با یاد دوست
خیلی خیلی الکی هوس آپ نمودن به سرم زده ... شاید فقط برای اینکه برای اولین بار یک مقاله را یک شبه تونسته بخونم که البته با توجه به این عمل آپ نمودن یک صفحه از 5 صفحه باقی می مونه برای فردا:دی
مهم نیست ... مهم انرژی مثبتیه که این روزها از در و دیوار می باره ...
البته اگر از مطالعه ی مباحث معنی شناسی فاکتور بگیریم ... خدا را شکر فاکتور گرفتن های من هم که به معنای حذف کامل هست ... اما چاره چیه که ویتگنشتاین رسما مغز و حتی چشم هایم را متلاشی کرده است! ای کاش همان وینگنشتاین 1920 می ماند و بزرگتر نمیشد!
احساس خیلی بدی نسبت به پروفسور چامسکی پیدا کرده ام! نمی دونم این احساس از کجا نشات می گیره چون احتمال می دم دلایل زیادی در این زمینه دخیل باشند، فقط می دونم یک دانشجوی سال صفری زبان شناسی نباید اینقدر سرکش و بی چشم و رو باشه!
راستی قرار بود در میان غزل ها گم بشم ... خدا را شکر این پروسه به بهترین شکل ممکن در جریان است ... تنها ایرادی که وجود داره اینه که من به دنبال غزل می گردم اما توی صندوقخونه ی این شاعرن جوان بیشتر شعر نو پیدا می کنم! و جالب اینکه تیر قلمم جرات میکنه غزلیات را نشانه بگیره اما شعر نو را نه! این هم از اون عجیبا غریباهای مختص این حقیره احتمالا!
امشب تفسیر غزل تفال رادیو پیام این بود که: « کار شدنی میشه ... اینقدر خودت را آزار نده و سخت نگیر ... مجری می گفت:دقت کردید آدم هایی که سختگیرترند کارهاشان هم بیشتر خراب میشه؟!»
البته من نیت نکردم چون رادیو را دیر روشن کردم اما تفسیر غزل خیلی برام سودمند و آموزنده بود ...
بعد از اون هم تصنیف « تنها تو می مانی » با شعر قیصر امین پور و صدای آسمانی استاد علیرضا افتخاری پخش شد ...
خیلی عجیبه و شاید دور از ذهن که من این تصنیف را نشنیده بودم ...
دل داده ام بر باد
برهرچه باداباد
مجنون تر از لیلی
شیرین تر از فرهاد
وای خدای من! چقدر خوشگل بود!
باید اعتراف کنم که بعد از رازگشا دیگه پیش نیامده آلبوم های استاد را بخرم ... نوای روزگارم که این آخریا نیلوفرانه ی 2 شده بود، فلش بک کرده به « امان از جدایی »! و همه ی آلبوم را گوش میدم تا به اینجا برسه که میگه:
به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی
با رادیو خیلی مانوس شده ام این روزها و امروز (یعینی دقیقا دیروز) برای اولین بار برنامه ی « نفس عمیق» رادیو جوان پیامکم را خواند ... خیلی هم اتفاقا با دقت و نوستالژیک خوند و این هم از قدم مبارک آی سی رکوردر ِ نو رسیده بود که خیلی دوستش دارم (گاهی اوقات از شدت مادی گرایی از کارها و احساسات خودم خنده ام میگیره) اما خب چکار کنم، سرنوشت من هم با این آی سی رکوردرها به هم گره کوری خورده و هر چقدر ورژن دستگاه ها بالاتر میره احساسات و وابستگی من هم بیشتر قلمبه میشه! :دی
متن پیامکم هم این بود:
« بدترین نوع ِ رودست خوردن وقتیست که دوستت دوستی و محبت تو را باور نکند!»
امیدوارم خودم از این نوع رودست ها به کسی نخورانده باشم، و اگر هم خورانده ام امیدوارم خدا من را ببخشد و دیگه از این کارها نکنم!
