سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خشم را با بردباری بازگرداندن نتیجه دانش است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :72
کل بازدید :265676
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/18
1:26 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

کــاش دور و بــر مــا ایــن هـمــه دلـبـنـد نـبــود
و دلـــم پــیــش کــسـی غـیــر خــداونـد نـبــود
* *
آتـشـی بــودی و هــر وقــت تــو را مـی دیــدم
مــثــل اسـپــنــد دلم جـای خودش بــنــد نـبـود
مثل یک غنچه که از چیده شدن می تـرسـیــد
خــیـــره بــودم بــه تــو و جـرات لــبــخـنـد نـبـود
هـرچـه مـن نقشه کشیدم به تو نزدیک شـوم
کـم نــشـد فـاصـلـه؛تـقـصـیـر تـو هرچنـد نـبــود
شدم از«درس» گریزان و به «عشقت» مشغول
بــیــن ایــن دو چــه کـنـم نقـطه ی پـیـونـد نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشـت
جــای آنــهـا کـه بــه دنـبــال تــو بــودنــد نـبــود
بـعـد از آن هـر کـه تـو را دیـد رقـیـبم شد و بعـد
اتــفــاقـی کـه رقــم خــورد خـوشـایــنـد نــبــود
آه ای تــابـــلــو ی تــازه بــه ســرقــت رفــتـــه!
کـــاش نــقـــاش تــو ایـن قــدر هـنـرمـنـد نـبـود

اگر نگوییم جواهرات هر زن بخشی از هویت او را تشکیل می دهند، می توان ادعا کرد که حداقل بخشی از جواهرات او هویتش را هویدا می کنند ...
برای من همیشه اینگونه بوده است ...  
معدودی از جواهراتم اصلا دوستشان نداشته ام ...
بعضیشان را دوست دارم چون به قول مامان همه شان زیبا هستند ...
اما در میان جواهراتم دسته ی سومی نیز همیشه بوده اند که هرگز راضی به تعویضان نخواهم بود ... 
همین دسته ی سوم است که گویا بخشی از هویت من شده اند 
و حتی نشانه ای از من اند!
آن انگشتری یکی از همین دلبندهایم بود ... هست
هدیه ی تولد در یکی از سال های دبیرستان ...
انگشتری با دو رو!
یک رویش پوشیده از نگین های سفید به آرایش یک گل ... و گاهی فکر می کردم شبیه یک تاج!
روی دیگرش با نگینی سبز ... زیبا و دلربا ...
همیشه رویه ی سبزش را دوست می داشتم! اما همیشه جایش از رویه ی سپید در انگشت میانی دست چپم بود و من بارها مجبور شدم در جواب اعتراض دیگران که چرا انگشتر نگین دار را به دست چپت کرده ای توضیح دهم که اولا انگشت میانی است و ثانیا انگشترها فقط در این انگشت من می مانند!
و اما رویه ی سبز انگشتر ... از این پس به آن می گویم « راز نگین ِ سبز انگشتر » ... رفتار عجیبی داشت!
انگار هرگز نمی خواست هویدا شود ... انگار همیشه می خواست همچون رازش پوشیده باشد و به چشم نیاید!
انگار هرگز نمی خواست زیر ِ بار ِ خودنمایی های پست ِ زمینی ِ من برود! 
هر وقت که رویه ی سبز انگشتر بالا می آمد، آنقدر در تار و پود لباس ها لنگر می انداخت و فاجعه به بار می آورد تا باز رویش را بپوشانم!
تا دیشب!
که رویه ی سبز انگشتر را به دست کردم و انگشتر بدون هیچ اعتراضی می درخشید و می درخشید ... 

راز نگین سبز همان نیمه شب برملا شد ...
و عجیب آنکه منی که ادعا می کنم به قانون راز مبتلایم هرگز به رفتار او شک نکرده بودم!

نیمه شب فهمیدم که من هرگز صاحب « نگین سبز » انگشتری نبوده ام ...
تنها امانتداری بوده ام که از دیشب با نبودنش، بودنش را همواره در وجودم حس می کنم ...
کاش صاحبش ......

پ.ن. درسته ... تنها 24 ساعت گذشته از اعلام تعطیلی ...
گویا سادات پرسید: چرا تعطیل؟
گفتم: تعطیل ِ تعطیل هم که نیست! مثلا اگر یک سفر درست و حسابی بروم دوباره باز می شود ...
گویا می پنداشتم که این شهر دیگر هیچ ندارد تا راضیم کند ... تا از این قفس ... از این پیله ای که به دور خود تنیده ام رهاییم دهد!
من اشتباه کردم!      


89/4/4::: 2:25 ع
نظر()