با یاد دوست
اون قدیما هواپیما برای خودش شخصیت داشت ...
کلاس داشت، ابهت داشت ...
تازه از این پازل های خوشگل سه بعدی شبیه همون هواپیماهای ایران ایر به بچه ها می دادند، تا خاطره ی پرواز برای همیشه توی ذهنشان بمونه ...
یادم میاد اون موقع ها حتی سوار بوئینگ 747 با اون عظمتش، که می شدم، حتی در طول اوج گیری هواپیما هی لول می خوردم و برام عجیب بود که چرا این آدم بزرگا چشماشون را می بندند و محکم خودشان را به صندلی می چسبونن!
البته قبل از اون هم این فکر را از سرم گذرونده بودم که مهماندارها چون خیلی مهربونن شکلات تعارف می کنند!
توی این زمون دیگه دست هواپیماها برای آدمها رو شده و برای همین یه پرواز کوچولو حکم ماجراجویی پیدا کرده!
توی این روزگار خیلی باید مرد! باشی تا جُربُزه ی این را پیدا کنی که جونت را کف دست بگیری و بسپاری دست کسانی مثل
کاپیتان ایوان!
چشمت روز بد نبینه که به محض پرواز فریاد ِ «یا ابوالفضل» ِ من سیب زمینی در اومده بود! دیگه چه برسه به ...
توی این زمونه مهماندارها شکلات می دهند تا مسافرها را خر کنند!
توی این زمون دیگه بچه ها حتی از پرواز هم لذت نمی برن! نمونه اش فاطمه که در طول پرواز خدا خدا میکرد برسیم!
بهش می گم تا توی هوایی از پروازت لذت ببر، ابرها را ببین! می دونی اینجا کجاست؟
اینجا
از ابر هم بالاتر
ه!
اما فاطمه هی می گه: وای! وای! آخه من حالم بده!
* * *
هنوز خلبان در حال اوج بود که کنکاش هوایی را شروع کردم و اولین کشف
زاینده روی بود که به جاده خاکی می مانست!
چقدر این تصویر غمبار و جانکاه است!
گاهی فکر می کنم که دنیا یه جورایی شبیه به اشکال خودمتشابه طرح ریزی شده ...
از اون بالا این نظریه قوت بیشتری به خودش میگیره ...
کوه ها با همه ی عظمتشون مثل مشتی خاک می مانند که نقاش هستی قلمویی برداشته و فقط اون ها را پَر و پخش کرده ...
بعضی جاها هم با انگشتای دستش همین جوری روش خط کشی کرده ...
گاهی هم فقط این خاک ها را فوتشون کرده و به دست باد سپرده تا هر شکلی که دوست داشتند به خودشان بگیرند.
از اون بالا همه چیز در دسترس و آسونه ...
شاید غرور عقاب ها از همین نکته ی فریبنده نشات می گیره!
آبی دریاچه ای در میون این دشت ها خود نمایی می کنه و حدس و گمان ذهن من را به سمت استان فارس می بره ...
و صحنه ی جالب ریخته شدن رود به دریاچه که همیشه روی کاغذ دیدیم ...
ولی باز هم همه خشکی و خشکی و خشکی
تا اینکه از آخرین خاک های پیوسته و در هم تنیده ی ایران می گذری و گام بعدی را درست بر تلالو خورشید در امواج آرام و متین خلیج فارس می گذاری ...
خلیج نیلگون همیشه فارس
اینجاست که با غرور می فهمی که چرا چشمهای ناپاک به این زیبای پاک و رخشان و خورشید صفت دوخته شده ...
درخشش خورشید بر آب های آرام خلیج فارس زبان را لاجرم به شکرگزاری و تحسین آفریدگار باز می کند...
کدام آبی را این همه فریبا و این همه زلال و اینهمه آرامش بخش می توان یافت؟
آن چنان زلال که حتی از آن بالاها بتوان فراز و نشیب های اعماق خلیج فارس را به نظاره نشست!
و باز پاره های خاک این سرزمین بی انتها ... مرواریدهای خفته در آغوش صدف خلیج فارس ...
از جزایر لاوان و هندورابی می گذریم و بعد ...
من به دردانه ی خلیج فارس، لقب شهر ِ بازی می دهم!
