سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سودمندترینِ گنج ها، دوستی دل هاست . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :15
بازدید دیروز :12
کل بازدید :265261
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/5
2:12 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

 

با یاد دوست

 

به یک روایتی دیگر به دهانه ی سی و سوم این پل رسیدم ... 

وقت خروج است دیگر!

دست خالی یا دست پر!

دیگر خیلی هم برایم فرقی نمی کند ...

فقط می خواهم بگذرم از این پل ...

بگذرم از این سی و سه دانه ی به زنجیر کشیده که به زنجیرم کشیده اند ...

بگذرم ...

فقط بگذرم ...

خالی خالی از رویای مرغان مهاجری که پائیز باز میگردند ...

 

راستی تو فکر می کنی پائیز که بیاید و مرغان مهاجر از دورترین نقطه ی زمین به زاینده رود من باز پناه آورند، زیبای مرا سیراب می بینند یا هنوز لب تشنه و چشم به راه؟


90/4/3::: 11:6 ع
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 

 

بعد نوشت: "امام به ما آموخت که انتظار در مبارزه است"

آمان ... آمان از خرداد و امتحانات کمر شکنش ...

خرداد 90 ... 90 ِ من ...


90/3/13::: 12:1 ص
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 

همیشه همین گونه بوده است ... من که از همیشه تا همیشه غرق در نشانه هایت بوده ام دیگر نباید تعجب کنم ...

اما دوست می دارم که شگفت زده شوم از نگاهت و در دلم قند آب می کنند وقتی احساس کنم به شیوه ی خودت عیدی هم به من داده ای!

بانو!

نگاهت را از من دریغ مدار ... حتی یک لمحه ...

بانو!

صفای نگاهت که تمام قلبم را تسکین می دهی از ... از ... از غم این زمانه که نه! از حرف و از وارونگی های این زمانه ...

خودم را ... دلم را ... جان و هستیم را به دست خودت می سپارم ...

* * *

پیرو همان نشانه ها و همان عیدی هایی که دست خودش است و بس، امروز وقتی صفحه ی نظرات لمحه را باز کردم با پیغامی از یک شاعر وارسته مواجه شدم که سالها پیش در دفتر روزنامه با ایشان برخورد کردم و اجازه گرفتم تا سپیدهایشان را در وبلاگ ثبت کنم ...

باورم نمی شد آقای سعید آقایی بعد از چندین سال به کلبه ی پرحرفی های من پابگذارند و در روز میلاد بانوی دوعالم سروده ای در رثای حضرت فاطمه ی زهرا برایم ارسال کنند.

برای من که همیشه به دنبال نشانه ام و در این روزها بار دیگر احساس می کنم با نشانه ها احاطه شده ام، این سروده ی سپید یک عیدی باورنکردنی و دوست داشتنیست ... 

بخوانید شعر "نام زهرا شهر را آفتابی می کند"، از جناب سعید آقایی:

کار شاعران شعور

قدم زدن در باغ معارف شده

تا از لابه لای برگ های زندگی

شکار نیم نگاه آفتاب شوند

-همان برای مستی شان کافی ست

اگر مات درخت ها نگردند-

می خواهند در تقویم دلبری، ببیند

مادر خورشید

کی و از کجا طلوع کرده؟

... واژه هایی که گستاخانه

به دل آسمان حمله برده اند

شاعر را به بالاترین نقطه پیوند می زنند

و اکنون

قدم های قلم می نویسد

الف:

زمین زنده شده

و بوی باران آسمان می آید

عالم، درست به اندازه یک نقطه عشق

بزرگ

و از همین نقطه

قصه آفرینش آغاز ...

دوباره الف:

این جا، ما کودکان ذهن خاکی 

بلند می شویم، قد می کشیم

و از پشت پنجره میلاد

ماه را نگاه می کنیم که پر از ستاره شده

از پشت شیشه احساسمان 

امید را نوازش می کنیم

... باز هم الف:

ای بانوی آب و آفتاب

کوثر نور

مادر پدر امت خدا

مادرت، خدیجه

امروز شادمان ترین مادر آفرینش

و پدرت، محمد (ص)

سعادتمندترین پدر خلقت

و تو، فراتر از یک انسان

بندگی را معنا کردی-بزرگترین فرهنگ زیستن-

و به عشق ارزش بخشیدی -گرانترین کالای وجود-

... مجموعه جمع زیبایی ها و منشور خوبی ها

حکمت از سینه ی سینای تو جوشید

و با تمام مقامی که داشتی

تنها

صبر صبر را جامه کردی

... آیا

شهر آشوب دلمان

و کتاب حرف های سفید و سیاه دلمان

امروز به نام مقدس تو

مطلا می گردد؟

... در این سیاهی پر از ترس

پر از خاک های خاکستری

نام عشق

نام زهرا

شهر را آفتابی می کند

     - ای کاش در وادی ارادت

      حرفی بیش از الف نجوییم-

 

عید بر همگان مبارکباد

 


90/3/3::: 10:26 ع
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 

 

آه ای باران باران ...


