با یاد دوست
تا به حال لذت بازآفرینی زیبایی را در چهره ی آرایشگرها دیدید؟!
چه رسد به بازآفرینی هستی …
حیات …
و مبدا همه ی زیبایی ها …
پروردگارا در سال جدید دل ها و چشمان ما را به دیدار جمال یارمان دگرگون بفرما …
پروردگارا در این سال و در همه ی سال ها، هر روز و هر شب ما را به گونه ای تدبیر کن که جز در راه تو گام نگذاریم …
پروردگارا این بهاران را سرآغازی بر تحویل حال ملت های مظلوم و ستمدیدگان زمان قرار ده …
و احوال ما را با سعادت، سربلندی، سر به زیری، سلامتی، سرور، سازگاری و سودآوری به بهترین حال ها تحویل بفرما
سال نو مبارک
پ.ن. بدینوسیله اعلام می گردد که در این وبلاگ از کلیه ی موش های عزیز ثبت نام به عمل می آید …
این موقع های سال که می رسد خواهی نخواهی یک روز تمامی محتویات این چهاردیواری بیرون ریخته می شود تا دوباره شسته و ترگل برگل شده، از نو چیده بشه ...
تخت خواب و میز و پرده و موکت که از اتاق بیرون رفت، بعد از گرفته شدن غبار دیوارها، فرصت خلوتی به بزرگی حجم خالی یک اتاق دست می ده ...
این موقع است که بساط بیرون ریخته را به داخل اتاق می آورم و دعا می کنم که موکت اتاق دیرتر خشک بشه ... تا وقت بیشتری را بتوانم با ............ سپری کنم ...
با خودم ...
با دیروزم ...
با خیلی قبل ترم ...
با امروزم و با فردایم ...
هر پاره ای که توی این چهاردیواری جایی برای خودش باز کرده باشه، جزیی از این خلوت عیدانه ی منه ...
استریکس و اوبلیکس ... پدر روحانی ... نرون پاشکسته … جادوگر بدجنسی که همیشه می خواست هفت کوتوله ی محبوب من را گول بزنه ...
این کابوی هفت تیرکش که خاطره ی یک صبح قشنگه کودکیه ...
تمساح سر به هوا ... اسب آبی شیطون بلا ... پنگوئن خوشگلم که گذر سال ها بالش را شکسته ... قطار کوچولوی سبز رنگم که نماد نخستین شانس کودکی منه ...
و در کنار همه ی این مظاهر کودکانه، یادگاری از قونیه و سماع مولانا ...
Greetings from
« دل خود را با نماز و دعا روشن کنید ... نماز را با توجه به معنای آن بجا آورید و ... »
چهل دوست دست در دست هم بر پایه های چهلستون ...
و خورشید، غایب بزرگ این قاب عکس!
لوح داغدار « یک قدم تا دیدار خدا» ...
Le Coran ....
سبد سبد کاغذ و مجله و روزنامه باطله که نمی دونم چرا باید باشه و چرا بی جهت باید آرشیو بشه ...
و کوزه ی کوچولوی سفالین، ساخته ی دست استاد شیرانی!
گنجشک صدفی که فاطمه ... بگذار بشمارم ... 1، 2، 3، 4، 5، 6، گویا 7 سال پیش برایم سوغات آورد ...
پنگوئن زرد نوک قرمزی که بافته ی دست اعظم جان هنرمند خودمه ...
این عروسک، آن قاب عکس، اینها همه کتاب و 23 سال تحویل!
خیلی چیزها یادگاری از خیلی سال ها قبله ... که علی رغم تمامی رفتن ها و آمدن ها و تمامی تغییرها مثل روز اول حفظشون کردم ...
خیلی چیزهای دیگه یادگاری از سال های قبله ... سال هایی که حکم پایه ریزی شالوده ی وجود و ذهن و افکارم را داره ...
خیلی های دیگه یادگاری از سال قبله ... سالی که متفاوت تر از همیشه گذشت ...
و من از صبح تا شام با مرور آنها مدام رنگی به رنگی و حالی به حالی می شم؛
نگاه یک عروسک دلتنگم می کند …
لبخند قاب عکسی قلبم را مالامال از محبت عزیزی می کند …
طرح یک کتاب نقش ساعت ها خاطره می زند …
مبادا اسیر مرور چندین باره ی یک دست نوشته شوم … که در این هیاهو غرقه در افکارم می سازد …
و این مرور از صبح تا شام هر دم مرا رنگی به رنگی می کند …
و نهایت بغضی که نمی دانم از شادی است یا …
شاید از دلتنگیست …
23 بار مرور … 23 بار تحویل …23 بار تغییر… 23 بار بزرگتر شدن …
بزرگتر شدن …
و باز به این واژه رسیدم …
و سنگینی بار اینهمه کتاب ناخوانده …
سنگینی بار تغییرهایی که اکنون در میانه ی راه آنم …
و چشم به راه آنچه نمی دانم می شود؟!... نمی شود؟!... کی می شود؟! … اصلا چگونه می شود؟!
* * *
سال قبل … سالی که متفاوت تر از همیشه گذشت … و پروردگار را هزاران مرتبه شکر که می داند چه باید بشود، کی باید بشود، چگونه باید بشود …
و ما نه می دانیم چه باید بشود، نه می فهمیم چرا باید بشود و نه حس می کنیم چگونه می شود …
هشتاد و شش با امتحان آغاز شد … با دوستی تداوم یافت … و با یک گام رو به جلو به انتها رسید …
فراغت از تحصیل …
نخستین دیدار با شوق پرواز در روز 19 فروردین ماه که مقدمه ی عملیات انتحاری انصار عزیزم شد …
کم کم شقایق صحرایی این بار در برسا جان گرفت … و بعد …
دیدار نسیم و گل نیلوفرآبی و مرجان کاراته و گلریز و …
چند روز بعد با انتی ویروس دست در دست هم می خندیدیم و او با اشاره می پرسید: تو کی هستی؟ شقایقی؟؟؟
و سرانجام دیدار انصار که بزرگترین علامت سوال ذهنم بود … هه هه …
و در نهایت ملاقات با سرکار خانم احمدی. (دل خانم گل آب)
از برسا علاوه بر تجربیات بزرگ، درس ها و دانسته های ارزشمند، دوستان عزیز و صمیمی برایم به یادگار ماندند …
و برای همین حضور در برسا در مدت کوتاه 6 ماه، نقطه ی عطفی برای من بود …
و بعد تولد بشنو از نی …
و در ادامه ی این مسیر هر بار گشایش راه هایی برای بیشتر و بهتر رفتن …
* * *
امروز (یعنی دقیقا دیروز) رئیس پلیس جلسه ی آخر سال را ترتیب داد و …
یه حس قشنگ … یه شیرینی … نمی دونم حرص و طمع اسمش را بگذارم یا انگیزه …
یکی دو هفته ی پیش حس کردم یه جورایی دارم مثل پری حریص می شم … رینگ دوم به دلم نشست … یه جورایی طمعکارم کرد … و امروز رینگ آسایش خیلللللی شیرین بود …
به بچه ها گفتم که پا به پای این تغییرات پرشتاب حس می کنم بزرگتر شدم …
نهایت با وانت نیسانی پر از هندوانه به مقصد سال جدید بدرقه مان کردند ...
به امید حرفه ای شدن …