با یاد دوست
اینی را که من به آن می گویم «سقوط» درست تر می گویم تا دکتر که به آن می گوید: «هبوط»!
اصلا بگذار ببینم، وقتی حوا سیب را به خورد آدم داد بازی شروع شد یا ماجرا خیلی قبل از این حرف ها آغاز شده بود؟
* * *
این چند صباحی که به غزل جدی تر و رسمی تر از قبل نگاه می کنم، کمتر پیش آمده که به اشعار دخترانه توجه خاصی داشته باشم ... شاید به این دلیل باشد که کمتر پیش آمده که برایم جذابیت داشته باشند ... دلیلش را نمی دانم ... اما می دانم هرگز نخواسته ام که مبادا در اشعار دخترانه خودم را ببینم ... شاید برای همین از آن فرار می کنم ...
شاید این یکی از اشتباهات زندگیم باشد ... اغلب در پی انسان بودن بوده ام تا ...
بیدار مانده ام وسط تختخواب ها
از خودکشی خیس تمام ِ کتاب ها
تا خط به خط نگاه تو را حفظ می شوم
از یاد می برند مرا اضطراب ها
از چشم های بسته ی من در کلاس درس
از گم شدن میان حضور و غیاب ها
انگشت می گذاشت کسی روی زندگی م
تا له کنند روح ِ مرا انتخاب ها
از امتحان چشم تو افتاده ام،ببین!
سر ریزتر شدند به سویم عذاب ها
دیگر به هیچ نقطه ی دنیا نمی رسم
بی فایده ست خودخوری و اعتصاب ها
از من نپرس این که چرا خسته ام چرا؟!
خسته تر از شروع سوال و جواب ها...
یک دلیل دیگر هم دارد! آن هم اینکه دخترها در اشعارشان از «مرگ» و متعلقات آن زیاد می گویند و این برای من خوشایند نیست ...
شاید به این دلیل که هرگز آنقدر دخترانه فکر نکرده ام که از مرگ انتظار معجزه داشته باشم!
پیرو همان باور ِ در جستجوی انسانیت بودن، بیشتر به بهره برداری از حیات و به درست و خوب زیستن فکر کرده ام ...
اما به نظرم شاعره هایی که بر سرنوشت سه حرفی زوم می کنند پر بیراه نگفته اند ...
چرا که هر دختری قبل از آنکه به فرشتگان خداوند جواب پس دهد بارها و بارها می بایست به سوترهای بعضا از خدا بی خبر جواب پس دهد!