با یاد دوست
هیچ کس نمی تواند بفهمد که وسعت دلتنگیم تا چه اندازه بزرگ است!
بگذار دزدکی در گوشت بگویم:
یقین دارم که حتی هیچ شاعری برای دل من شعر نگفته است!
مگر نه آنکه بیدلان مدعیند که « ما در هیچ سرزمینی زندگی نمی کنیم، منزل ما قلب کسانی است که دوستشان داریم»
پس دل مرا ببین!
نه!
دِلان مرا ببین!
امشب احرام می بندد و ساعتی دیگر کعبه ی عشق را طواف می کند!
اما من در کنج خلوت خاکی خویش ...
چندین روز است که خجالت می کشم!
خنده دار است!
خجالت می کشیدم که برایش نامه بنویسم!
گاهی هم با خود فکر می کردم که آخر خدایی که بر نِت حاضر است، چه تفاوتی دارد با خدائی که بر برگ کاغذ حاضر است که از این خجالت می کشی اما از او ... ؟!
عجیب نیست!
از دخترکی که خجالت می کشد اشک هایش رسوایش کنند عجیب نیست!
عجیب نیست!
از دلی که تجربه ی این وسعت از دلتنگی را ندارد عجیب نیست!
* * *
امروز انگار قدری بزرگتر شدم!
هم اشک هایم رسوایم ساخت
و هم پیامکم!
اما باز هم یک پیغام باقی ماند!
هر چند همه را در بند ایهام کشیدم و تنها به واژه ها - و نه به جملات- اعتماد کردم،
اما بار دیگر برای خدای نِت می نویسم تا به گوش خدای کاغذ برساند - هر چند که خدای کعبه زودتر از اینها خودش فهمیده است:
به او بگوئید دوستش دارم ...
و بگوئید می دانم که دوستم دارد!