با یاد دوست
به یک روایتی دیگر به دهانه ی سی و سوم این پل رسیدم ...
وقت خروج است دیگر!
دست خالی یا دست پر!
دیگر خیلی هم برایم فرقی نمی کند ...
فقط می خواهم بگذرم از این پل ...
بگذرم از این سی و سه دانه ی به زنجیر کشیده که به زنجیرم کشیده اند ...
بگذرم ...
فقط بگذرم ...
خالی خالی از رویای مرغان مهاجری که پائیز باز میگردند ...
راستی تو فکر می کنی پائیز که بیاید و مرغان مهاجر از دورترین نقطه ی زمین به زاینده رود من باز پناه آورند، زیبای مرا سیراب می بینند یا هنوز لب تشنه و چشم به راه؟