سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا را دشمن بدارید، تا خدا دوستتان بدارد [حضرت مسیح علیه السلام ـ چون از ایشان درباره کاری که خدا دوستی به بار می آورد، پرسیدند ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :33
بازدید دیروز :27
کل بازدید :268009
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/2
5:13 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

همیشه دلم می خواسته توی این -به قول خودم - کلبه خرابه ای که دیگه خیلی زیاد شده آیینه ی زندگی و روزگارم در مورد وطن دومم بنویسم ... البته نه این وقت سال با اینهمه درس و مشغله ... اما هر نوشته ای خودش باید پیش بیاید تا بی تکلف بر قلم جاری بشود ...
نه اینکه «گودولو» یا «بوداپست» اصل من باشند و من به دنبالشان بگردند اما همانطور که گفتم وطن دوم من هستند ...
اگر به واسطه ی شناسنامه و محل تولد اصفهانیم، از زمانی که چشمانم به «شناخت ِ جهان» باز شد خودم را در آن سرزمین یافتم!
دیشب خودم را خیلی زیاد مرور کردم ...
البته در این مرور بخش های اصفهانش خیلی برجسته بود، خیلی بزرگانه و خیلی دلنشین برایم!
آخر بخش های اصفهان فیلم ها به دوران دبیرستان بازمی گشت و آغاز شور و جوانی من! 
فیلم های بوداپست مربوط می شد به مراسم بزرگداشت روز معلم در سال 1995 ...
15 سال پیش از این!
و قیافه ها و چهره های بچه هایی که حالا دیگر هر کدام برای خودشان ماجراها دارند!
شب خواب گودولو را دیدم ... و شاید بوداپست هم ...
هرزگاهی از این دست خواب ها می بینم ... که نقطه ی اوج آن حسرتیست که حتی در خواب هم همراه منست!
این حسرت که چرا «زبان مجاری» را جدی جدی یاد نگرفتم! و حتی آلمانی را ... 
اگر می دانستم روزی سر از زبان شناسی درمی آوردم در همان سنین نسبتا بحرانی چکسلواکیایی هم یاد می گرفتم!:دی
این بچه های گودولو هم با من راه نمی آیند و راضی نمی شوند به اینکه وبلاگ « بچه های گودولو » را راه اندازی کنم ...
مهم نیست ... بگذار فوق لیسانس را بگیرم اول مجاری می خوانم ... بعد اسپانیولی ... بعد آلمانی ... بعدش هم می زنم تو کار زبان های افریقایی هرچند لاتین و سانسکریت در اولویت است!
تعجب نکن از حرف هایم ... این روزها زیاد در خواب و خیال سیر می کنم ... 
به گودولو بپردازیم و عکس هایی که دیگر به راحتی در دسترس است ...
چند سال پیش در نت عکسی دیدم از سقف ورودی بازار روزانه ی شهر که ایرانی ها به آن بازار مکاره می گفتند ...
هر چقدر گشتم دیگر پیدایش نکردم ... در عوض این عکس دوست داشتنی را از بازار یافتم :


    

بغرنج ترین خاطره ای که از این بازار دارم، مربوط به روزیست که یکی از این مجارهای از خدا بی خبر می خواست مرا از پدر و مادرم بخرد!
به 100 فورینت!
هنوز برایم سخت است و غیر قابل درک که چرا این اتفاق ِ تلخ تکرار هم می شد! حالا هر چقدر هم که قحطی چشم و موی سیاه باشد، یعنی واقعا خرید و فروش بچه اینقدر عادیست برای آنها؟ 
گاهی فکر می کنم اگر یکی از دفعاتی که در بازار گم شدم دیگر هرگز پیدا نمی شدم، الان چه روزگاری به سرم بود!
فکر احمقانه و مسخره ایست اما احتمالا الان مسیحی بودم و یا شاید کمونیست ... وای! چه کابوس بی سرو تهی!


اینجا دانشگاه گودولو است ... همان دانشگاهی که در سریال «مدار صفر درجه» به نام فرانسه معرفی اش کردند ... حتی لوکیشن های نظامی سریال هم در تالارها و کریدور های این ساختمان عظیم و زیبا ضبط شده است!


 

این منظره ایست که از بالای پل راه آهن وقتی از دانشگاه قشنگ گودولو به سمت شهر و مشخصا جنگل و محله ی اشترانفل می آیی دیده می شود... با ساختمان های ده طبقه ای که در جای جای گودولو دیده می شود.

 

مجارها به این نوع قطار « هیو » می گویند که یکی از اصلی ترین مسیرهایش خط بیست و پنج کیلومتریست که گودولو را به بوداپست می رساند...
جنگل اشترانفل، جنگلی بزرگ و بکر و دوست داشتنیست و حالا بهتر می فهمم که چقدر سرشار از زندگی بود ...
زندگی به باطراوت ترین شکل آن هر صبح و هر عصر در جنگل اشترانفل جاری بود ... 
هرز چند بار یکبار هم فضای باز و روح بخش آن صحنه ی برگزاری جشنواره ها و سیرک ها می شد ... کلا مجارها در برگزار سیرک شهرت دارند ... 

* * *


از دیدن این عکس ذوق زده شدم ... اینجا ایستگاه شرکت اتوبوسیست که سرویس مدرسه ی ما هم از آن کرایه شده بود ...


خانه ی فرهنگ گودولو قدری دورتر از آن ایستگاه اتوبوس قرار دارد ...
و عکس بعد حوالی محله ی ساباچاکتر را نشان می دهد که مرکز شهر گودولوی زیبای من است.  


   

کلیساها، ساختمان ها و خانه های ویلایی گودولو معماری ساده و دوست داشتنی دارند:

 

این هم مجسمه ی الیزابت در پارک محله ی ما ملقب به ارژبت پارک (همان الیزابت):

* *‏ *

مجارها آداب و رسوم و لباس های محلی خاص خودشان را دارند ...
کلا قوم خاصی هستند با ویژگی های خوب و بد خاص خودشان ...
باید خیلی بیشتر درباره شان بخوانم تا بدانم ...

* * *  

و این عکس، آخرین ایستگاه هیو ِ گودولو-بوداپست را نشان می دهد، یعنی محله ی « اورشوِِِزِرتِر » بوداپست را:

 

خاطرات ِ اورشوزرتر برای من تمامی ندارد ...
از نوشابه ها و شیرکاکائوهایش با طعم ناب و خالص کودکی تا نماز خواندن های روزهای نوجوانی ...

پ.ن. حرف های گودولو تمامی ندارد ... شاید باز هم نوشتم مفصل تر ... 

بعد نوشت: بخشی از موسیقی ِ متن ِ گودولو را از لینک های زیر دانلود کنید ...

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67939

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67940

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67937

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67936

هرچند آوای غربتند اما من را سرمست می کنند ...

بعدتر نوشت: این روزها به علاوه ی این آواهای غربت که دیوانه کننده!  دلنشین اند، از بس آواز و تصنیف لُری گوش می دهم (مشخصا آلبوم همسایه استاد افتخاری) خودم هم کلافه میشم گاهی ... اما اعتیاد عجیبی پیدا کردم! اون هم این وقت سال و با این تکنولوژی ِ های کلاس ِ درس خوندن ما در دوران محترم ارشد که به جای خواندن اغلب باید شنید! 
به هر حال آوازهای لری برای من سمبل اصیل ترین آثار فولکلور ِ ایران زمین است و لبریز از شور و عشق!  


89/2/29::: 1:27 ع
نظر()