با یاد دوست
هفته ای که گذشت پر از حرف بود و آمد و شد که برای هر وبلاگ نویسی بهترین بهانه برای نوشتن است ...
البته گاهی ترکش های این بهانه ها دامن لمحه را هم گرفته اما در میان اینهمه درس نخوانده و مشق نانوشته ، اضافه بر احساسات و تلنگرهای پست های قبل، انگار دلم می خواهد خاطرات و افکار این روزهایم را هم ثبت کنم ... شاید تیتروار و شتابزده ...
اول اینکه هفته ی قبل برای اولین بار در عمرم در یک روضه ی صبحانه شرکت کردم!
صبح هایی که بخت یار است و توفبق بیداری بهم دست می دهد مدام این بیت از مقابل ذهنم عبور می کند که:
ای شام ای شام ز کوی ما گذر کن گذر کن
ای صبح ای صبح به حال ما نظر کن نظر کن
صبح فوق العاده ای بود ... یه عالمه فامیل آشنا دیدیم و روحمان تازه شد ...
احساس کردم در شهر "حضور" یافته ام ...
خانه ی مقصود پر میشد و خالی میشد و پر میشد ...
وقتی به زیر خیمه رسیدم حدیث کسا تازه شروع شده بود و حدیث کسا دل مرا می برد و آرامم می کند و نشانه است برایم و نور است و حجاب است و عشق است و تطهیر ...
ناخودآگاه به داخل اتاق ها راهنمایی شدیم و تا پایان حدیث کسا "ریحان" پاک می کردم ...
دوم اینکه اگر من متعصبم او هم متعصب است ... دُگم من بر متعصبات خودم کلید کرده و دُگم او بر متعصبات خودش ...
هر دو می گوییم "من متعصب نیستم" اما هر دو متعصبیم و نشانه ی این آنکه با تعصب در مقابل متعصبات همدیگر اگر چه جبهه نمیگیریم اما انگار با کدهایی که از برخی باورهایمان می دهیم، می توانیم عادت های دیگرمان را حدس بزنیم و این نشانه ی تعصب است به عقیده ی من ...اگر واقعا متعصب نیستیم پس چرا ریزه کاری های عادات و باورهایمان حدس زدنیست و حق می دهم به هر کس که نتواند جمع ِ اضداد بودنم را بفهمد و درک کند و قاعدتا خیلی باید باهوش باشد که بدون خواندن لمحه و بدون پیک نیک رفتن با من بتواند روی دیگر شخصیت هفت خطم را بشناسد!
سوم اینکه پنج شنبه جمعه رفتیم یزد ...
سفر کوتاه اما شیرین و به یاد ماندنی بود ...
در این سفر با امیرعلی آشنا شدم که به نظرم یک پدیده ی زبانشناسیست و با اینکه تنها 14 ماه دارد اما جمله می سازد!
(آب بده ... میوئه!)
با عادله یه عالمه عکس رپکی انداختیم در باغ دولت آباد یزد ... عکس ها شاید در آلبوم فیس بوک عادله باشد ...
یک عکسی هم در پس زمینه ی آتشی که سالیان دراز خاموش نشده ... یعنی از 1515 سال قبل از آتش ناهید پارس روشن بوده داریم که حالا بماند ...
چهارم ... شنبه سوم اردیبهشت بود ... روز اصفهان ...
با اطلاع رسانی دقیقه نودی برسایی ها را دعوت کردم میدان امام ...
اتفاقات یهویی بیشتر به دل آدم می چسبد ...
روز خوبی بود خدا را شکر ...
گپ زدن با توریست های فرانسوی هم که دیگر محشر بود ...
پنجمیش می شود ماجرای کلاس دو در ه کردن دیروز ...
ساعت استراحت بین دو کلاس صبح بچه ها گفتند: "فِرِنچ میای کلاس را دو در ه کنیم و بریم سینما؟!"
گفتم:"آآآآآآآآآره ... معلومه که میام ..."
خلاصه در واپسین روزهای دانشجویی حسرت به دل نماندیم و به جای کلاس رفتیم سینما ...
جدایی نادر از سیمین ...
برشی از زندگی ... به همان اندازه ملموس و اعصاب خورد کن و جدی و ...
و در آخر تعلیق مخاطب ...
از این دست فیلمنامه ها خوشم می آید ...
اگر فیلم برشی از زندگیست که هست که پایان مشخص معنی ندارد ... اینگونه فیلم جاری می شود و پیوند می خورد با زندگی من و تو و دیگری ... گویا فصلی از زندگی خودت بوده و خودت تجربه اش کرده ای ...
میثم اما صدای از این کارهای من در آمده که ... بگذریم ...
می خواهم زندگی کنم ... آنگونه که عقل خودم می گوید و تا آنجا که با مرزهای خدا درگیر نشوم ...
این حساسیت ها به آتش تفرقه دامن می زند و من قرار است در فروعیات متعصب نباشم ...
ششمیش اینکه دیشب صندلی داغی برای خودم به پا کردم ...
یکساعت طول کشید ... نقاد عزیزم اذعان داشت که بی پرده نقدم می کند ...
من هم به صداقتش ایمان دارم و یک دنیا ممنونم از او ...
نکته ی جالبش اینکه خیلی از چیزهایی را که در مورد خودم فکر می کنم که هستم یا باید بشم ... یعنی تاحدودی آرمانی و ایده آل است برایم را در رفتار و ظاهر و شناختی که از من داشت دیده است و این برای من خوب است خیلی و اعتماد به نفسم می دهد در حد لالیگا!
هفتیمنش مربوط به اول و تا حدودی آخرش بود ...
سر ماجرای پاورپوینت های من و کلاس عوض کردن و لطف جناب همکلاسی و ویدئو پروژکتور ماجراهایی پیش آمد که دکتر باقی درس های مهم و بزرگی به من و همکلاسی بزرگوارم داد ...
حرف دکتر باقی این بود: "هیچ گاه قربانی نشوید"
و قربانی یعنی اینکه اجازه ندهید کسی که بیهوده حاشیه سازی می کند و اعصاب خوردی به بار می آورد به نتیجه برسد ... شما نشنیده بگیرید و عصبی نشوید از رفتار او بلکه نیروهایتان را ذخیره کنید برای اهداف بلندتان و بگذرید از این یاوه گویی ها ...
تا وقتی که می دانید کار خودتان درست بوده ... شیطنت های دیگران را نشنیده بگیرید همچون حرف های یک دیوانه!
و دیگر اینکه از هر کسی به اندازه ی خودش توقع داشته باشید و در مقابل رفتار نادرستش به این فکر کنید که او شرایط و موقیعیت ها و تجربه ای که شما داشته اید را هرگز در زندگیش نداشته است!