با یاد دوست
یا حسین (ع)
دلم هوایی توست ...
یا محرم
قدوم گام های سرخت بر سیاهی چشمانم ...
یا اشک
بدیده می خرم آن قطره های خونینت ...
با یاد دوست
حقیقتش را بخواهی اشتیاق زایدالوصفی برای ترجمه ی اینهمه ی متن رنگارنگ و جذاب دارم ...
دریغ که دست تنهایم ...
با یاد دوست
بنا نبود از امشب بنویسم اما جشن مهرگانی که رادیو 7 امشب برای پاییز کرفته است دستم را آلوده ی حروف چینی کرد ...
آری همین جشن مهرگان و همین شب آغاز پاییز و همین اول مهر و آغاز شور و تلاش است که از امسال تا هر سال سالگرد پیوند من و توست ...
آغاز این حیات بر من مبارکباد ...
با یاد دوست
دلتنگی بر دلم هجوم آورده است هر چند هنوز به من نزدیکی و یک هفته مانده تا من حق بهانه گیری پیدا کنم ...
این احساس احساس غریبه ای نیست برایم اما این روزها می فهمم هرچند دلتنگی یک مقوله ی واحد است اما جنس دلواپسی و چشم به راهی یک دختر برای پدرش با جنس نگرانی یک همسر برای همسرش چه تفاوت هایی دارد ...
این احساس هر روز در ذهن و جانم قوی تر می شود که هر چه پیشتر می روم معنا و درک عمیق تری از زندگی پیدا می کنم ... حتی آرام آرام طعم زندگی و احساسات پدر و مادرم را بهتر و بیشتر می فهمم ... حتی گاهی خود را بر محور زمانی زندگیشان سُر می دهم و بر آن سفر می کنم و آنگاه بر قلب مادرم نگاهی می افکنم و احساس آن زمانی آن را لمس می کنم ...
این روزها به بیستون خیلی حسودی می کنم ...
با یاد دوست
خیر، قسمت نیست ما وبلاگ را با حرف های خودمان آپ کنیم که پارسی بلاگ هی می پراندمان ...
خلاصه اش آنکه پایمان به رادیو هم باز شد و شدیم کارشناس زبان شناسی رادیو!
فکرش را که می کنم می بینم اگر تبدیل به یک شغل کاذب هم برایمان بشود بدک نیست ها
با یاد دوست
با یاد دوست
چقدر جالب! بعد از این همه وقت که دوباره دارم خودم را از طریق رادیو پابند یک فضای ذهنی خوندن و نوشتن می کنم، موضوع برنامه ی این شبکه ی رادیویی که نمی دانم چرا لهجه اش هم اصفهانیه " بهانه گیری و توجیه آوردنه " است!
و من چوب خط بهانه گیریم دیگه همه جوره پر شده!
خودمونیما! همین وبلاگ نویسی هم خودش یه بهونه است و ابزار فرار و گریز ...
با یاد دوست
"اگر شما از یک زن سیاه پوست اهل مریلند بپرسید که چند سال دارد با لبخندی شادمانه به شما می نگرد و پاسخی نمی دهد چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است اما اگر یک سفیدپوست بخواهد اندیشه ی خطا و لغزش آور جشن تولد را از کله اش بیرون کند باید یک نابغه باشد!"
برای سومین سال پیاپی است که پست روز تولدم را با این عبارت آغاز می کنم ...
شاید در سالهای گذشته چنین نگاهی برایم یک آرزو بود و من در تردید که آیا حقیقتا می توانم به چنین نگاهی دست یابم و با چنین فراغت بالی زندگی کنم؟
امسال خاطرم آسوده است که "تو" جسارت چنین اندیشه ای را به من خواهی داد
چرا که با تو من ساکن سرزمین تک فصل بهارم و
در این روزها که منصوب به مولود من است، برگ برگ درختان همراه من به شکرانه ی داشتن تو سجده می کنند و هر آذر من در اردیبهشت نگاه تو شکوفه می دهد ...
در هوای تو و دم دم با عطر نفست ای گل همیشه بهار من!
با یاد دوست
به یک روایتی دیگر به دهانه ی سی و سوم این پل رسیدم ...
وقت خروج است دیگر!
دست خالی یا دست پر!
دیگر خیلی هم برایم فرقی نمی کند ...
فقط می خواهم بگذرم از این پل ...
بگذرم از این سی و سه دانه ی به زنجیر کشیده که به زنجیرم کشیده اند ...
بگذرم ...
فقط بگذرم ...
خالی خالی از رویای مرغان مهاجری که پائیز باز میگردند ...
راستی تو فکر می کنی پائیز که بیاید و مرغان مهاجر از دورترین نقطه ی زمین به زاینده رود من باز پناه آورند، زیبای مرا سیراب می بینند یا هنوز لب تشنه و چشم به راه؟