با یاد دوست
سِرِّ ِ منظومه ی ما بودی و مهتاب شدی
خود قرار ِ دل ما بودی و بی تاب شدی
روزی از سنگ ِ دلم چشمه شدی جوشیدی
رفتی اما پس ِ این معرکه مرداب شدی
وقتی سر منظومه ای مهتاب می شه، معنیش اینه که راز مهمی که سال ها سر به مهر مونده بود، فاش شده ... برای همینه که اون عاملی که خودش قرار دل ما بود، امروز شده یه دلیل اضطراب و نگرانی ...
اما چی شد که چشمه ی زلالی که از دل ما جوشید حالا شده یه مرداب؟
بی توجهی ما بوده؟
ناگفته های او بوده؟
شاید این وسط عاملی بوده که اون چشمه ی زلال را کدر کرده ؟!
حالا این وسط وظیفه ی ما چیه؟ ... این سؤال بیش از اندازه مهمه ...
و شاید ... شاید، سرنوشت این عاقبت را اجتناب ناپذیر می کنه ...
و شاید این چشمه ی زلال مثل زاینده رود می مونه ...
که در مسیر 350 کیلومتری خودش قلب کویر را سیراب می کنه ...
تمدن های هزاران ساله می سازه ...
یعنی اگه زاینده رود نباشه .. یک کلوم .. هیچی نیست ... صفر .. زیر خط صفر ...
اما سرنوشت زاینده رود اینه که در باتلاق گاوخونی غرق می شه!
و جالب تر اینکه اون حوالی کویری ترین حوزه ی زاینده روده ...
حالا چرا زاینده رود مرداب شد؟
چرا سوزان و کویری شد؟
( از بس شهرکردی ها بهش می نازند .. از بس چشمشون دنبال بقیه اشه ... )
چرا زنده رودی که اینهمه زندگی می سازه، مثل کارون به آب های جهانی نمی رسه؟
چرا مثل سفید رود توی آبی خزر گم نمی شه؟
چرا حتی مثل سیمینه رود همراه با زرینه رود وارد دریاچه ی ارومیه که یه محل گردشگری شده و مورد توجه نمی شه؟
شاید ...
شاید به این دلیل که زاینده رود گم نشه ...
برای اینکه همیشه توی قلب ایران باقی بمونه ...
برای اینکه حتی وقتی مرداب می شه باز هم عنوان مدفن زاینده رود بر باتلاق گاوخونی نوشته بشه ...
حالا با این مرداب چه باید کرد؟
* * *
با گریه در برابر هم خوابمان گرفت
پائیز روی شانه ی ما آشیان گرفت
دوری حصار، عاشقی و دوستی حصار
انبوهی از حصار مرا در میان گرفت
هرنامه ای که می رسد آغاز حسرتی ست
با نامه های ابر دل آسمان گرفت
من زنده ام به عشق تو، هرگز نمی شود
زاینده رود را شبی از اصفهان گرفت
محتاج شانه های غریبانه ی تو ام
لختی بمان که هق هق ِمن بی امان گرفت
شاعر هم شاعرهای قدیم!
از وقتی ابوالفضل صمدی این شعر را گفته زاینده رود یه روز ِخوش به خود ندیده!
چه بسیار شب های پیاپی که اصفهان بدون زاینده رودش به صبح رسوند!
گویا نزدیک به 9 ماه اصفهان چهارفصل جز پائیز به خودش ندید!
و بغض غربت و حسرت چون حصاری دروازه های این زیبای خفته را محصور کرد!
* * *
آخرین خاطره ای که از زاینده رود داشتم مربوط می شد به روزهای بعد از جشن عروسی میثم، یعنی آخرین روزهای سال 87 که با سعیده و فاطمه از روی سکوهای سی و سه پل می پریدیم و طرح ِرفتن می ریختیم!
من می گفتم مالزی و همزمان پدر فاطمه آمار دانشگاه های هند را از دهلی گزارش می کرد!
یادش بخیر! چقدر برنامه ریزی کردیم! تنها ضد ِ حال مثل همیشه بی معرفتی من بود که در اوج تقسیم وظایف وقتی فاطمه با دودلی می پرسید: «حالا اگه تو آزاد قبول بشی، همین آزاد را می روی؟»
من در کمال بی مرامی می گفتم: «خب معلومه که می روم!»
