سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان ! دشمن ترینِ مردم نزد خدا، کسی است که سنّت امامی را سرمشق خود قرار می دهد ؛ امّا کردارش راسرمشق خود قرار نمی دهد . [امام سجّاد علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :12
کل بازدید :265247
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/5
12:29 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

در صفحات تقویم، چهاردهم تیرماه با عنوان «روز قلم» به خود جلوه‏ای دیگر بخشیده است. نام‏گذاری این روز به نام قلم، بی ارتباط با تاریخ کهن متمدن و فرهنگ‏ساز این سرزمین نیست. ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه خود آورده است که چهاردهمین روز از تیرماه را ایرانیان باستان، روز تیر (عطارد) می‏نامیدند. از طرفی سیاره تیر یا همان عطارد، در فرهنگ ادب پارسی، کاتب و نویسنده ستارگان است. به همین مناسبت این روز را روز نویسندگان می‏دانستند و گرامی می‏داشتند.

نه اینکه خود را اهل قلم بدانم و نویسنده، فقط می دانم که تا امروز
سنگین تر از قلم

برنداشته ام!
و به همین خاطر است که دغدغه ی قلم هر کجا و هر زمان حرف اول دنیای من است،
دغدغه ی نوشتن یا ننوشتن ...
دغدغه ی ... دغدغه ی ...
دغدغه ی خریدار داشتن یا نداشتن!
و دغدغه ی من یزید قلم!
نه! این دوتای آخری دغدغه ی من نیست، بلکه دغدغه ی ...
دغدغه ی که بگویم؟!
دیروز قلمم را به مزایده گذاشته یود!
به خیالش که با برق زر می تواند از من بخردش! تمامش را!
خبر ندارد که تنها دار و ندار من همین است و بس، در این دنیا و در دنیای دیگر ...


قلم! موجود عجیبی است!
هر چه گران تر باشد، ارزان تر می خرندش و هر چه ارزان تر باشد گران و گران تر!

 

خدایا خودت این قلم فقیر و ضعیف و شکننده ام را غنی و قوی و مستحکم بدار و از جمیع بلایا و ناپاکی ها در امانش بدار


88/4/17::: 7:4 ع
نظر()
  

با یاد دوست

 

معمولا روزهایی که قراره به یک نقطه ی عطف ختم بشوند، بخاطر فشردگی کار و -در مورد من- فشار جبران کارهای عقب افتاده، خودشان به تجربیات خاصی منجر می شوند.

هر چند که از دید خودم به روز موعودی که دارد نزدیک می شود مهر نقطه ی عطف نمی زنم اما به هر حال یک تغییر است ...

تجربه ی نخستین صفحه بندی اتفاق جالبی بود که حلاوت کار مطبوعاتی را دوباره در کام من زنده کرد ... 

و آنجا بود که منشا همه ی انگیزه ها و در عین حال استرس های پری را درک کردم ...

حذف یک خبرکوتاه در لحظه ی آخر ممکن است روی خیلی از پارامترها تاثیر بگذارد، حتی اگر توی ستون باشد ... اما خدا را شکر بخیر گذشت و توانستم ستون های صفحه را قرینه ببندم.

مطلب بالای صفحه را هر چقدر این اقاهه می گشت پیدا نمی کرد!

و مدام جلوی چشم دبیر سرویس می گفت این خبر کجاست؟!

یک آن عجیب حول کردم! 

و غلط گیری هزار باره ی صفحه و بدتر از همه اصلاح غلط هایی که از چشم نمونه خوان هم جامونده!

اما همه ی این استرس ها و دلهره هایی که کار اول به هر حال داشت، خستگی تلاشی که از صبح شروع شده با شنیدن صدای معاون تحریریه که به موازات بسته شدن صفحه ی من، تیتر یک و سرخط های آن را بلند بلند می خواند از جسم و روح آدم یک مرتبه بیرون می رود ...

هر چند تجربه ی تیتر یک دیگه یه جورایی برای ما روتین شده! اما توی اون لحظه ای که همه ی صفحات دارد بسته می شود و کار نشریه به اوج و پایان خودش نزدیک می شود، اون هم توی جمع نمایندگان همه ی سرویس ها، لذت و انگیزه ی خاصی به ادم دست می دهد.

