با یاد دوست
چیزی شبیه طوطی (آخه ما که پرنده شناس یا کفترباز نیستیم) گذاشته توی تراس ...
طوطیه با صدای جیغش همه ی محله را گذاشته روی سرش ...
چقدر مثل اسم خودشون با صفاست ...
ای کاش بیشتر این طوطی را می گذاشتند توی تراس ...
صدای جیغ و ویغ بچه می ده ...
دلم برای صدای خوشگل یسنا یه ذره شده ... وقتی جیغ می زنه و صداهای عجیب و غریب از خودش درمیاره تا بتونه یواش یواش واج ها را بگه و بعد واژه ها را و بعد الخ
***
وقتی یه چیزی می نویسی ... یه چیزی که نوشتنش نه تنها زحمتی نداره بلکه فقط ذوق داره و لذت، فکر می کنی تمام ثمره ی زندگیت را توی واژه ها گنجوندی و براش کیفور می شی ...
رفتم خونه ی یه بنده خدایی قالیچه ی بافت دخترش را بخرم ...همون بهتر که از دلال و فرش فروش بخری ...
ایستادم بالای سر قالیچه ی دخترش ...
قالیچه ای که دخترش ماه ها بافته بود و حالا با پولش می خواست برای بچه اش هدیه تولد بخره ...
گفتم: «مستطیل نیست ... این طرفش پهن تره»!
عصبی شد ... گفت: «من 20 ساله قالی می بافم ... امکان نداره»
دو ضلع قالی را انداخت روی هم ...
حرف من درست بود ...
تخفیف داد به خاطر ایرادی که گرفته بودم ...
نشستم کنار قالیچه ...جلوی چشمای خودش
هی دست کشیدم روش و از یکی دیگه شون پرسیدم این بالا پایینه ... اینجوریه اونجوریه ... طوری نیست؟!
و من چقدر جلوی چشم مادر بافنده اشتباه کردم ...
بافتن حرف و نقل به هم نهایت هنر من ه ... برای تار و پود همین حرف های بی مصرف چقدر ذوق می کنم ...
اما بافتن تار به پود فرش حقیقتا یعنی محصول زندگی ... یعنی جوانی و سلامتیت را خرج کنی تا بدهی یکی دیگه بیندازه زیر پاش و پزش را بده و ...
نوچ ... وسواسی ایرادگیری به بداخلاقی من حق خرید مستقیم نداره!
حق ش همون دلال های .........
***
پایان نامه بالاخره صحافی شد ...
هوای بهاری دانشگاه اصفهان هم به کله مون خورد...
هر چقدر فرار کنی از درس و مشق باز این دانشگاه اصفهان هواییت می کنه ...
اووووووووووف! چقدر فاصله دارم با اون سکوی پرتابی که بتونه من را به مرحله ی بعدی بفرسته ...
دلم می خواد امیرعباس روزهای اوجم را ببینه ...
هرچند چشمه های متعددیش را دیده ها اما ر ا ض ی ن ی س ت م ا ز ا ی ن ت ه ی ب و د ن ه ا