با یاد دوست
از کارهای خدا خیلی خوشم می اید ...
یعنی کیف می کنم ...
مخصوصا از حج
که همواره ذهنم را به طور ویژه ای به خودش مشغول می کنه!
آئینی که به مفهوم واقعی کلمه سمبلیک هست ...
سمبلی که در شعر بلند خودش به تمامی آرایه های خلقت و تمامی صنایع زندگی مادی و معنوی بشر کنایه می زنه تا
عصاره ای از یکتاپرستی را به کام انسان بریزد!
یکی حج را نماز بزرگ می نامد!
یکی خودش را خسی در میقات می داند!
و عارف ها می گویند:
کعبه یک سنگ نشانیست که ره گم نشود!
* * *
چند روز پیش وقتی بابا گفتند: « مکه داره کم کم شلوغ میشه »
حال عجیبی پیدا کردم ...
و شب های بعد پیام هایی که هر کدام شور و اشتیاق یک اتفاق بزرگ را القا می کرد ...
Dear,
" We go to Arafat on Saturday afternoon …"
" مکه خیلی شلوغ شده. ما برای عرفات آماده می شویم. روزهای دشواریست، دعا کنید"
* * *
امروز صدای پر شور حاجیه خانم و حاج آقا شیرینی روزهای دشواری را در گوشم طنین انداز کرد
که میانبری هست برای از خود به خدا رسیدن!
چگونه می توان با لباسی ... نه! ... با تکه پارچه ای عاری از هر رنگ و تعلق
در صحرایی سوزان منزل کرد و
با تکه نانی آذوقه ی راه شیطان را -از هر نوع آن- از خود راند و
نفس خویش را در پای خدای خویش قربانی کرد؟
پ.ن.1. اگر عارف ها راست می گویند که « حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست » پس هر لحظه هر نفسی اسماعیل است و هر آن ابراهیمی مبتلا به امتحان!
تا کجا می توانم رنگ تعلق را از روح و جسم خود بزدایم تا نه ابراهیم وار! بلکه دست کم هاجر وار تنها از او بخواهم تا به وقت ابتلا چشم بسته شیطان را بشکانم؟
پ.ن.2. لطفا از دوستان اگر کسی آگاه هست توضیحی در خصوص حکم این موبایل ها توی صحرای عرفات و مِنا بفرمایند، چرا که وجدان ما پیوسته از این امر در عذاب است که از آنجا که مال و فرزند فتنه می باشند و بس، مبادا ما خود شیطانی باشیم رجیم که در وادی مقدس مِنا حاجیان خود را ... استغفرالله