سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آیا آزاده‏اى نیست که این خرده طعام مانده در کام دنیا را بیفکند و براى آنان که در خورش هستند نهد ؟ . جانهاى شما را بهایى نیست جز بهشت جاودان پس مفروشیدش جز بدان . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :7
کل بازدید :265920
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/29
8:29 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

 با یاد دوست

 

 

 

 

 

 

از اولش هم می دانستم که تا وقتی مجبور نشوم دنبال کارهای فارع التحصیلی نمی روم ...

اما دیگر فکرش را هم نمی کردم که بخواهم با این همه آدم که هر کدامشان یک گوشه ای از دامنه ی این کوه نشستند، ظرف مدت 2 ساعت تسویه حساب کنم ...

با حسابداری که حسابم پاک پاک شد، یه نفری راصدا زدن گفتند: آقای نامه رسان!

نامه رسان پرونده ی آبی رنگی را که دور تا دورش گنده گنده نوشته بودند « شقایق صحرایی اصفهانی » زد زیر بغل و ما هم توی این کوچه پس کوچه های خاک آلود دالان یا به قول فرنگی ها کریدور آموزش، در حالی که زیر چشمی پرونده مان را می پاییدیم، جناب را اسکورت می کردیم ... (چطور آدم دیگه به پرونده ی خودش هم نمی تونه نزدیک بشه ها!! ... حالا مثلا انگار اون تو چی هست؟!)

به اتفاق رسیدیم به پیشخوان اداره ی فارغ التحصیلان ... جناب رفت پرونده را بده بایگانی ...

گفتم: کجا؟! ... بدهید به آقای فروتن ...

جناب فروتن راس ساعت 15:55 روز یکشنبه 5 اسفندماه 86 فرمودند: خب ... حالا برو یه فرم از اقای صداقت بگیر و برو تسویه حساب!

- نه تو رو خدا! من فقط تا ساعت نه صبح فردا وقت دارم! یه گواهی بدید برم تا بعد ...

اما آقای فروتن گفت: برو حالا چند تا امضا بگیر، فردا صبح هم بقیه اش را ...

ساعت چهار بعد از ظهر شروع کردم ... (وقت اداری دانشگاه تا 16:15می باشد)

پریدم تو ماشین و گفتم: بابا! بروید!

گفتند: کجا؟

گفتم: برید بالا ... به هر جا رسیدید بایستید ...

*  *  *

اول رفتم قرض الحسنه ی امام صادق(ع) ...

کنار مجموعه کلاس های معارف ... و به قول من همون کوچه! ای که انتهایش اتاق کوچکی هست که هر آن امکان فروریختنش وجود داره ...

اتاقکی که تابستان هایش خرما پزونه ...

پائیزهایش برگ ریزون ...

زمستان هایش یخ بندون

و بهارهایش آکنده از حساسیت فصلی! حساسیتی که از سر کوچه به سراغ آدم می یاد ...

اون آلونک ... کلبه ای نیست بجز خبرگزاری خرابه ی خودمون ...

چشم های آدمی باید خیلی تیزبین باشه که توی دانشگاهی با این عظمت، این لانه ی متروکه را پیدا کنه ...

اما نه ... برای دیدن این کومه ای که اون روزا حتی تابلو هم نداشت ( یا انگار روی زمین گذاشته بودن!) نیازی به چشم سر نیست ... باید احساسش کنی ... اگر که اهلش باشی!

اعظم ساعات و پرهیجان ترین روزهای دانشجویی من درون همین اتاق سپری شده یا تحت تاثیر آن ...

لحظات زیبا و تجربیات دوست داشتنی و حتی گاهی – بدون تعارف- جنجال آفرینی های تند و شیرینی که یک بچه دبیرستانی را در مسیر رشد و رفتن قرار می دهد ...  

 

*  *  *

بعد از آن رفتم دانشکده ... به دنبال مدیر گروه فرانسه، خانم دکترجوزدانی ...

این تالار امام (ره) که حالا کلی خوشگل شده و مسما به نام امام، محل تشکیل یکی از جالب ترین کلاس های گروه ما بود ...

