با یاد دوست
جلال هم چه حرفایی می زنه ها: « هر آدمی ای، سنگی است بر گور پدر خویش!»
نمی دونم چه ارتباطی بین اون حالت و سنگی بر گوری جلال وجود داره؟!
امروز بعدازظهرکه به خونه رسیدم مثل روز قبل مستقیم به سمت تختخواب رفتم ... (آخه دیروز خوابش خیلی چسبید!)
موقع افطار که شد با صدای مادرم بیدار شدم ... هنوز تو عالم خواب و بیداری بودم که یه مرتبه یه حسی این فکر را در وجودم جاری ساخت که: چه طوری این تن بعد از اینهمه سال گردش و برو بیا و حتی گاهی تکبر و فضل فروشی بر زمین و زمان، زیرخروارها خاک قرار بگیره؟!
یک آن حس کردم که اون زیرم!
اما بعد افسار افکارم را کشیدم ... سریع بلند شدم و رفتم سر سفره ی افطار...
...
دیروز با بچه ها خیلی در مورد این سریال های دینی – تخیلی بحث و تحلیل و تفسیر کردیم ...
همه به اغماء اعتراض داشتند و من مرتب بر این عقیده اصرار می کردم که: این شکل مطرح کردن موضوع حتی اگربرای بزرگترها نه، اما برای نوجوان ها ایجاد شبهه می کنه و سوالاتی را در ذهن اونها مطرح می کنه که شاید هرگز از کسی نتونند بپرسند و هرگز پاسخی براش پیدا نکنند و همین موضوع می تونه ریشه ی خیلی از کج فهمی ها و نهایتا اشتباهات عقیدتی بشه! ... دلیلم هم تجربه ای بود که از برسا داشتم و از طرح مباحثی مثل اینکه: آیا شیطان وجود دارد؟!
اما امشب که دقیق تر به الیاس و رفتارش نگاه کردم – ورای همه ی نقدهای دوستانم و نظریه هایی که از خودم صادر کرده بودم- دیدم که نه! ... خیلی هم غیرعادی نیست ...
هر آدمی ... حتی خود من! ... آره ... خود من ... همین خودم که لااقل از حال و روزش باخبرم ... از صبح تا شب چند بار می تونه ابزار کار شیطان باشه؟!
به راستی در 24 ساعت چندین بار؟؟؟
- اگه حواست پخش و پلا باشه ... اون وقت این استعداد در تو وجود دارد که حتی هر لحظه ابزار دست شیطان باشی!!!
پس صبح که بیدار می شی قبل از هر چیز اول حواست را جمع و جور کن! ... بی زحمت ...
و وقتی از خونه می خواهی بزنی بیرون، اون لحظه که با خودت می گویی: احساس جاگذاشتگی دارم و به قول پدرم : « لابد دلت را جا گذاشتی! » ... اول دلت را دنبال خودت ببر!!!
...
حالا این حرف ها چه ربطی به سنگی بر گوری جلال آل احمد داشت؟ ... خودم هم نمی دونم!!!
آهان! چرا ... یادم اومد! (آخه امشب به فصل آخر کتاب رسیده بودم ... اصولا من این سریال ها را نصفه نیمه می بینم ... چند صفحه کتاب جلال را می خوندم ... چند دقیقه هم اغماء!)
اما جلال امشب به اینجای داستان رسید که با مادر و خواهر و خواهرزاده هاش به گورستان رفت ...
این حس مشترک من و جلال امشب بود ... اینکه هر دو به مرگ فکر کردیم ...
جلال بعد از یک عمر این در و آن در زدن ... تا شاید سنگی برای گور خودش پیدا کنه و آخر هم که فهمید حتی خودش هم سنگ گور پدر خویش نیست!
اما من چرا؟
- شاید سنگینی بار یک گناه ...
چرا که اغلب احساس یک گناه بزرگ یاد مرگ را به مثابه ی نهیبی به سرای ذهن آدم می یاره ...
تلنگری که اگر نادیده گرفتی، راه را برای ندیدن و نفهمیدن های بعدی هموار می کنه ... صاف صاف ...
وگرنه چی می شه که بدون هیچ پیش زمینه ای و تنها در لحظه ای که چشمان خود را پس از دو ساعت خواب شیرین گشودم ...
و این اندیشه که مبادا من نیز خود الیاسی باشم فریبنده ی طه؟
الهی عاقبت بخیر شید