با یاد دوست
من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من
حتی خودم شنیده ام از این کلاغ ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که می شود
این گونه روزگار تو -فردا- شبیه من
ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این جا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم می شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من
پ.ن.1. دیدی راست می گفتم؟ قسم می خورم که تک تک باران های بهاری در این روزها برای دل پرسشگر من می بارد ...
پ.ن.2. نشانه ها برایم سنگ تمام گذاشته اند این روزها! اما نمی دانم چرا کاری از پیش نمی برند ...
پ.ن.3. قرار بود خیلی چیزها را با خود به سال 89 نیاورم ... اما برخی از آنها رهایم نمی کنند ... مثل منچ ِ هشت نفره- چرا که مال بد بیخ ِ ریش صاحبش می ماند- ... و نیز آنچه که نامش را سقوط گذاشته ام!
پ.ن.4. ای کاش وقت بیشتری داشتم این روزها برای آنکه از این روزها بنویسم ... از تفکرات و احساسی که مدتی است همراه من است ... و هر چه فرار می کنم باز از توی صندوقخانه ی خانه مان پیدایم می کند، بیرونم می کشد و به یکباره می خوردم! البته شاید هم برای اینکه دم به تله اش ندهم هنوز مفصل مفصل ننوشته ام ... هر چند سقوط تجربه ی شیرینی نیست اما اگر ننویسم این احساس هرگز دیگر برایم دست یافتنی نخواهد بود و حس این سقوط را گم خواهد کرد ... که ای کاش گم شود ... زودتر ِ زودتر ... هر چه سریعتر بهتر:دی (البته آش دهن سوزی نیست بی مروت اما اگر به زنجیر بکشمش شاید فرداها بهانه ی لبخندی باشد برای خودم)
پ.ن.5. البته یقینا اینجا نخواهم نوشت ... پس شما منتظرش نباشید ... حتی شما دوست عزیز!
پ.ن.6. اما می دانم ... یعنی امروز دیگر مطمئن شدم که درست دارم می روم ... خدایا مدام خودت بالا می کشی مرا! از این بعد بیشتر مراقبم باش ... مثل همیشه ...
پ.ن.ن.
خیلی خودخواه شده ام
و بی خبر
این روزها!
می دانم که او نیز مرا اینگونه نمی پسندد!
* * *
ای کاش گم شوم میان غزل ها!