جومونگ هم که بحمدالله دوباره شروع شد:دی
و بعد اینکه ... مقاله ی علمی-مطبوعاتی نوشته بودم و با کمال اعتماد به نفس رفتم به استادمون نشان دادم هر چند می دانستم مخالف حرفهای من هستند ... با اینکه همون سخنان علمی سر کلاس را در کامنتشان ذکر کرده اند و من را در نخستین مقاله ی علمی-مطبوعاتی کاملا ضربه فنی نموده اند، اما نمی دانم چرا این اتفاق هم انرژی بسی مثبتی از خود ساطع نموده است!
گمانم این نگاه من است که تغییر کرده است، نه جنس انرژی ها!
نه! از حق نمی توانم بگذرم ... مطمئنا بعضی حضورها ... بعضی هم صحبتی ها ...
جایی نوشتم (در یکی از نوشته های سر به مهر و فوق محرمانه ام) : « زندگی با هر آدمی رنگ و شکل خاص خودش را دارد! چه زن، چه مرد، چه کودک، چه کهنسال! هر آدمی وجودی دارد و وجود او سرمنشا رنگ ها و نقش ها و الفاظ و نگاه و عالم متفاوتی است!»
پ.ن. الان که داشتم عکس این پست را جا به جا می کردم چیزی دیدم که دهانم رسما از تعجب باز موند!
تا باد چنین بادا!
با یاد دوست
من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من
حتی خودم شنیده ام از این کلاغ ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که می شود
این گونه روزگار تو -فردا- شبیه من
ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این جا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم می شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من
پ.ن.1. دیدی راست می گفتم؟ قسم می خورم که تک تک باران های بهاری در این روزها برای دل پرسشگر من می بارد ...
پ.ن.2. نشانه ها برایم سنگ تمام گذاشته اند این روزها! اما نمی دانم چرا کاری از پیش نمی برند ...
پ.ن.3. قرار بود خیلی چیزها را با خود به سال 89 نیاورم ... اما برخی از آنها رهایم نمی کنند ... مثل منچ ِ هشت نفره- چرا که مال بد بیخ ِ ریش صاحبش می ماند- ... و نیز آنچه که نامش را سقوط گذاشته ام!
پ.ن.4. ای کاش وقت بیشتری داشتم این روزها برای آنکه از این روزها بنویسم ... از تفکرات و احساسی که مدتی است همراه من است ... و هر چه فرار می کنم باز از توی صندوقخانه ی خانه مان پیدایم می کند، بیرونم می کشد و به یکباره می خوردم! البته شاید هم برای اینکه دم به تله اش ندهم هنوز مفصل مفصل ننوشته ام ... هر چند سقوط تجربه ی شیرینی نیست اما اگر ننویسم این احساس هرگز دیگر برایم دست یافتنی نخواهد بود و حس این سقوط را گم خواهد کرد ... که ای کاش گم شود ... زودتر ِ زودتر ... هر چه سریعتر بهتر:دی (البته آش دهن سوزی نیست بی مروت اما اگر به زنجیر بکشمش شاید فرداها بهانه ی لبخندی باشد برای خودم)
پ.ن.5. البته یقینا اینجا نخواهم نوشت ... پس شما منتظرش نباشید ... حتی شما دوست عزیز!
پ.ن.6. اما می دانم ... یعنی امروز دیگر مطمئن شدم که درست دارم می روم ... خدایا مدام خودت بالا می کشی مرا! از این بعد بیشتر مراقبم باش ... مثل همیشه ...
پ.ن.ن.
خیلی خودخواه شده ام
و بی خبر
این روزها!
می دانم که او نیز مرا اینگونه نمی پسندد!
* * *
ای کاش گم شوم میان غزل ها!
با یاد دوست
- بچه ها خداحافظ!
ولی نعمت ما را باش!
هر چه رشته بودیم پنبه کرد!
نمی خواهم ... نمی خواهم بیش از این نخ نما شوم!
اصلا بگذار ببینم؛ من اینجا چه می کنم؟
مرا رها کن ...
استدعا می کنم: مرا رها کن!