* * *
وقتی از روی پل غدیر بعد از چندین ماه انعکاس نور را بر دردانه ی کویر دیدم، ناخودآگاه به یاد دانوب افتادم!
وقتی افکارم را بازگو کردم مورد تمسخر حاضرین قرار گرفتم!
به راستی هم که دانوب و زاینده رود به هیچ وجه قابل مقایسه نیستند!
نه عرضی نه طولی! کشتی های دانوب را زاینده رود در خواب هم نمی تونه ببینه!
اما برای من این دو همیشه یه وجه مشترک داشتند؛ اون هم اینکه رودخانه های شهرهای زندگی من اند،
و اگر تا امروز شب های بوداپست در انعکاس دانوب در خاطر من شب هایی رویایی بودند،
باید با تاسف بگویم که این روزها شب های اصفهان هم با زاینده رود، شب هایی رویایی اند!
هوا سرد بود و حاشیه ی زاینده رود شلوغ و من هم خسته!
پیشنهاد ِ پیاده رودی همراهان را به روش دیکتاتوری ملغا کردم و خواستم که امتداد زاینده رود را با ماشین گز کنیم!
اصلا باورم نمیشد! اونقدر خسته بودم که مثل بچه ی آدم نمی تونستم بنشینم! اگه شلوغ بازی های عادله و امیرحسین نبود چشم هایم هم بسته شده بود!
نمی دونم دلیلش همین سکوت و در خودفرورفتگیم! بود یا پیشامدی طبیعی که با گذر از هر تکه از حاشیه ی زاینده رود خاطرات و روزهای زندگیم بی اختیار مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشم هایم رد می شد!
حاشیه ی زاینده رود مدت ها بود که چنین ترافیکی به خود ندیده بود و من لحظه ای با تمام وجود احساس کردم که مدت هاست همشهریانم را و بخصوص خنده هایشان را ندیده ام!
پل خواجو دوباره منظره ی محبوب عکاسان شده بود و قدمگاه اصفهانی ها!
آنچه برایم لذت بخش تر از همه بود فضاهای مربوط به وقایع و موضوعاتی بود که در طی این پنج سال دست مایه ی اخبار و گزارش های خبری من شده بود که همراه با خاطرات و مباحث حاشیه ای یک جا همه در ذهنم مرور میشد!
آن روزها که خبرنگار بودم گاهی آرزو می کردم که ای کاش این دوران تمام میشد و به آنچه باید می پرداختم! و امروز که همان زمان موعود رسیده با خاطرات آن دوران- که هنوز خیلی هم دور نشده- از حس زنده بودن سرشار شدم!
ناژوان یا به قول خبری ها ریه های تنفسی اصفهان، به اندازه ی همه ی ناژوان نرفتن های این دوران خشکی زاینده رود متفاوت شده بود و دوست داشتنی! یک حوزه ی بکر و حفاظت شده، بدون چایخانه و دست فروش! چه لذتی دارد!
شاید بعدها که از حوزه ی خبری شهر خیلی دورتر شوم دیگر این لذت را احساس نکنم!
هنوز نمی دانم بی خبری خوش خبری است یا نه!
هنوز نمی دانم این پیله ای که به دور خود تنیده ام و از شهر خواسته یا ناخواسته به حاشیه رانده شده ام، عاقبت بخیری است یا ...
فقط می دانم امروز همان جایی ام که می خواستم!
البته با تجربیاتی پر پیچ و خم و هم صفت زاینده رود!
باید کمی بیدارتر شوم! هوشیار ِ هوشیار!
* * *
به پیچ و خم های زاینده رود در انتهای ناژوان که رسیدیم، بین علما اختلاف افتاد که آبی که قائدتا بسوی شهر باید برود، چرا از این جهت جریان دارد!
حوصله ی فکر کردن و اظهار نظر نداشتم!
بی مهابا پیاده شدم و بدون توجه به توصیه های همراهان با کفش های صورتی! در گِل فرود آمدم
؛
خواب از سرم پرید!
