سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر دلت جامه پرهیزگاری بپوشان تا به دانش برسی [از سفارشهای خضر به موسی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :7
کل بازدید :265923
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/29
10:26 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

یکی نیست به من بگه آخه تهران رفتن هم سفرنومه نوشتن داره!

مخصوصا به قول انصار با این سفرهای مدیرعاملی من!

 

اما من می گویم، بله!

خیلی هم سفرنومه نوشتن داره ...

اگه در هر سفر به دنبال فرهنگ و تاریخ و طبیعت هر منطقه می گردم ...

سفر به تهران برای لاک پشت صفتی همچون من که در مقابل هر تغییر واکنش تدافعی داره و مدام در این وسواس که آیا این کار درسته و چطوری میشه این جوری شد و اصلا چه لزومی وجود داره که اونجوری بشه و اینا، هرزچندگاه یک بار لازمه ... حتی اگر سفر مدیرعاملی باشه!

  

در همه ی سفرها به محض پاگذاشتن به شهریار غم غربت عجیبی را حس می کنم و با ورود به کرج با نگاه به انبوه عابران برایشان غصه می خورم!  

این بار که از شرق وارد تهران شدیم باز همین حس را نسبت به رهگذران ورودی اتوبان رسالت داشتم!

و بعد که به اشتباه از خروجی دوم اتوبان امام علی (ع) بیرون اومدیم و دیگه راه برگشتی به داخل اتوبان نمونده بود تازه فهمیدم که توی این شهر راه برگشتی برایت وجود نداره! 

 

 تهران هنوز خیلی کار داره برای اینکه تمام بشه!

مثل اصفهان ...

(اصلا مگه قراره تمام بشوند)

اما خب ... انگار رقابت سازنده ای میان کلان شهرها برای ساختن و ساختن ایجاد شده اما ساختن های تهران کجا و ساختن های اصفهان کجا!

(شهردار اصفهان به خاطر این اظهار نظر مرا خواهد کشت ... هه هه)

اما تفاوت سکوت و پاکی هوای منطقه ی لویزان در مقایسه با شلوغی سرسام آور و دود و دم خیابان شریعتی به اندازه ای از منزل قبلی اقای مهندس اینا تا منزل جدیدشان محسوس بود که حتی در یک شب مهمانی هم این تفاوت را می توانی احساس کنی ... و این اولین تجلی تبعیض در مناطق مختلف شهر تهرانه ...

بعضی جاها پاک پاک ... بعضی جاها کثیف کثیف ... خیلی جاها شلوغ پلوغ و درهم برهم ...

یه جورایی شبیه تعابیری شده که از امریکا و کانادا شنیدم؛

"های و ِی" های بی سر و ته ...

اینجا فقط ساختمان های قشنگ می بینی ...

تازه همه جا هم نه ...

اما من شیفته ی سراشیبی های تهرانم ... هه هه

 

انگار تهران هم مثل دیوها لایه لایه است ...

 

* * *

توی این سفر دیدار مجددی داشتیم با دوستی که همسرشان مدیر یکی از مهدهای کودک تهرانه ...

شاید تهرانی ها اسم مجتمع آموزشی روشنگر را شنیده باشند ...

توی این مهد از روش های جدیدی برای تربیت بچه ها استفاده می کنند ...

توضیحات خانم مدیر و گفت و شنودهایی که درس های زندگی جالبی درونش نهفته بود برای من و نازی خیلی جذاب و آموزنده بود ...

مخصوصا برای من که از ضربه ی اولین "مردود"ی زندگیم توی جاده همش غرق در توهم بودم و دچار افسردگی سینوسی شده بودم ...

انرژی مثبت و شور و هیجانی که خانم مدیر داشت برایم خیلی مفید بود ... مخصوصا اینکه از لابه لای صحبت هاشان متوجه شدم یه جورایی شبیه خودمند ...

مثل اینکه جوان تر که بودند عکاس یه مجله ای بودند ...

و نکته ی همه خاطراتی که از فعالیت های قبل ترشان می گفتند این بود که:

« می دونید! اینها همش ابزاره!»

 

شیوه ای که مهد روشنگر در پیش گرفته یه جورایی تسلایی بود برای دل پردرد من که مدام دغدغه ی نسل آینده را داره و کم کم داره به بیهودگی و اشتباه بودن اصل صاحب فرزند شدن معتقد می شود و مدام کلنجار با این ذهنیت که چرا یکی دیگه باید بیاید توی این دنیا و خدا می داند که چه روزگاری را طی کند و بعدش بمیرد و ... خب اصلا این شخص بوجود نیاد! مگه چه اتفاقی می افته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خانم مدیر در خصوص نفوذ وهابیت در مهدهای کودک خیلی نگران بود ...     

 

این حرف را که زد یه جورایی به خودم امیدوارم شدم ... دیدم این افکار و دغدغه های من خیلی هم از دیوونگی نشات نمی گیره ... یه ذره هم مایه های واقع بینی داره (البته از نوع مزمنش)

اما روی دیگر سکه این هست که تلاش خوبی حداقل از جانب مهد روشنگر شروع شده ...

و اون بهره گیری از شیوه های جدیدی که در طی ان خیلی از ملزومات زندگی را به بچه ها یاد می دهند ...

مثل مسوولیت پذیری، مثل فلسفه ، مثل کنترل خشم و ووو

یک آن فکر کردم خوش به حال بچه های حالا ... ای کاش ما هم بچه بودیم ...

