سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ... دیده دل هایمان را از آنچه مخالف دوستی توست، کور گردان . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :27
بازدید دیروز :28
کل بازدید :265301
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/6
4:38 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

با وجود سردردی که به محض رسیدن به دانشگاه سراغم اومد، امروز به خیر گذشت و بالاخره پرونده ی لکچری که برای کلاس زبان شناسی تاریخی و تطبیقی داشتم بسته شد ...
اصولا بچه های کلاس با عناوین و شاخص های «پروفسور»، «استادزاده»، «دانشمند» و امثالهم که بارم می کنند در عین حال که اعتمادبه نفس لازم را در دوران پر فراز و نشیب ارشد آن هم در رشته ی پادرهوای ما و آنهم در دانشگاه یونیورسال ما به وجود تنبل و اسلوموشن من القا می کنند، ناخودآگاه حس نگرانی بابت خطاها و شکست های احتمالی را درم بیشتر کرده اند ...
شاید نگرانیم بابت لکچر امروز از همین نگاه بچه ها ناشی شده بود و از اینکه من بدون سابقه ی حتی یک جلسه تدریس چطور می توانم به اینهمه دبیر و صاحب نظر درس بدهم!
برای جلسه ی امروز من (نفر دوم لیست کلاس) و آقای ابراهیمی همچون چهار هفته ی اخیر آماده بودیم تا اینکه به مدد تبصره ی « لِیدیز فِرست» شانس اولین لکچر به من داده شد و به ناباورانه ترین شکل ممکن برای خودم- یعنی همچون یک فروند بلبل عراقی لکچر دادم ... البته به دلیل ذیق وقت، نگاه های معنی دار آقای ابراهیمی و ساعت نشان دادن های استاد بحث را خیلی خلاصه کردم و از مثال های خوشگلی که برای ریشه شناسی آماده کرده بودم صرف نظر نمودم اما به عنوان اولین لکچر می توانم بگویم تجربه ی موفقی بود، البته به استثنای یک تبصره که مشخص می کند بعید است که من در آینده بتوانم مدرس یا استاد باشم و آن هم پدیده ی سابقه داریست که بعد از گذشت یک ربع ساعت از لکچر گلوی مبارک که هنوز از سفر مشهد بیمارگونه می باشد، وسط راه کم آورده و سرفه های پی در پی نُویزی در آهنگ موزون کلاممان ایجاد نموده و همکلاسان مرتب پیشنهاد می دادند که: « بریم برات آب بیاریم؟!» همان لحظه به یاد صحبت های آقای یاور افتادم که می گفت «واحد تاکستان استادهایش را با «شیر و عسل» سرپا نگه می دارد!» :دی
البته شیر و عسل که برای من فاجعه انگیزناک ترین نوشیدنی است اما فقط همینم کم بود که وسط لکچر با آب و آب جوشه بخواهم گلوی مبارک را احیا و حفظ بفرمایم! 
به هر حال منهای آقای ابراهیمی که به خونم تشنه است و باورش نمیشود که من یه عالمه مطلب را خلاصه کردم تا در 25 دقیقه تمام شود با کف نسبتا مرتب همکلاسان و با «عالی بود» ِ استاد لکچر به پایان رسید ... البته بعضی برادران نیز اظهار نمودند که « گویا رمانی را از بر ارائه می دادید» که ما نفهمیدیم این در راستای همان دق و دلی فوق الذکر است یا به قول دوستان از سر حسادت آقایانه است و یا اینکه اصلا قصد تشویق و تمجید داشته اند!
حالا فقط می ماند چهار! مقاله ای که دیگر باید دست به کارش شوم جدی جدی برای پایان ترم :دی

پ.ن. پس از عزیمت به منزل کاشف به عمل آوردیم که معتاد هم می باشیم ... سردرد  ظهر تا شبانگاهی یک دلیل بیشتر نداشته به گمانم: چای ننوشیده بوده ایم امروز! حتی یک جرعه!     


89/8/10::: 1:30 ص
نظر()