با یاد دوست
بزرگ دیوانی رنگ پریده، در کوچه پس کوچه هایی که هنوز هم صبحگاهان را با شمیم کاه گل سلام می گویند، خانه ی پدر مادربزرگ است.
بزرگ دیوانی که سالهاست فانوس آن خاموش گشته؛
- پس کجا رفت آن همه شور و سرور؟
به یاد می آرم سفره ی نذری مادربزرگ را در سرای میهمان نشین خانه ...
- پس کجاست آن مادربزرگ؟
خانه ی پدربزرگ امروز ساکت و ساده و بی هیاهوست ...
امروز تنها پژواک تپش دل پدربزرگی پیر و مهربان از سینه ی این دیوارها به گوش می رسد...
ثانیه ها بر او چگونه می گذرند؟
- هیچکس نمی داند!
قدم بر ردپای دیروز می گذارم ...
برنقش گام های دخترکان شیرین و پسرکان بازیگوشی که طنین ترانه هاشان غرقه در این سکوت سنگین است ...
شاید یگانه آوایی که پدربزرگ را دلبسته به این دیوارها نگاه می دارد!
اما امروز بر سکوی حوض حیاط، پوسته ی گردوهای شکسته ی باغچه ی پدربزرگ را می بینم ...
آری، هنوز در این سرای بی فروغ، زندگی جاریست؛
حتی اگر علف های باغچه حرص نشود،
حتی اگر سیراب نشود،
به یقین درخت باغچه ی مادربزرگ چشم به راه کودکی که از حیاط خانه ی پدربزرگ بگذرد، می بالد و ثمر می دهد!
پ.ن.1. این مطلب را وقتی یک جوجه تبیانی بودم و توی ثبت مطلب جیک جیک می کردم نوشتم ...
پ.ن.2. توی این شب ها برای پدربزرگ خیلی دعا کنید!