و در تمام طول سفر در این اندیشه که خداوند چقدر تنوع و چقدر گوناگونی در سرزمین ما ایران قرار داده ...
از شمال تا جنوبش!
هر گونه که بخواهی!
از شن های روان بگیر تا جنگل های کوهستانی
و از سبزی خزر بگیر تا بوی شرجی جنوب و اینجا - یعنی جزیره ی کیش- قطره ای از ایران است برای بازی و شادی و آرامش شهروندان ایرانی ...
هر چه بخواهی هست ...
دریا ... غروب ... کشتی ... ماهی ... اسکله ... بازار ... دانشگاه ... خودروهای لوکس مثل اسباب بازی ...
شنا ... غواصی ... دلفین ... بولینگ ... کنسرت ... شهر تاریخی ... فروشگاه مارک ... پژوهشگاه
جشنواره ... قرعه کشی ... پول ... بزن و بکوب و خوش گذرونی
همه ی اینها اینجا جمع شده است تا از هر کیشوندی! که بپرسی اهل کجایی، با افتخار بگوید: ایرانیم!
روزهای آخر دیگر مطمئن شدم که این امتناع همه گیر کیشوندان از معرفی دقیق زادگاه خود، باید یک سیاست گذاری در سطح کلان باشد که البته وحدت آفرین و خردمندانه است.
مثل طرح بسیار زیبای « گذر هنرمندان»
تا موزه ای باشد از پیکره ی «ترین» های معاصر ایران زمین
* * *
اینجا خیلی چیزها خود به خود آزاد میشه و شاید همین نکته این سوال را در ذهن زنعمو ایجاد کرده بود که :
منظور از منطقه آزاد چیه؟
به زنعمو گفتم: منظور مباحث اقتصادی و گمرکه ...
ولی به شما می گم که گویا بحث حجاب و یه سری قید و بندهای دیگر هم ...
البته اینجا یک چیزهایی هم ممنوعه ...
مثل سیگار کشیدن!
مگر در ایستگاه دخانیات ... تا جزیره ای که قطره ای از ایرانست همیشه پاک ِ پاک بماند.
اینجا شهر آدم هاست ...
و ماشین ها برای اینکه توی سرزمین آدم ها خارجی اند و فقط آمده اند تا باری از دوش آدم ها کم کنند،
حداکثر با سرعت 40 کیلومتر می توانند حرکت کنند، پیش پای عابرایی که از خیابان رد می شوند، موظفند بایستند
و هیچ قانونی هم در تقابل با قانون آدم ها ندارند ...
حتی چراغ راهنمایی!
اینجا رانندگان بر اساس شعور ِ خود رانندگی می کنند!
* * *
در مقایسه با اخرین سفری که سال 81 به کیش داشتم، این جزیره ی کوچولو توسعه ی فوق العاده ای پیدا کرده ...
و یکی دیگر از نکات جالب، معماری جزیره است که تلفیقی است از سنت و مدرنیته ...
البته بسیار زیبا و شکیل ... نه مثل تلفیق های اصفهان و تهران و کرج و ...
* * *
تجربه ی بازی بولینگ هم از آن تجربیات شیرینی بود که سال ها در کمینش بودم ...
این گوی های فولادین قدرت بازو می خواهد و آن هدف های سفید تمرکزی مثال زدنی ...
ورزش امریکایی است دیگر! این به رسم جنگ و زور و آن به رسم تیر اندازی کابوی مآبانه!
پ.ن.1. از امیرحسین و موبایلش ممنونم که زحمت بعضی از عکس ها را متحمل شد ... مخصوصا بخاطر عکس هوایی
پ.ن.2. از شدت شرجیت اکثر اوقات روشن کردن دوربین مساوی بود با بخار گیری کامل لنز ...
اینجا بود که فهمیدم همیشه هم نمی شه عکس گرفت ... خیلی اوقات باید به ذهن سپرد و بعد توصیف کرد ...
پ.ن.3. می تونید عکس های دیگری از جزیره را در چشمک ببینید.
پ.ن.4. حرف های زیاد دیگری پیرامون جزیره و جشنواره و بازارها هست ... توصیه می کنم نرفته ها بروند و ببینند