با یاد دوست
خسته ام ... خسته از این فاصله ها ...
از این فاصله های مبهم
از این مه های پیاپی
از این ابرهای سرد و سنگین
و خسته ام از این پرده های مَجاز!
خسته ام از همه ی آنچه که نمی دانم باید می شد یا نمی شد
خسته ام از همه ی چیزهایی که نمی دانم باید نمی شد یا می شد
خسته ام از همه ی تقصیرهایی که بر گردن من است و بار دوش من!
خسته ام از همه ی تقصرهایی که بر گردن من نیست اما بازهم بار دوش من است!
آه! ای پرده های مه آلود!
آه! ای غبارهای سوء تفاهم از پیش دیدگانم دور شوید
که من چشمانی باز و نگاهی رو در رو می خواهم!
دست کم شما! آه ای نشانه ها!
دست از سر من و زندگیم بردارید ...
به چشمم نیائید!
به گوشم نرسید!
در مزرعه ی ذهنم مارش نروید!
بگذارید در کنج کلبه ی خویش به فراموشی برسم!
فراموشی ...
آه ای فراموشی!
دیگر حتی تو هم رسم خود را فراموش کرده ای!
و یا شاید مرا!
باشد! تو هم به سراغم نیا ...
که انگار همین سوختن و ساختن به شقایق ها بیشتر می آید!
اصلا اشتباه کردم که خود را شقایق صحرایی نامیدم!
موافقی حرف خود را پس بگیرم؟