90/3/1::: 3:2 ص
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 

هفته ای که گذشت پر از حرف بود و آمد و شد که برای هر وبلاگ نویسی بهترین بهانه برای نوشتن است ... 

البته گاهی ترکش های این بهانه ها دامن لمحه را هم گرفته اما در میان اینهمه درس نخوانده و مشق نانوشتهپوزخند ، اضافه بر احساسات و تلنگرهای پست های قبل، انگار دلم می خواهد خاطرات و افکار این روزهایم را هم ثبت کنم ... شاید تیتروار و شتابزده ...

 اول اینکه هفته ی قبل برای اولین بار در عمرم در یک روضه ی صبحانه شرکت کردم!

صبح هایی که بخت یار است و توفبق بیداری بهم دست می دهدشوخی مدام این بیت از مقابل ذهنم عبور می کند که:

ای شام ای شام ز کوی ما گذر کن گذر کن

ای صبح ای صبح به حال ما نظر کن نظر کن

صبح فوق العاده ای بود ... یه عالمه فامیل  آشنا دیدیم و روحمان تازه شد ...

احساس کردم در شهر "حضور" یافته ام ...

خانه ی مقصود پر میشد و خالی میشد و پر میشد ...

وقتی به زیر خیمه رسیدم حدیث کسا تازه شروع شده بود و حدیث کسا دل مرا می برد و آرامم می کند و نشانه است برایم و نور است و حجاب است و عشق است و تطهیر ...

ناخودآگاه به داخل اتاق ها راهنمایی شدیم و تا پایان حدیث کسا "ریحان" پاک می کردم ...

 

دوم اینکه اگر من متعصبم او هم متعصب است ... دُگم من بر متعصبات خودم کلید کرده و دُگم او بر متعصبات خودش ...

هر دو می گوییم "من متعصب نیستم" اما هر دو متعصبیم و نشانه ی این آنکه با تعصب در مقابل متعصبات همدیگر اگر چه جبهه نمیگیریم اما انگار با کدهایی که از برخی باورهایمان می دهیم، می توانیم عادت های دیگرمان را حدس بزنیم و این نشانه ی تعصب است به عقیده ی من ...اگر واقعا متعصب نیستیم پس چرا ریزه کاری های عادات و باورهایمان حدس زدنیست و حق می دهم به هر کس که نتواند جمع ِ اضداد بودنم را بفهمد و درک کند و قاعدتا خیلی باید باهوش باشد که بدون خواندن لمحه و بدون پیک نیک رفتن با من بتواند روی دیگر شخصیت هفت خطم را بشناسد! 

 

سوم اینکه پنج شنبه جمعه رفتیم یزد ... 

سفر کوتاه اما شیرین و به یاد ماندنی بود ...

در این سفر با امیرعلی آشنا شدم که به نظرم یک پدیده ی زبانشناسیست و با اینکه تنها 14 ماه دارد اما جمله می سازد!آفرین

(آب بده ... میوئه!)

با عادله یه عالمه عکس رپکی انداختیم در باغ دولت آباد یزد ... عکس ها شاید در آلبوم فیس بوک عادله باشد ...

یک عکسی هم در پس زمینه ی آتشی که سالیان دراز خاموش نشده ... یعنی از 1515 سال قبل از آتش ناهید پارس روشن بوده داریم که حالا بماند ...

 

چهارم ... شنبه سوم اردیبهشت بود ... روز اصفهان ...

با اطلاع رسانی دقیقه نودی برسایی ها را دعوت کردم میدان امام ...

اتفاقات یهویی بیشتر به دل آدم می چسبد ...

روز خوبی بود خدا را شکر ...

گپ زدن با توریست های فرانسوی هم که دیگر محشر بود ... 

 

پنجمیش می شود ماجرای کلاس دو در ه کردن دیروز ...

ساعت استراحت بین دو کلاس صبح بچه ها گفتند: "فِرِنچ میای کلاس را دو در ه کنیم و بریم سینما؟!"

گفتم:"آآآآآآآآآره ... معلومه که میام ..."

خلاصه در واپسین روزهای دانشجویی حسرت به دل نماندیم و به جای  کلاس رفتیم سینما ...

جدایی نادر از سیمین ...

برشی از زندگی ... به همان اندازه ملموس و اعصاب خورد کن و جدی و ...

و در آخر تعلیق مخاطب ...

از این دست فیلمنامه ها خوشم می آید ...