خصوصا وقتی بی مقدمه قرار بشه که فردای آن روز فرصت تجربه ی بازدید از پروژه ی متروی اصفهان فراهم بشود.

*  *  *   

قرار شده بود که نماینده های مردم اصفهان در مجلس بازدیدی از پروژه ی مترو داشته باشند ...

مترویی که فقط بر اساس شایعه ها و گفت و شنودهای غیر رسمی در مورد وضعیت آن صحبت می شود و فکر می کنم مدت ها باشد که پای هیچ خبرنگاری به آنجا نرسیده باشه! (دوستان ایسناییم که اینهمه برای حفاظت از چهارباغ با مترو مبارزه کردند مرا خواهند کشت!) 

خوشبختانه اقای شهردار با لحاظ شروطی اجازه داده بودند که نماینده ی رسانه ی ما هم در این بازدید حضور داشته باشد.

اول یه نقشه هایی نشان دادند و با صحبت هایی که شد پرده از راز مترو اصفهان و (خط قرمزهای آن) برداشته شد ...

از دیروز تا حالا در محذوریت اخلاقی شدیدی به سر می برم که تا چه اندازه می بایست راز دار مترو و چهارباغ باشم تا زمانی که ...

قرار شد با لباس ایمنی برویم توی تونل ... و من چادر به سر و ... (جای نجمه خالی که من را چادر به سر با آن کلاه ایمنی نارنجی ببیند ... هه هه)

از پله های کارگاه تی بی ام بابلدشت که پائین می رفتم به یاد فاجعه ای افتادم که نزدیک بود در برج جهان نما برایم رخ بدهد ... 

همان جا بود که مطمئن شدم اگر مهندس می شدم خیلی زود جانم را در راه انجام وظیفه از دست می دادم!

تمام مسیر گام های مردانه می طلبید! مخصوصا سوار شدن بر واگن کارگری ...

 

 

 مترو اصفهان

 

داخل واگن که رسیدم در دم بوی گند مترو صد و سیزده ساله ی بوداپست را بازشناختم ... بوی گندی که صدها خاطره ی ریز و درشت در شامه ی خود پنهان کرده و نگهداشته بود تا امروز بعد از حداقل 13 سال آن هم در چنین موقعیتی در مترو اصفهان که هنوز در دوران جنینی به سر می برد و می ترسم عاقبت ناقص الخلقه به دنیا بیاید، در خاطر من زنده کند ...

قرار است نگویم که با مترو از بابلدشت تا کجا رفتیم و برای همین هم ذکر نکته ای که در ذهن دارم امکان پذیر نیست ...

*  *  *    

بعد از چهارباغ از ایستگاه اصلی مترو اصفهان یعنی ایستگاه کاوه بازدید کردیم که آشیانه ی واگن ها را هم در بردارد ...

ایستگاه زیبایی بود که نمای بیرونی آن به شکل موج که تداعی کننده ی امواج زاینده رود است و با الهام از طرح آجرهای ابنیه ی تاریخی اصفهان طراحی شده ...

قرار است قطار سریع السیر تهران- اصفهان هم به اینجا منتهی شود ...  

 

ایستگاه اصلی مترو اصفهان - کاوه

و بعد با ماشین از تونل شهید چمران بر رد واگن هایی که هنوز معلوم نیست از کجا و چگونه ساخته و خریداری شوند پاگذاشتیم و بعد با نردبان! از ایستگاه شهید مدرس بالا آمدیم ... هه هه

 

گاهی ما شهروندان و همیشه ما خبرنگاران وقتی در مورد یک پروژه ی عمرانی  صحبت می کنیم تصورمان شبیه تصویر یک خمره ی رنگ ریزی است ...

اگر دیدن این پشت صحنه ها برای افراد بیشتری میسر بود شاید منصفانه تر قضاوت می کردیم ... هر چند از کوتاهی ها نباید گذشت ...

