با یاد دوست
حسب الامر گویای خاموش عزیز آپ می کنیم!
وگرنه این روزها باز عجیب و غریب شده ام!
از آن عجایبی که در اعماق آن خود را باز نمی شناسم!
البته از این دست دست نوشته ها در این سررسیدهای سر به مهر من زیاد پیدا می شود!
خنده دار است!
بگذارید چند نمونه از این مضحکه ها را برای شما هم بخوانم، انگار دوباره همین شکلی شده ام!:
« هر آن که بزرگ و بزرگتر می شوم سرگشتگی ابعاد بزرگتری می یابد!
و این روح سرگشته ی من ...
هر روز موضوع جدیدی سر فصل امتحان زندگیم قرار می گیرد ...
... و این سکوت و خودخوری من!
در مورد من، بودن یا نبودن مسئله نیست، هستم اما ...
تنها ... شاید متفاوت ... مبادا منزوی؟!
یکتا راه گریز نوشتن است و قلم فرسائی ... آری قلم فرسائی!
تا امروز می پنداشتم چیزی ننویسم،
اما بزرگترین درس تاریخ ادبیات قرن 19 این بود که بنویسم؛
از خودم، از خدایم، از تنهائیم، از سرگردانی و پریشانیم، از سرگشتگی و از هراسهایم!
آری هراس ها! ... چه خوب این واژه خود را برصفحه ی کاغذ رساند ... هراس هایم!
همان ها که مدتی است رخصت «خلوت» خواندن تنهائیم را از من ربوده اند
همان هایی که مرا سرگشته کرده اند و بیگانه!
بیگانه از خود! آری بیگانه از خود در اضطراب اینکه نکند خود ِ «من» اشتباه باشد؟!
نباید خود ِ امروز ِ «من» اشتباه کند!
نکند فردای روزگار اشتباه کنم!
نکند این تجسم آرامش یافته ی طوفان درون من فردای روزگار به خروش درآید و من اشتباه کنم؟
که لغزش همسایه ی دیوار به دیوار ... نه! بلکه همزاد آدمی است؛
کودکی که هرگز بزرگ نمی شود.
اینست که تنها پناه، توکل برخداست!
ولی ای کاش اینهمه خود را آزار نمی دادم!
ای کاش این ظاهر آرام، غوغای درونم را تعدیل می کرد
و ای کاش صدایی پژواک درونم را می شنید!
هر چند اینجا گوش های زیادی هست که آوای درونم را می بینند و با یک نگاه تا عمق جانم را می شنوند و با یک کلام حریق جانم را فرو می نشانند اما ...
اما ... در جستجوی شبنم صبحگاهی روزگار خویشم! ... همین و بس»
4/ 9/ 85
و چهار روز بعد نوشته ام: « امشب که دست نوشته ی روز چهارم همین ماه را خواندم ... آذرماه خودم ... نگارنده را نشناختم؛ گویا او هرگز من نبوده است!»
اما انگار حالا بعد از سه سال باز دارم می شناسمش!
ای کاش اشتباه می کردم چرا که می دانم هرگز طوفان درونم به خروش در نمی آید ...
این روزها حتی قلم هم تنهایم گذاشته و دیگر به سراغم نمی آید!
خلوت هایم خالی شده است و خالی!
لغزش هایم نابخشودنی تر از قبل می نمایند!
و تجلی شبنم صبحگاهی روزگارم تنها به یک حادثه موکول شده است!
پ.ن. جدی نگیرید! باید می نوشتم تا خالی شوم ... شما نشنیده بگیرید! ولی دعا از یادتان نرود ...