 

 

ترم 6، تفسیر متون ادبیات قرن 19 با تدریس خانم دکتر جوزدانی که تازه مدیرگروه شده بودند ...

و از اونجایی که خیلی برنامه ی کلاس ما قشنگ بود، بعد ازظهر یکشنبه ها ساعت 16 تا 18و صبح دوشنبه ها 10 تا 12 کلاس تفسیر داشتیم ...

یادم می یاد یکشنبه ها سر کلاس خاله جوزی همه مون خواب بودیم و بهشون التماس می کردیم که شما را به خدا یکشنبه ها درس ندهید ... خاله هم که کلاس ما را خوب خوب می شناخت، می گفت: شما ها تنبلید ... من نمی گذارم تنبلی کنید ...

فردا صبح که می اومدند سرکلاس می گفتند: تفسیر متنی را که دیروز درس دادم بخونید!

با این اوصاف ... کلاس تفسیر ادبیات قرن 19 ما فقط به کل کل و تنبلی و غر و نق و استاد قبلا خوش اخلاق تر بودید می گذشت! ... اتفاقا ترم 6 اوج رواج مزدوج شدن بروبچز کلاس هم بود ... و خوشبختانه این موضوع و اتمسفر فوق العاده ی کلاس تفسیر باعث شده بود که ما هر هفته دوشنبه ها- بلااستثنا- شیرینی بخوریم ... خب این یه راه حل خیلی خوب بود برای اتلاف وقت کلاس!

 

 

به معاونت دانشجویی که رسیدم یه آشنای جالب را دیدم تبریک گفتن و راهنمایی کردن برم اداره ی تغذیه و بعدش هم خوابگاه ...

ما که توی این دانشگاه نه یه پرس غذا خوردیم، نه یه بار پا توی خوابگاه گذاشتیم ... اما همچین کارت دانشجویی ما را له کردن که از این به بعد هم نتونیم چیزی بخوریم ...

  

 

کتابخانه ی مرکزی مقصد بعدی ...

و 1000 تومان جریمه ی 48 روز تاخیر کتب ... اما باز هم تخفیف دادند انگار ... اگه می خواستن همون 50 تومان را باهامون حساب کنند می شد به عبارتی 2400 تومان! ... البته من برای بیشتر از ایناش هم خودم را اماده کرده بودم ... هه هه

 

 

بعدش هم اداره ی سمعی بصری و تبریک مدیرروابط عمومی دانشگاه و مرور خاطرات هفته نامه ی پیام در ذهن من ... (خدایا من را ببخش ... چه شیطنت هایی که توی این دانشگاه نکردیم ... شانس آوردیم تو لیست تسویه حساب کمیته انضباطی از قلم افتاده ... هه هه)

 
و بعد ... گذر از میدان اصلی در دست ساخت دانشگاه که آخرش عمر ما بهش کفاف نداد ... نفهمیدیم آخرش باغ نباتات را به خاطر این پروژه ی عظیمشون نابود کردن یا نه! ( شوق پرواز عزیز، احیانا شما خبرنداری؟)

 
به نوک قله یعنی به اداره ی امور خوابگاه ها که رسیدم در بسته شد ...

اما اون بالاها نسیمی توی پوست و وجودم رخنه کرد که یه بار دیگه حس کردم بوی اون روزها را استشمام می کنم ...

روزهای قشنگی که با مرور اونها جان می گیرم ... و خدا را شکر می کنم که به گونه ای عزیزترین لحظات زندگیم را در رفت و آمد برروی این سنگفرش ها سپری کردم که امروز افسوس نمی خورم، بلکه از آن لذت می برم!

 

فردا صبح باز هم دانشکده ... کتابخانه (که یه بار دیگه کارتم را له کردن) ... خوابگاه ... اداره ی رفاه و نهایت آموزش ... تحویل کارت دانشجویی راس ساعت 9:30 و شما را به خیر و ما را به سلامت ...

و به قول مامان، چه بسیار آدم هایی که اینجا اومدند و رفتند و چه بسیار کسانی که خواهند آمد و خواهند رفت ...

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

                                                                                                                                      ادامه دارد ...


86/12/10::: 3:18 ص
نظر()