با یاد دوست
بگذار در میان این گشت زدن ها کمی هم بنویسم ... شاید با حال و هوای همان روزها ...
می دانی ... در خلال همه ی این جوهر هدردادن ها و بر سر حروف کوفتن که شاید مفیدترین فعالیت روزانه ی من در طی سالیان سال است، یک نکته همیشه در گوشه ای از ذهنم حضور داشته ... و آن نکته این سوال است که آیا من می توانم قصه بنویسم؟
این سوال را هرگز به طور رسمی پی اش را نگرفته ام اما راستش را اگر بخواهی گاهی در ضمیر ناخودآگاه ذهنم سبک سنگین کرده ام ... اوایل به این نتیجه می رسیدم که قلم من به شکل دهشت انگیزی واقع گراست و در واقع "وقایع نگار!
قصه های امیرعلی مسئله را اینگونه برایم حل کرد که لزوما قصه نباید تخیل محض باشد ... بلکه شاید با بال و پردادن به وقایع ریز زندگی هم بتوان داستانی سر هم کرد ...
امشب باز رادیو هفت سنسورهای قصه یابیم را فعال کرد ...
نمی دانم به سراغش بروم یا بروم همان سفرنامه هایم را تکمیل کنم ...
آخر می دانی با این قیمت دلار و بلیط هواپیما و از آن طرف اوضاع منطقه، آدمی دیگر کجا سفر می توان کرد که سفرنامه نویسی دیگر صرفه ی اقتصادی داشته باشد
گیرم سفرنامه ی دوبی را هم تکمیل نمودیم و زدیم توی چشم همکاران ...
بعدش چه؟
دلم خیلی لبنان می خواست ... خیلی ... آنقدر خیلی نمی توانی حتی صفرهای آن را به توان بنویسی ... شاید خیلی به توان مثبت بی نهایت ... چون علاوه بر همه ی ویژگی های ریز و درشتش که نمی گویم و نگه می دارم برای یک روز بالاخره لبنان رفتم و سفرنامه اش را نوشتم ... برنامه ریخته بودم بزنمش تنگ سفرنامه ی عراق و دوبی و یک اسم خاورمیانه ای و ...
... که اوضاع منطقه ناغافل شد این ... وگرنه هفته ی پیش از زیارت لبنان بازگشته بودیم ...
نمی دانم ... شاید این سطور دلیل آن باشد که هنوز هم که هنوز است دل در گرو سفرنامه نویسی دارم و قلب و روح و روانم با قصه سنخیتی ندارد که اینقدر دارم چونه می زنم برای ...
اما هر چه که هست دلم یک اقدام می خواهد به قلم فرسایی ... برای نوشتن از خود ...
شاید اصلا هنوز وقتش نشده باشد که قلمم به راه نیفتاده هنوز ...
شاید این طرحی برای فردا باشد ...
فردایی که به وقتش خود را نمایان می کند ...