 

حفاری تونل مترو با دستگاه تی بی ام

 پ.ن. دوست داشتم عکس های بیشتر و قشنگ تری از مترو اصفهان بگیرم اما حفظ کلاه ایمنی و چادر و بولتن و ام پی تری فرصت زیادی بهم نداد ... کمااینکه عکس های قشنگی را که از ایستگاه مدرس گرفته بودم به اشتباه حذف کردم


87/7/19::: 12:0 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

روز خبرنگار

 

چیه؟

دهنتان آب افتاد؟

حالا حتما پیش خودتان فکر می کنید امروز توی تحریریه چه خبره

کیک و شیرینی و شربت و شکلات و آتیش بازی

شاید هم فکر می کنید امروز چقدر خوش به حال خبرنگارهاست و حتما بزن و بکوب و  و و  

یا شاید هم اول  و بعدش

 

-  

نه خیر! نه جانم!

اصلا می دونی چیه؟

هیشکی خبرنگارها را دوست نداره ...

اما خب خبرنگارها هم که کم نمی آورند ... استاد خودتحویل گیری!

این کیک را می بینید؟

سال پیش همچین روزی بود ...

نزدیکهای ظهر بود که بچه ها دیگه ناامید شدند و طی یک اقدام خودجوش برای خودشان جشن گرفتند

اما  فکر کنم متعاقبا مقادیر متنابهی  و   دریافت نموده فلذا اجالتا  و  اختیار نموده اند

*  *  *

اینها که همش شوخی بود!

خدا نیاره اون روزی را که روز خبرنگار پرشکوه برگزار بشه!

ما به همین چند سطر دست نوشته توی ویژه نامه نون و القلم راضی هستیم ... اصلا همینش هم از سرمان زیاده! 

 

دو کلمه هم ...

انگار توی این شهر گم شدم!

حالا که می شمارم می بینم چهار ساله!

چهار ساله که این  شکلی شدم!

هر چند طی مدتی حتی این سیر کاملا متوقف شد اما هر بار که تلاش کردم خودم را از این جریان جدا کنم انگار بیشتر و عمیق تر غرق شدم!

همیشه خودم را جدا از جامعه ی خبری می دانستم و همواره از خارج گود به این جریان نگاه می کردم!

اون موقع هایی که خبر برایم یک تفنن بود و سوژه ی هر گزارش را با احساسم انتخاب می کردم!

اما حالا اوضاع خیلی عوض شده! هر چند هنوز هم دنیای خبر برایم یک تفریح است اما این تمایل به بااحساس و باوسواس کارکردنم مثل همیشه سرعتم را کاهش داده!

الان دیگه به جایی رسیدم ... نه تنها من بلکه شرایط و جامعه ی خبری اصفهان به نقطه ای رسیده که تلاش و نوآوری و شکوفایی را همراه با سرعت می خواهد!

فکر نکن می خواهم شعار بدهم، نه!

از خلال همون وسواس ها این نیاز را لمس می کنم و پیش از دیگران در راهی که خودم در پیش رو دارم به ان نیازمندم!

در شرایطی قرار گرفتم که دیگه بود و نبودم مساله نیست بلکه لطف خداوندی که من را علی رغم همه ی آهسته رفتن هایم امروز در این جایگاه قرار داده و همه ی موهبت هایی که در هر مرحله بودنم را ثمربخش و حتی گاه لذت بخش کرده، نسبت به بهتر شدن و بهتر از این شدن حساسم کرده است!

هر چند خودم را هنوز هم که هنوزه یک خبرنگار غیر حرفه ای غیر حرفه ای می دانم اما دیگران به واسطه ی مجموعه ی متبوعم و فضای حاکم بر رسانه های اصفهان من را هم یک نیمه حرفه ای می دانند و اطلاق این صفت نیمه حرفه ای عجیب انتقاد تلخ ِتند ِمحترمانه ای است!

نیمه حرفه ای یعنی اینکه باید حرفه ای باشی اما نیستی!   

می دانم که باید بخوانم و بخوانم و بشنوم و بفهمم اما ...

نیاز به یک نقاد دارم تا تمام پارامترهایی را که مرا در جایگاه نیمه حرفه ای قرار داده برایم بازگوید!

نیاز به یک نقاد دارم تا تمامی مثال هایی که حرفه ای بودنم را نقض می کند برایم اثبات کند!

نیاز به یک نقاد دارم هر چند می دانم کسی وقتش را وقف گزارش های غیرحرفه ای من نمی کند!

--------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن. آیا کسی هست مرا یاری کند


87/5/17::: 12:46 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

برق جدا می رود

تلفن جدا 

بنزین کم داریم

کوپن ها هم سوخت

 

وای که چقدر دلم می خواهد غُر بزنم ...

دیگر اعصاب برق رفتن را ندارم!

خبر آمده که از این ماه طول مدت قطعی برق بیشتر هم می شود ...

ده روز کابل برگردان تلفن خانه طول می کشد! 

توی این اوضاع بی بنزینی سهمیه مان هم سوخت!

 

وای خدا چقدر دلم می خواهد غُر بزنم!

 

خسته ام ... خیلی خسته ...

دلایل متعددی برای این خستگی وجود دارد ...

و مهم تر از همه اینکه انگار به پوچی رسیدم ...

شاید هم به احساس بیهودگی ...

مدام با خودم کلنجار می روم که مبادا این قلم لغزشی کنه؟!

مبادا گناهی مرتکب بشه که گناه قلم نه تنها در آخرت که تا قیام قیامت توی همین دنیا سند داره ... مگر نه اینکه به قول خودشان آرشیو می شود!  

فکر اینکه احساس کنی داری تبدیل به یک آمیرزابنویس می شی از هر آفتی نابودکننده تره ...

 

وای! حوصله ام سر رفت دیگه ...

نمی خواهم دیگه به این موضوع حتی فکر کنم ...

این وسواس ها خیلی حساس و آسیب پذیرم کرده ...

اصلا به من چه؟

اگر راست می گویی مبارزه کن! تا اونجایی که فضا در اختیار داری مبارزه کن!

- آخه چطوری؟

دلم به گزارش تپه اشرف خوش بود ...

اصلا ببین منی که روزگاری با جسارت تمام از شهردار می پرسیدم که آقای شهردار! نظرتان در خصوص رویش روز افزون جهان نماهای جدید در حاشیه ی زاینده رود چیه؟! و شهردار کلی از دستم حرص می خورد! حالا چقدر دچار رکود شدم که تپه اشرف با آن تیتر بی نمکش شده دلخوشی من!

نتیجه دو سال تجربه! به گمان خودم تازه یاد گرفته بودم چطور حرف های خودم را در قالب جملاتی خشک و منفعل بریزم و بدون اینکه عبارت ها را چالشی نشان بدهم، به خواننده القا کنم که: من دیگه بیشتر از این نمی تونستم! خودت دیگه بفهم قضیه از چه قراره!

حالا این شده دلخوشی ما! با هزار و یک آرزو که اگه از فیلتر به سلامتی بگذرد که البته گذشت، راه برای سنت شکنی های بعدی هم هموار می شود!

اما ...

تغییر طبیعیه و شاید لازم ... اما نه به هر شکل، اما نه به هر قیمت!

شکل این تغییرات کلافه ام کرده!

 

ایسنا که بودیم می گفتند: ایسنا جای ماندن نیست!

نگو هیچ نهاد به قولی فرهنگی جای ماندن نیست!

آنوقت من می خواهم فردا از نماینده ی مجلس بپرسم که نقش رسانه ها در جریان سازی فرهنگی چیست؟! 

چقدر تضاد! چقدر تناقض!  

*  *  *

انگار کفگیر اراده ام به ته ِ دیگ ِ انگیزه هام خورده و دندان های تنبل من مثل همیشه طاقت جویدن ته دیگ را نداره!

دلم می خواهد رها کنم ... پیش از آنکه نگاه های پرسشگر دیگران ِ جدیدی فضای تحریریه را سنگین تر از آنچه که امروز هست بکند!

دلم می خواهد رها کنم ... تا حداقل من نباشم که می نویسم!

دلم می خواهد رها کنم ... تا نبینم که می آیند و می روند و .......

دلم می خواهد رها کنم ... تا غرق در این یکپارچه سازی نشوم!