اگر فیلم برشی از زندگیست که هست که پایان مشخص معنی ندارد ... اینگونه فیلم جاری می شود و پیوند می خورد با زندگی من و تو و دیگری ... گویا فصلی از زندگی خودت بوده و خودت تجربه اش کرده ای ...

میثم اما صدای از این کارهای من در آمده که ... بگذریم ...

می خواهم زندگی کنم ... آنگونه که عقل خودم می گوید و تا آنجا که با مرزهای خدا درگیر نشوم ...

این حساسیت ها به آتش تفرقه دامن می زند و من قرار است در فروعیات متعصب نباشم ...

 

ششمیش اینکه دیشب صندلی داغی برای خودم به پا کردم ...

یکساعت طول کشید ... نقاد عزیزم اذعان داشت که بی پرده نقدم می کند ...

من هم به صداقتش ایمان دارم و یک دنیا ممنونم از او ...

نکته ی جالبش اینکه خیلی از چیزهایی را که در مورد خودم فکر می کنم که هستم یا باید بشم ... یعنی تاحدودی آرمانی و ایده آل است برایم را در رفتار و ظاهر و شناختی که از من داشت دیده است و این برای من خوب است خیلی و اعتماد به نفسم می دهد در حد لالیگا! پوزخند

 

هفتیمنش مربوط به اول و تا حدودی آخرش بود ...

سر ماجرای پاورپوینت های من و کلاس عوض کردن و لطف جناب همکلاسی و ویدئو پروژکتور ماجراهایی پیش آمد که دکتر باقی درس های مهم و بزرگی به من و همکلاسی بزرگوارم داد ...

حرف دکتر باقی این بود: "هیچ گاه قربانی نشوید" 

و قربانی یعنی اینکه اجازه ندهید کسی که بیهوده حاشیه سازی می کند و اعصاب خوردی به بار می آورد به نتیجه برسد ... شما نشنیده بگیرید و عصبی نشوید از رفتار او بلکه نیروهایتان را ذخیره کنید برای اهداف بلندتان و بگذرید از این یاوه گویی ها ...

تا وقتی که می دانید کار خودتان درست بوده ... شیطنت های دیگران را نشنیده بگیرید همچون حرف های یک دیوانه!

و دیگر اینکه از هر کسی به اندازه ی خودش توقع داشته باشید و در مقابل رفتار نادرستش به این فکر کنید که او شرایط و موقیعیت ها و تجربه ای که شما داشته اید را هرگز در زندگیش نداشته است! تبسم


90/2/6::: 3:52 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

من صبورم؟

من آرومم؟

من روشنفکرم؟

من مذهبیم؟

من از دنیا بی خبرم؟

من واقع بین نیستم؟

من گیر ِ الکی میدم؟

من جاذبه دارم؟

من دافعه دارم؟

خدا یعنی چه؟

دنیا دست کیه؟

این دنیا یا اون دنیا؟

زیبایی و ایمان؟ در یکجا می گنجند؟

نگاه من به زندگی درسته؟

نگاه من به زندگی غلطه؟

عاقلم؟

دیوونه ام؟

زیادی عاقلم؟

خطرناکم؟

وحشتناکم؟

دوره ی امثال من گذشته؟

امروزیم؟

دیروزیم؟

فرداییم؟

باید آپ دیت بشم؟

مگه نیستم؟

چقدر به روز شم؟

آیا خدایی هست؟

آیا فردایی هست؟

امروز را بگیرم یا فردا را؟

به این چیزا فکر نکنم؟

پس به چی فکر کنم؟

ایمان یعنی چه؟

مذهب یعنی چی؟

مذهب وحشتناکه؟

من برم بخوابم؟

فردا صبحی دیگر خواهد بود؟

تکراری؟

شبیه روزهای دیگه؟

فردا طلوعی دیگر خواهد بود؟

آنگونه که من میخواهم؟

حالا یک بار هم توی این دنیا ما یک چیزی بخواهیم ... همین فردا صبح هم بخواهیم!

به کجای عالم برمیخورد که دل ِ ... که دل ِ ... که دل ِ ... که دل ِ دین و دنیای من شاد شوددوست داشتن؟!

به کجای عالم؟

الو!

خدا!

میشنوی مرا؟

داری مرا؟

 

اگر نداشتی که ...

رهایم کن و قرارم بده ...

فرض بگیر اصلا رد شدم ...

بگذار یکبار هم یک چیز ردشدنی از تو بخواهم ...

از بس گفتم مصلحت و دادی محافظه کار شده ام ...

بیخیال این بار اصلا ...

بیا و این بار آن چیزی را بده که هرلحظه بر پرتگاه لغزشم می برد ...

بیا و این بار آن چیزی را بده که وادار به مبارزه ام کند ...

بیا و این بار تهدیدم کن ...

