با یاد دوست
امروز روز اول سی و یک سالگیم است ...
برای من سی و یک سالگی با انتظاری زیبا آغاز شد ...
انتظاری که به روزهای پایانیش نزدیک می شوم ...
گاهی هوس می کنم برای دخترم وبلاگی ایجاد کنم و زندگی سایبریش را خودم پیش از تولدش کلید بزنم ... گاهی با خود فکر می کنم همین بشنو از نی را به او تقدیم کنم ...
اما دلم نمی آید به این زودی ها اسیر این فضای مجازیش کنم ...
دلم می خواهد اول با کاغذ و مداد اخت بگیرد و بعد راهی این مجازستان شود ...
نمی دانم ... فرقی نمی کند ... دیر یا زود او هم اسیر می شود ...
و شاید نباید از مزایای فضای سایبری خیلی هم دور بماند ...
به هر حال تا آن روز وقت زیادی هست ...
اول از همه باید او بیاید ...
باید بیاید و زندگی را به سبک خود تعبیر کند ...
آنوقت هر کجا خواست برود و بیاید ...
زندگی به سبک او!
چه زیبا ... چه تازه و چه باطراوت!
او که بیاید من یک نسل به عقب می روم و او نسل پس از من می شود ...
دخترم که بیاید زندگی خواه ناخواه رنگ دیگری به خود می گیرد و من ترجیح می دهم که او خود این رنگ را برای خود انتخاب کند ...
دخترم شاید شبیه من باشد ... اما فقط "شاید"
شاید هم اصلا شبیه من نباشد ...
به هر حال هرگونه که باشد ادامه من است ... و شاید همین کافی باشد ...
هرگز نمی خواهم شبیه من باشد ...
دختر من باید برتر و بزرگتر و والاتر از من باشد ...
این است آنچه مرا کفایت می کند ...