با یاد دوست
امروز روز اصفهان است
فکرش را که می کنم می بینم اردی بهشتی بودن با مزاج بهشتی نصف جهان سنخیت بیشتری دارد تا آذری بودن آن!
بگذریم ...
این مناسبت هایی که هر سال می آید و می رود تنها بهانه ای برای مروره ...
و هر کس بسته به ذوق و حرفه و دلبستگی های خودش از این فرصت برای مرور استفاده می کند ...
مروری که چه بخواهی چه نخواهی با افکار و احساسات و عواطف شخصی آدمی تصرف می شود ...
دست نوشته هایی که هر سال برای اصفهان نوشتم، از این قاعده مستثنا نیست ...
و من چه بخواهم و چه نخواهم هر سال در روز اصفهان، اصفهان را با نگاه شخصی خودم مرور می کنم!
مثل پارسال که روز اصفهان برایم حکم یک بازگشت را داشت و نقطه ای بود که مرا از بستر بیماری بیرون آورد و دوباره در اصفهان رهایم کرد!
امسال چه بخواهم و چه نخواهم ذهن من هم مثل بعضی مردم شهر و بیشتر مثل خیلی از مسوولان شهر گرفتار توسعه ی ظاهری شهره ...
اصفهان من با سرعت فوق العاده ای داره زیبا میشه ...
خوشگل می شود ...
گره های کور ِش داره باز میشه ...
مرکز شهر سر و سامان می گیره ...
میدان عتیق بعد از 700 سال بازسازی می شود ...
مغازه های چهارباغ نوسازی می شود ...
میدان امام ...
ورزشگاه صد هزاری نفری! نقش جهان به سرانجام می رسد!
عجب! ذوق زدگی های بزرگان شهر به من هم سرایت کرده!
شاید برای بعضی مهم باشد که جزء اولین کسانی باشند که پا روی طبقه ی دوم اولین خیابان دوطبقه ی کشور می گذارند!
شاید این یک امتیاز محسوب بشود که در زمانی که هیچ کس-مخصوصا خبرنگارها- نباید مطمئن بشوند که مترو اصفهان از چند متری مدرسه چهارباغ گذشته، تو با مترو سر از میدان انقلاب در بیاوری!
خوبه ... بد نیست ... خودش تجربه ایه! شاید وقتی مادربزرگ شدم و مترو و خیابان دو طبقه برای نوه هایم لوازم خیلی ساده و جدانشدنی زندگی شد، این خاطرات من برایشان جالب باشه!
اما ...
اصفهان من بیماره!
و موریانه ی بیماری فرهنگی به جان شهر من افتاده!
و هنرمندان و جوانان این شهر در زیر آوار این بی فرهنگی در حال نابود شدن هستند!
این شعار نیست! این یک هشداره!
و هشدار نیست بلکه واقعیت است!
واقعیت است و آبی است که از سر گذشته!
ای داد ِ بر من!
آهای! آقای رئیس!
کجای کاری؟!
اره ... ذوق کن ... بخند ... بریز ... بپاش ... به مدیرانت افتخار کن!
اما پاسخ زیبای خفته ی من را چطوری می خواهی بدهی؟
آهای شما!
بله! خود ِ شما!
فکر کردی توی دست نوشته های دوران جوانیت می تونی بخونی که میدان امام زیر ِ سُم ِ سربازان کوچولو و دلفریب چینی داره له میشه؟
آهای شمایی که افتخارت اینه که دانشگاهی هستی، تا حالا شده چهره ی خمود و یا فارغ از همه چیز دانشجوهایت را ببینی؟
آهای! شمایی که می دونی از کی باید چه سوالی بپرسی، تا به حال فکر کردی که قیمت این قلمی که به دست شکسته ی من و توئه چنده؟
و آهای! خود ِ من! نه! نه! منظورم من ِ نوعی نیست!
آهای ای خود ِ من! چقدر فکر کردی به این که با این بی تفاوتی و با باور «اصلاح ناپذیری» این قوم و سکوتت، داری در حق فردای این شهر خیانت می کنی؟
دلم می خواهد خودم را محاکمه کنم!
هر چند بارها محاکمه شدم!
ای کاش یک قاضی منصف توی این شهر ِ بزرگان! پیدا می شد و حکم نهائیم را صادر می کرد!