دلم می خواهد رها کنم ... تا مبادا در منجلاب شخص گرایی و یارکشی گرفتار بشوم!

دلم می خواهد رها کنم ... تنها منتظر یک بهانه ام!

 

و گاه چقدر زیبا نوشته ها و ابیات قدیمی ها ذهن آشفته ای را آرام و سر به راه می کنه ...

دیروز بیدل دهلوی در آن وانفسای چهار ساعت قطعی برق می گفت:

 

من نمی گویم زیان کن یا به فکر سود باش

ای ز فرصت بی خبر در هر چه هستی زود باش

 

شاید برای همین دوباره فراموش کردم که باید برای بعضی ها کلاس بگذارم! اونطوری بهتر می شد ... اما دیگه کار از کار گذشت!

 

و دیشب آندره ژید که در بی تابی و سرگشتگی شبیه ترین فرد به خودم هست از پس نوشته ی های سالیان پیش سر به درآورد و من بی اختیار مائده هایش را فریاد می زدم:

ناتانائیل، از انتظارها برایت سخن خواهم گفت.

ناتانائیل، کاش در تو هیچ انتظاری، حتی میل هم نباشد- و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد.

آنچه را که به سویت می آید منتظر باش، اما جز آنچه را که به سویت می آید خواستار مباش.

جز آن چه داری آرزو مکن ... بفهم که در هر لحظه ای از روز می توانی مالک خدا، با همه ی ملکوتش باشی. آرزوی تو از عشق باشد و مالک شدنت عاشفانه... زیرا آرزویی که مؤثر نباشد، به چه کار می آید؟

آخر چه! ناتانائیل، تو خدا را داری و او را نمی بینی!- خدا را داشتن، دیدن اوست، اما مردم به او نمی نگرند.

بر سر پیچ هیچ کوره راهی، ای « بلعم »، آیا خدا را ندیده ای که خرت پیش وی باز می ایستد؟ - چون تو او را دیگر گونه می پنداشتی.

اما ناتانائیل، تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند. در انتظار خدا به سر بردن یعنی درنیافتن این که خدا در توست.

خدا را با خوشبختی مسنج و همه ی خوشبختیت را در لحظه ی گذار بنه.

 

ناتانائیل، برایت از « لحظات » سخن خواهم گفت.

آیا فهمیده ای که « حضور » آنها چه نیرویی در بردارد؟

اندیشه ای نه چندان استوار درباره ی مرگ آن ارزشی را که درخور کوچکترین لحظات حیات توست به تو نبخشیده است. و تو درنیافته ای که هر لحظه اگر به مثل بر زمینه ی بس تاریک مرگ گسترده نبود، این درخشش ستودنی را بخود نمی گرفت؟

اگر برایم گفته شده بود، اگر اثبات شده بود که حیات نامحدودی در اختیار دارم، دیگر درصدد کاری بر نمی آمدم، از آنجا که برای هر کار زمان و فرصت کافی دراختیار داشتم دیگر از شروع به فلان کار مشخص اجتناب می ورزیدم. و هرچه باداباد کاری انجام می دادم ... مگر آنکه برایم ثابت شده بود که لااقل این مشکل حیات باید پایان بپذیرد- و من از آن دست خواهم شست و در خوابی عمیق تر و فراموشی آور تر از آنچه هر شب در انتظار آنم فرورفته به آن زندگی ادامه خواهم داد....

و نیز عادت می کردم که هر لحظه از حیات تنها مانده ی خود را بخاطر کمال سرور از دیگر لحظات « جدا سازم » - تا کیفیت مخصوص و کاملی از خوشبختی را در آن چنان متمرکز سازم که حتی در تازه ترین خاطراتم خویشتن را بازنشناسم.

 

ناتانائیل، هرگز گذشته را در آینده بازمجوی. از هر لحظه ای تازگی شباهت ناپذیر آنرا بگیر و خوشی هایت را آماده مکن- یا بدان که بجای شادی های آماده، شادی « دیگری » تو را به شگفتی خواهد انداخت.

