با یاد دوست
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
از روی خاک با کمی اکراه پا شدی
رفتی وضو گرفتی از اشراق و بعد از آن
هجده نفس کشیدی و رکعت به رکعتش
نزدیک تر شدی به خودت،ذات بی نشان
کم مانده بود در ده پیغمبر خدا
مردم خدایشان بشود:یک زن جوان!
می خواستی جلوه کنی بر زمین ولی
توحید غیرتی شد و بردت به آسمان
از عصر جاهلیت آن ها، تو را گرفت
دادت به درک ناقص این آخرالزمان
حالا هزار سال پس از تو رسیده اند
اهل زمین به قسمت جذاب داستان
جایی که آسمان به زمین رزق می دهد
از سفره ی نگاه تو، بانوی مهربان!
در کوچه های ساکت و مرطوب شهر ما
حس می شود حضور شما موقع اذان
اما هنوز منظره ی بکر خالقی
که وا نشد به دیدن تو چشم دیگران
این شعر را بگیر و برای فرشته ها
با لهجه ی خدا و صدای خودت بخوان...
هادی جان فدا