بگو آنچه را که می خواهی به تو می دهم حفظ ریسمان دیگر با تو ...

بیا و خط بزن بر همه ی مصلحت اندیشی های من ...

بیا و این بار رشته ی وصل را به دست خودم بسپار ...

نمی خواهی ببینی بالاخره چند مَرد ه حلاجم؟

اگر نمی خواهی از خدایی خودت است ...

اما من بنده ی عاصی و سرکشم!

همان حوای رانده شده!

من هم به سهم خودم مثل همه ی حواهای عالم حق دارم که پای این هبوط بایستم و چوب گناه نخستین را بخورم!

حق ندارم؟

خودت بگو! خود تو که عادلی! خودت بگو! من این حق را ندارم؟

دارم! دارم! به خدایی خودت دارم!

اگر تو نمی خواهی من می خواهم!

تا آخر آخرش هم می ایستم!

برای تو که کاری ندارد ... تو فقط جورش کن ...

بقیه اش با من ...

بگذار دیگر بزرگ شوم! 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

قل اعوذ بالرب الناس

ملک الناس

اله الناس

من شرالوسواس الخناس

الذی یوسوس فی صدور الناس

من الجنة و الناس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

قل اعوذ بالرب الفلق

من شر ما خلق

و من شر غاسق اذا وقب

و من شر النفاسات فی العقد

و من شر حاسد اذا حسد

 

بعد نوشت: مرصی خدا! خیلی مخلصتم! الهی قربونت برم!

 


90/2/4::: 2:38 ص
نظر()
  
  

 

با یاد دوست


 

تو و صبح و ریحان و تنفس صبح ...

چشم انتظارم ای صبح  ...


90/2/1::: 11:38 ص
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 


90/1/27::: 4:40 ع
نظر()
  
  

 

با یاد دوست


در شهر، سال بر سر سفره هفت سین تحویل می شود ...

مطابق با روز و ساعت و دقیقه و ثانیه ...

با صدای توپ و طبل و نقاره ... 

 

در روستا، سال با لبخند شکوفه های سیب تحویل می شود ...

بر سر شاخه های درختان باغ ... 

با صدای پای بهار ...

 

و من با لبخند هر بهار در خیال خود نقش آن نهالی را تصویر می کنم که در هوای حسین تو جان می گیرد و شکفته می شود ...

 

اللهم عجل لولیک الفرج



89/12/29::: 7:43 ع
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 

به قول جوونای این دوره زمونه کلاس "دو در" کردن هم برای خودش صفایی داره ها!

مثلا من الان به جای اینکه سر کلاس زبان شناسی کاربردی نشسته باشم، نشستم دارم وبلاگ آپ می کنم! چشمک

به یه دلیل خیلی الکی ...

به هر حال من الان اینجام ... در شرایط ضعف ِ بعد از تب و می خوام بگم ...

* * *

بارها می خواستم در مورد این موضوع بنویسم ... هربار نشده ...

تا اینکه دیروز دوباره اتفاق افتاد ...

وقتی عالمی از دنیا میره ... و مدتهاست که فکر می کنم وقتی حتی یه پیری از دنیا می ره، احساس می کنم زمین خالی شده!

این احساس برای اولین بار روز رحلت آیت الله بهجت به سراغم اومد ...

* * *

یه شب خواب دیدم مجلسی متعلق به حضرت زهرا(س) برپاست ... مجلسی که حدیث کسا در آن نبود اما متعلق به ایشان بود! 

و من در خواب مدام می گفتم: من باید بروم ... من باید به این مجلس بروم ...

فردای همان روز بعد از مدتها نم بارانی زد ... تنها برای چند دقیقه ... 

و بعد شب خبر آمد که حاج آقا اژه ای به رحمت خدا رفتند!

همان روحانی بزرگی که اصفهانی ها با نام "آقاگل" می شناسندشان و من با واسطه خیلی از داشته هایم را مدیون ایشان و فرزند شهیدشان علی اکبر اژه ای هستم!

برای تشییع که نرفتم ... برای مجلس ترحیم هم ... 

وقتی از زنعمو شنیدم که بعضی از شب های قدر پیش آمده بود که آقا گاه دو یا حتی سه بار حدیث کسا می خواندند تازه خبردار شدم که آن مجلسی که متعلق به حضرت زهراست و من در رویا دیده بودم که باید به آن بروم کجاست!

به میثم که گفتم، گفت: «کارهای تو بهتر از این نمیشود!» 

* * *

امروز باز این شهر سیاه پوش یک عالم دیگر است ...

و من باز در فکر این احساس خطا که "زمین خالی شده است"

 

در حالی که خداوند هرگز نخواسته و نگذاشته است که زمین از حجت خالی بماند!

اللهم عجل لولیک الفرج


89/12/16::: 2:26 ع
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >