سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا را براى جز دنیا آفریده‏اند نه براى دنیا و راهگذارى است به جهان فردا . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :34
بازدید دیروز :28
کل بازدید :265308
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/6
8:48 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

برق جدا می رود

تلفن جدا 

بنزین کم داریم

کوپن ها هم سوخت

 

وای که چقدر دلم می خواهد غُر بزنم ...

دیگر اعصاب برق رفتن را ندارم!

خبر آمده که از این ماه طول مدت قطعی برق بیشتر هم می شود ...

ده روز کابل برگردان تلفن خانه طول می کشد! 

توی این اوضاع بی بنزینی سهمیه مان هم سوخت!

 

وای خدا چقدر دلم می خواهد غُر بزنم!

 

خسته ام ... خیلی خسته ...

دلایل متعددی برای این خستگی وجود دارد ...

و مهم تر از همه اینکه انگار به پوچی رسیدم ...

شاید هم به احساس بیهودگی ...

مدام با خودم کلنجار می روم که مبادا این قلم لغزشی کنه؟!

مبادا گناهی مرتکب بشه که گناه قلم نه تنها در آخرت که تا قیام قیامت توی همین دنیا سند داره ... مگر نه اینکه به قول خودشان آرشیو می شود!  

فکر اینکه احساس کنی داری تبدیل به یک آمیرزابنویس می شی از هر آفتی نابودکننده تره ...

 

وای! حوصله ام سر رفت دیگه ...

نمی خواهم دیگه به این موضوع حتی فکر کنم ...

این وسواس ها خیلی حساس و آسیب پذیرم کرده ...

اصلا به من چه؟

اگر راست می گویی مبارزه کن! تا اونجایی که فضا در اختیار داری مبارزه کن!

- آخه چطوری؟

دلم به گزارش تپه اشرف خوش بود ...

اصلا ببین منی که روزگاری با جسارت تمام از شهردار می پرسیدم که آقای شهردار! نظرتان در خصوص رویش روز افزون جهان نماهای جدید در حاشیه ی زاینده رود چیه؟! و شهردار کلی از دستم حرص می خورد! حالا چقدر دچار رکود شدم که تپه اشرف با آن تیتر بی نمکش شده دلخوشی من!

نتیجه دو سال تجربه! به گمان خودم تازه یاد گرفته بودم چطور حرف های خودم را در قالب جملاتی خشک و منفعل بریزم و بدون اینکه عبارت ها را چالشی نشان بدهم، به خواننده القا کنم که: من دیگه بیشتر از این نمی تونستم! خودت دیگه بفهم قضیه از چه قراره!

حالا این شده دلخوشی ما! با هزار و یک آرزو که اگه از فیلتر به سلامتی بگذرد که البته گذشت، راه برای سنت شکنی های بعدی هم هموار می شود!

اما ...

تغییر طبیعیه و شاید لازم ... اما نه به هر شکل، اما نه به هر قیمت!

شکل این تغییرات کلافه ام کرده!

 

ایسنا که بودیم می گفتند: ایسنا جای ماندن نیست!

نگو هیچ نهاد به قولی فرهنگی جای ماندن نیست!

آنوقت من می خواهم فردا از نماینده ی مجلس بپرسم که نقش رسانه ها در جریان سازی فرهنگی چیست؟! 

چقدر تضاد! چقدر تناقض!  

*  *  *

انگار کفگیر اراده ام به ته ِ دیگ ِ انگیزه هام خورده و دندان های تنبل من مثل همیشه طاقت جویدن ته دیگ را نداره!

دلم می خواهد رها کنم ... پیش از آنکه نگاه های پرسشگر دیگران ِ جدیدی فضای تحریریه را سنگین تر از آنچه که امروز هست بکند!

دلم می خواهد رها کنم ... تا حداقل من نباشم که می نویسم!

دلم می خواهد رها کنم ... تا نبینم که می آیند و می روند و .......

دلم می خواهد رها کنم ... تا غرق در این یکپارچه سازی نشوم!

دلم می خواهد رها کنم ... تا مبادا در منجلاب شخص گرایی و یارکشی گرفتار بشوم!

دلم می خواهد رها کنم ... تنها منتظر یک بهانه ام!

 

و گاه چقدر زیبا نوشته ها و ابیات قدیمی ها ذهن آشفته ای را آرام و سر به راه می کنه ...

دیروز بیدل دهلوی در آن وانفسای چهار ساعت قطعی برق می گفت:

 

من نمی گویم زیان کن یا به فکر سود باش

ای ز فرصت بی خبر در هر چه هستی زود باش

 

شاید برای همین دوباره فراموش کردم که باید برای بعضی ها کلاس بگذارم! اونطوری بهتر می شد ... اما دیگه کار از کار گذشت!

 

و دیشب آندره ژید که در بی تابی و سرگشتگی شبیه ترین فرد به خودم هست از پس نوشته ی های سالیان پیش سر به درآورد و من بی اختیار مائده هایش را فریاد می زدم:

ناتانائیل، از انتظارها برایت سخن خواهم گفت.

ناتانائیل، کاش در تو هیچ انتظاری، حتی میل هم نباشد- و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد.

آنچه را که به سویت می آید منتظر باش، اما جز آنچه را که به سویت می آید خواستار مباش.

جز آن چه داری آرزو مکن ... بفهم که در هر لحظه ای از روز می توانی مالک خدا، با همه ی ملکوتش باشی. آرزوی تو از عشق باشد و مالک شدنت عاشفانه... زیرا آرزویی که مؤثر نباشد، به چه کار می آید؟

آخر چه! ناتانائیل، تو خدا را داری و او را نمی بینی!- خدا را داشتن، دیدن اوست، اما مردم به او نمی نگرند.

بر سر پیچ هیچ کوره راهی، ای « بلعم »، آیا خدا را ندیده ای که خرت پیش وی باز می ایستد؟ - چون تو او را دیگر گونه می پنداشتی.

اما ناتانائیل، تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند. در انتظار خدا به سر بردن یعنی درنیافتن این که خدا در توست.

خدا را با خوشبختی مسنج و همه ی خوشبختیت را در لحظه ی گذار بنه.

 

ناتانائیل، برایت از « لحظات » سخن خواهم گفت.

آیا فهمیده ای که « حضور » آنها چه نیرویی در بردارد؟

اندیشه ای نه چندان استوار درباره ی مرگ آن ارزشی را که درخور کوچکترین لحظات حیات توست به تو نبخشیده است. و تو درنیافته ای که هر لحظه اگر به مثل بر زمینه ی بس تاریک مرگ گسترده نبود، این درخشش ستودنی را بخود نمی گرفت؟

اگر برایم گفته شده بود، اگر اثبات شده بود که حیات نامحدودی در اختیار دارم، دیگر درصدد کاری بر نمی آمدم، از آنجا که برای هر کار زمان و فرصت کافی دراختیار داشتم دیگر از شروع به فلان کار مشخص اجتناب می ورزیدم. و هرچه باداباد کاری انجام می دادم ... مگر آنکه برایم ثابت شده بود که لااقل این مشکل حیات باید پایان بپذیرد- و من از آن دست خواهم شست و در خوابی عمیق تر و فراموشی آور تر از آنچه هر شب در انتظار آنم فرورفته به آن زندگی ادامه خواهم داد....

و نیز عادت می کردم که هر لحظه از حیات تنها مانده ی خود را بخاطر کمال سرور از دیگر لحظات « جدا سازم » - تا کیفیت مخصوص و کاملی از خوشبختی را در آن چنان متمرکز سازم که حتی در تازه ترین خاطراتم خویشتن را بازنشناسم.

 

ناتانائیل، هرگز گذشته را در آینده بازمجوی. از هر لحظه ای تازگی شباهت ناپذیر آنرا بگیر و خوشی هایت را آماده مکن- یا بدان که بجای شادی های آماده، شادی « دیگری » تو را به شگفتی خواهد انداخت.

پس تو نفهمیده ای که همه ی خوشبختی در برخورد است و در هر لحظه همچون گدای سر راه خود را به تو معرفی می کند. بدا بحال تو اگر بگویی که خوشبختی ات مرده، زیرا که تو آن خوشبختی را که اکنون داری حتی در خواب هم ندیده ای – و آن را جز آنگاه که درخور امیالت باشد نخواهی پذیرفت.

رؤیای فردا شادی و سروری است - اما شادی فردا سرور دیگری است - و خوشبختانه هیچ چیز شبیه رؤیایی نیست که انسان از شادی های خود دیده باشد، زیرا که هر چیز بر اثر اختلاف ارزش دارد.

دوست ندارم به من بگویید: بیا که فلان شادی و سرور را برایت آماده کرده ام، من فقط شادی های تصادفی را دوست دارم، و شادی هایی را که ندای من از صخره ها می جهاند. اینگونه شادی ها همچون شراب تازه ای که از خم سر کرده باشد، برای ما تازه و قوی است.

--------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن.1. در مقدمه کتاب مائده های زمینی، آندره ژید می نویسد: « و آنگاه که مرا خواندی، این کتاب را بیفکن و بیرون رو. می خواستم که این کتاب میل خروج را در تو بر انگیزد- خروج از هر کجا، از شهر و دیارت، از اطاقت و یا از اندیشه ات. ... و امیدوارم این کتاب به تو بیاموزد که به خویشتن بیشتر علاقه بورزی تا به کتاب - و سپس به چیز های دیگر بیشتر از خودت»

پ.ن.2. یاد همکلاسی های بالزاک بازم بخیر که وقتی (( آزادی )) را از بند آثار ژید خلاص می کردم، با طعنه می گفتند: دست از سر ژید بردار!

پ.ن.3. باور نمی کنم که ژید ِ مائده های زمینی تنها یک جوان بی قرار و ناآرام و لامذهب و گریزان از خانه باشد که ژید در مائده ها همان پیرمرد آرام و دانا و راهیافته و بازگشته به مذهب است.

پ.ن.4. و دقیقا بر عکس آنچه که تاریخ ادبیات می گوید‍، به نظرم ژید ِ اگر دانه نمیرد، سرکش تر است!

پ.ن.5. هرگز تاریخ ادبیات نخوانید! چرا که شاعر شنیدنیست! 


87/5/2::: 2:51 ص
نظر()