سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از ویژگیهای مؤمن آن است که از حرامها پاک باشد و در شبهه ها توقف کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ به علی علیه السلام ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :7
کل بازدید :265929
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/29
11:34 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

بزرگ دیوانی رنگ پریده، در کوچه پس کوچه هایی که هنوز هم صبحگاهان را با شمیم کاه گل سلام می گویند، خانه ی پدر مادربزرگ است.

بزرگ دیوانی که سالهاست فانوس آن خاموش گشته؛

 

به یاد می آرم شبی را که در غوغای کودکانه ی حیاط، از ایوانی بلند بر زمین افتادم ...

-         پس کجا رفت آن همه شور و سرور؟

به یاد می آرم سفره ی نذری مادربزرگ را در سرای میهمان نشین خانه ...

-         پس کجاست آن مادربزرگ؟

 

خانه ی پدربزرگ امروز ساکت و ساده و بی هیاهوست ...

امروز تنها پژواک تپش دل پدربزرگی پیر و مهربان از سینه ی این دیوارها به گوش می رسد...

ثانیه ها بر او چگونه می گذرند؟

-         هیچکس نمی داند!

 

قدم بر ردپای دیروز می گذارم ...

برنقش گام های دخترکان شیرین و پسرکان بازیگوشی که طنین ترانه هاشان غرقه در این سکوت سنگین است ...

شاید یگانه آوایی که پدربزرگ را دلبسته به این دیوارها نگاه می دارد!

 

اما امروز بر سکوی حوض حیاط، پوسته ی گردوهای شکسته ی باغچه ی پدربزرگ را می بینم ...

آری، هنوز در این سرای بی فروغ، زندگی جاریست؛

حتی اگر علف های باغچه حرص نشود،

حتی اگر سیراب نشود،

به یقین درخت باغچه ی مادربزرگ چشم به راه کودکی که از حیاط خانه ی پدربزرگ بگذرد، می بالد و ثمر می دهد!

 

پ.ن.1. این مطلب را وقتی یک جوجه تبیانی بودم و توی ثبت مطلب جیک جیک می کردم نوشتم ...

پ.ن.2. توی این شب ها برای پدربزرگ خیلی دعا کنید!


87/6/20::: 5:56 ص
نظر()