با یاد دوست
امروز روز اصفهان است
فکرش را که می کنم می بینم اردی بهشتی بودن با مزاج بهشتی نصف جهان سنخیت بیشتری دارد تا آذری بودن آن!
بگذریم ...
این مناسبت هایی که هر سال می آید و می رود تنها بهانه ای برای مروره ...
و هر کس بسته به ذوق و حرفه و دلبستگی های خودش از این فرصت برای مرور استفاده می کند ...
مروری که چه بخواهی چه نخواهی با افکار و احساسات و عواطف شخصی آدمی تصرف می شود ...
دست نوشته هایی که هر سال برای اصفهان نوشتم، از این قاعده مستثنا نیست ...
و من چه بخواهم و چه نخواهم هر سال در روز اصفهان، اصفهان را با نگاه شخصی خودم مرور می کنم!
مثل پارسال که روز اصفهان برایم حکم یک بازگشت را داشت و نقطه ای بود که مرا از بستر بیماری بیرون آورد و دوباره در اصفهان رهایم کرد!
امسال چه بخواهم و چه نخواهم ذهن من هم مثل بعضی مردم شهر و بیشتر مثل خیلی از مسوولان شهر گرفتار توسعه ی ظاهری شهره ...
اصفهان من با سرعت فوق العاده ای داره زیبا میشه ...
خوشگل می شود ...
گره های کور ِش داره باز میشه ...
مرکز شهر سر و سامان می گیره ...
میدان عتیق بعد از 700 سال بازسازی می شود ...
مغازه های چهارباغ نوسازی می شود ...
میدان امام ...
ورزشگاه صد هزاری نفری! نقش جهان به سرانجام می رسد!
عجب! ذوق زدگی های بزرگان شهر به من هم سرایت کرده!
شاید برای بعضی مهم باشد که جزء اولین کسانی باشند که پا روی طبقه ی دوم اولین خیابان دوطبقه ی کشور می گذارند!
شاید این یک امتیاز محسوب بشود که در زمانی که هیچ کس-مخصوصا خبرنگارها- نباید مطمئن بشوند که مترو اصفهان از چند متری مدرسه چهارباغ گذشته، تو با مترو سر از میدان انقلاب در بیاوری!
خوبه ... بد نیست ... خودش تجربه ایه! شاید وقتی مادربزرگ شدم و مترو و خیابان دو طبقه برای نوه هایم لوازم خیلی ساده و جدانشدنی زندگی شد، این خاطرات من برایشان جالب باشه!
اما ...
اصفهان من بیماره!
و موریانه ی بیماری فرهنگی به جان شهر من افتاده!
و هنرمندان و جوانان این شهر در زیر آوار این بی فرهنگی در حال نابود شدن هستند!
این شعار نیست! این یک هشداره!
و هشدار نیست بلکه واقعیت است!
واقعیت است و آبی است که از سر گذشته!
ای داد ِ بر من!
آهای! آقای رئیس!
کجای کاری؟!
اره ... ذوق کن ... بخند ... بریز ... بپاش ... به مدیرانت افتخار کن!
اما پاسخ زیبای خفته ی من را چطوری می خواهی بدهی؟
آهای شما!
بله! خود ِ شما!
فکر کردی توی دست نوشته های دوران جوانیت می تونی بخونی که میدان امام زیر ِ سُم ِ سربازان کوچولو و دلفریب چینی داره له میشه؟
آهای شمایی که افتخارت اینه که دانشگاهی هستی، تا حالا شده چهره ی خمود و یا فارغ از همه چیز دانشجوهایت را ببینی؟
آهای! شمایی که می دونی از کی باید چه سوالی بپرسی، تا به حال فکر کردی که قیمت این قلمی که به دست شکسته ی من و توئه چنده؟
و آهای! خود ِ من! نه! نه! منظورم من ِ نوعی نیست!
آهای ای خود ِ من! چقدر فکر کردی به این که با این بی تفاوتی و با باور «اصلاح ناپذیری» این قوم و سکوتت، داری در حق فردای این شهر خیانت می کنی؟
دلم می خواهد خودم را محاکمه کنم!
هر چند بارها محاکمه شدم!
ای کاش یک قاضی منصف توی این شهر ِ بزرگان! پیدا می شد و حکم نهائیم را صادر می کرد!