پس تو نفهمیده ای که همه ی خوشبختی در برخورد است و در هر لحظه همچون گدای سر راه خود را به تو معرفی می کند. بدا بحال تو اگر بگویی که خوشبختی ات مرده، زیرا که تو آن خوشبختی را که اکنون داری حتی در خواب هم ندیده ای – و آن را جز آنگاه که درخور امیالت باشد نخواهی پذیرفت.

رؤیای فردا شادی و سروری است - اما شادی فردا سرور دیگری است - و خوشبختانه هیچ چیز شبیه رؤیایی نیست که انسان از شادی های خود دیده باشد، زیرا که هر چیز بر اثر اختلاف ارزش دارد.

دوست ندارم به من بگویید: بیا که فلان شادی و سرور را برایت آماده کرده ام، من فقط شادی های تصادفی را دوست دارم، و شادی هایی را که ندای من از صخره ها می جهاند. اینگونه شادی ها همچون شراب تازه ای که از خم سر کرده باشد، برای ما تازه و قوی است.

--------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن.1. در مقدمه کتاب مائده های زمینی، آندره ژید می نویسد: « و آنگاه که مرا خواندی، این کتاب را بیفکن و بیرون رو. می خواستم که این کتاب میل خروج را در تو بر انگیزد- خروج از هر کجا، از شهر و دیارت، از اطاقت و یا از اندیشه ات. ... و امیدوارم این کتاب به تو بیاموزد که به خویشتن بیشتر علاقه بورزی تا به کتاب - و سپس به چیز های دیگر بیشتر از خودت»

پ.ن.2. یاد همکلاسی های بالزاک بازم بخیر که وقتی (( آزادی )) را از بند آثار ژید خلاص می کردم، با طعنه می گفتند: دست از سر ژید بردار!

پ.ن.3. باور نمی کنم که ژید ِ مائده های زمینی تنها یک جوان بی قرار و ناآرام و لامذهب و گریزان از خانه باشد که ژید در مائده ها همان پیرمرد آرام و دانا و راهیافته و بازگشته به مذهب است.

پ.ن.4. و دقیقا بر عکس آنچه که تاریخ ادبیات می گوید‍، به نظرم ژید ِ اگر دانه نمیرد، سرکش تر است!

پ.ن.5. هرگز تاریخ ادبیات نخوانید! چرا که شاعر شنیدنیست! 


87/5/2::: 2:51 ص
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 

 

خبر دهید به دنیا به پرشتاب ترین برد

که صد ستاره ی دیگر از آسمان به زمین خورد

خبر دهید که اینجا شهاب بارش سختی است

و کهکشان که فرو ریخت، نبض ثانیه افسرد

در آسمان حوالی، کمی مقابل خورشید،

طلوع وحشی آتش، و باغ یک سره پژمرد

 

اگر چه کل گزارش موثق است؛ ولی باز

به هر چه بوده و باید، به هر چه هست، قسم خورد:

به یک مکعب چوبی که حاوی همه ی اوست

و دست های نجیبی که در تلاطمش آورد

سلام های دم صبح در تبسم سنگین

نگاه های غریبی که شهر را نمی آزرد

 

درست از وسط سرب و دود و آتش و پائیز

خبر رسید که غمگین ترین پرنده ی ما مرد

خبر چه تلخ و غم آلود؛ نوبت خود ما بود

در "انتهای پیام"ی که طاقت همه را برد

 

علیرضا بهرامی

 

*  *  *

 

 عکس خبری یادگاری از شهید محمدحسن قریب (عکاس خبرگزاری دانشجویان ایران)

 

         و باور کنیم که:

" ما نمانیم و عکس ما ماند

کار دنیا همیشه برعکس است!"

 

*  *  *

 

اکنون که پرنده و پرواز هر دو مرده اند

و بال های آهنی پرنده ی مصنوعی هم

قلب خانه و آدم را شکافته است

دیگر اعتبار سخن های شیرین

به تایید قلم های آشفته نخواهد بود

قدری شکر تلخ

برای این چای سرد کافی است

تا دلمان خوش باشد

که هنوز می توانیم

واقعه را ثبت کنیم

 

پونه ندایی

 


86/9/15::: 6:15 ع
نظر()