با یاد دوست
وقتی پائیز آخرین برگ های خستگی خودش را به زیر پای عابرین می ریزد ...
اون روزهایی که اونقدر خود خور و عزلت نشین می شود تا سرما را به سروری برساند ...
اون شب هائی که اونقدر بلند می شود که برای شکستنش آدم ها جشن چله و شب نشینی می گیرند،
تازه من شروع می شم!
وقتی پائیز همه ی آتیش هایش را سوزاند ...
وقتی سرما یهویی از راه رسید تا لبخند پائیز را به روزگار در هم بشکنه و زندگی را سرد و یخبندان کنه ...
تازه من شروع می شم!
سرد ِ سرد ...
خسته ی خسته ...
چقدر امشب پائیزیم!
وقتی سرما ریشه ی طراوت پوست تن را خشک خشک می کنه ...
وقتی آدم ها خسته از سردی غروب به کنج آشیانه هایشان فراری می شوند ...
تازه من شروع می شم!
سرد ِ سرد ...
خسته ی خسته!
چه جشن تولد یخبندونی!
دلم می خواد سُر بخورم ...
دلم می خواد ... دلم می خواد ... دلم می خواد ...
بَد ِت نیاید! اصفهانم! هم طالعم!
بَد ِت نیاد!
اما بدجوری توی پائیز خودت حبسم کردی!
از تو تعجب می کنم!
ای روزگار! از تو هم تعجب میکنم!
چرا دیگه نمی گذاری آتیش بسوزونم!
چرا دلم را زیر خروارها خاکستر چال کردی؟!
یادت رفته آتیش سوزوندن هایم؟
دلم می خواد آتیشت بزنم!
دلم می خواد یه آش پر روغن برات بار بگذارم!
دلم می خواد ... دلم می خواد ...
چیه ناجوانمرد؟
به تهدیدهایم می خندی؟
خنده هم داره!
توی چشم انداز 24 سالگی عمرم، همیشه فکر می کردم که خیلی بزرگم می شم!
24!
از این عدد می ترسم ...
چون به اندازه ی بزرگیش بزرگ نشدم!
خیلی زیاده ... خیلی بزرگه ...
خدایا! نمی خوام به این سرعت ... نمی خوام!
خدایا رحمم کن!
خدایا! رحمم کن!