انشاالله بچه هایمان !!!!!!!!!!!

چی شد؟ چی شد؟ تو که تا حالا خود درگیری داشتی!

چه فایده! یه مهدکودک ... حالا برفرض چهارتا هم ... اون هم توی یه شهر دیگه ... خدا می دونه این متد اصلا به اصفهان برسه ... اون هم با ظرفیت محدود ...

تکلیف بقیه ی بچه ها چی می شه؟

بقیه همه شون ساز و کف و سوت و دست و رقص و دوباره فردا همین؟!

لازم نکرده جو گیر بشی ... تو برو با همون دغدغه های خودت خوددرگیری داشته باش تا صبح دولتت بدمد ...

اصلا من که می دونم تو خوشت می اید گیر بدهی ... به زمون و زمان ... به هر چیزی که برای باقی آدم ها عادیه ... پس همان به که در باتلاق تصورات چرند و پرند خودت غرق بشی!

تو که عُرضه ی تغییر دادن چیزی را نداری بنشین فقط خودخوری کن ... حقتّه ... چقدر هم که بهت می اید!

 

* * * 

بعد از ظهر راهی مقصد مقصود شدیم ...

آنجا که رسما در محل دائمی نمایشگاه های تهران گم شدم ...

عجب منطقه ی با صفائیه ... حیف نمایشگاه ها نیست از قلب تهران کنده بشه برود شهرک آفتاب؟

(توی این سفر یه جورایی حس کردم دارند شهر را به سمت حرم مطهر می کشند ... خیلی بیشتر از قبل ... ترسم خیلی بکشند سر از فرودگاه دربیاره ها! اونوقت دوباره دانکی بیار و باقالا سوارش کن) 

تجربه ی گم شدن توی محوطه ی نمایشگاه ها خیلی با حال بود ... مخصوصا بن بسته راه ... هه هه  

ترافیک راه ... هه هه

من بدو انصار بدو ... هه هه

اما چه کیفی داشت ... توفیق دیدار انصار عزیز که به این زودی ها قد نمی ده! (دل خیلی ها آب که کلی صفا کردیم) 

از انصار می پرسم رانندگی توی تهران سخت نیست؟

(رویم نشد بپرسم شما چطوری توی این شهر زندگی می کنید؟!)

برای دیدار انصار همیشه شور و شوق خاصی دارم ... 

چون برخلاف همه ی ارتباطات مجازیمون، در دیدارهای حقیقی همیشه تحت تاثیر وقار و شخصیت -بی اغراق- منحصر بفرد او قرار می گیرم ... 

چرا که می دونم شبیه انصار عزیزم نه تنها در تهران وجود نداره بلکه دنیا دیگه اصلا نداره ... نمی تونه بیاره ... 

(باز هم سانسور می کنیم)

 

 ظاهرا  سطرهای بالایی نشان می دهد که نمایشگاه ها این وسط خیلی زیادیه ...

همون سالن اجلاس بمونه کافیه ... صدا و سیما هم که هست ... مورد دیگری هم فعلا به نظرمون نرسید ...  نقطه.

* *  *

مسیر بعدی شهرزیبا بود ... تا حالا حوالی پشت دهکده المپیک را ندیده بودم ...

خیلی جالبه شهری که حتی پلیس هایش هم نمی دونند خیابان آلاله کجاست!

باز تازه شدن دیدارها و بعد از شام قرار شد برویم "رقص آب"

و تنها به اندازه ی یک کیف برداشتن طول کشید و هنوز به طبقه پائین نرسیده بودم که با گوش های مبارک خود شنیدم که نُقل مجلس دوستان گشته ام و شد آنچه که نمی بایست می شد!

هق هق  

و من مرکز ثقل همه ی پیشنهادات تکلیف مآب و همه ی تردیدها و بهانه های از دست رفته ام ...

و خلع سلاح در مقابل تلاش های کسی که خودش را "معتاد محبت" می خواند!

و من مثل همیشه دو دل و تسلیم و عاقبت سر فرود آوردن!

... بگذریم ...

 

* * *     

 

رفتیم پارک ملت ... هی می گفتند: "رقص آب"  ... استغفرالله ... "حرکات موزون آب همراه با پخش موسیقی مجاز"

نگو شهرداری تهران چند تا فواره وارد کرده، آهنگ می زنند و آب ها مدام بالا پائین می پرند و چراغ می زنند!

اما شهرفرنگی شده واسه خودش  ...

هر چند به قول میثم پل بزرگمهر چندین ساله این جوریه ... فقط کسی نمی ایسته نگاه کنه، همه رد می شوند! هه هه

 

هر بار وارد پارک ملت می شوم شعار "تهران شهر اخلاق، شهر زندگی" نظرم را به خودش جلب می کنه ...

خب هر شهری آرمانی داره واسه خودش دیگه ...

مثل اصفهان که قراره "شهر زیبای خدا" بشه ...

حالا اینکه شهرداری تهران به هدفش نزدیک تره یا شهرداری اصفهان الله اعلم!

اما شنیدم شهروندان تهران از شهردارشان راضی بودند ... خدا همه ی مسوولان را عاقبت بخیر کنه ...

 

 * * * * * * * * * * * * * * 

پ.ن. و خداوند عاقبت این تهرون رفتن های ما را ختم بخیر کند ... الهی آمین


87/6/11::: 4:55 ع
نظر()