با یاد دوست
به قول جلال آل احمد، "من صبح (ظهر) روزی به دنیا آمدم که خورشید نور نداشت"... یعنی امروز ... 23 آذر ...
البته من گرما از آفتاب اردیبهشت می گیرم ...
و شاکرم از پروردگارم که در حالی در 30 سالگی قدم می گذارم که به سر و سامانی که می خواستم رسیده ام ....
سالروز تولد هر کس هیچ فایده ای هم که برایش نداشته باشد یک توقفگاه است و زمانیست برای واکاوی و سنجش زندگانی خود ...
ما ایرانیان با تحویل سال نو "حول حالنا" طلب می کنیم در حالیکه نوروز هر کس روز تولد اوست ...
برای من دهه چهارم زندگیم امروز آغاز می شود و باید بگویم که از نقطه ای که امروز در آن قرار دارم خوشنودم ... یعنی احساس می کنم بایدهای لازم را برای پا گذاشتن به دهه چهارم در چنته خود دارم ...
این فکر در ماه های اخیر مدام به سراغم می آید که بس است دیگر سر به هوایی و کار باری به هر جهت ...
بس است دیگر فعالیت های از هم گسسته و بی هدف و بی ثمر ...
این هشدارهای درونم البته بی اثر نبوده و سناریوهای امیدوارکننده ای برای به نتیجه رساندن سی سال سر به هوایی ها و در پی باد وزیدن ها و به این طرف و آن طرف سرک کشیدن ها در ذهن و فکرم خطور کرده است.
امروز دیگر زمان بلندپروازی ها به پایان می رسد و محور زندگی من از دروازه ای عبور می کند که لازمه آن هشیاری و فرصت آفرینی از داشته هاست ...
در دنیایی که فرصت ها خلق می شوند و نه پیشنهاد! دهه چهارم فصل رویش باید باشد ... فصلی که ثمره روح و جسم آدمی به بار بنشیند و رنگی آذرفام بر رخساره آفتاب پاییز بریزد ...
بادا چنین بادا!
با یاد دوست
امروز و امشب اصفهان میزبان هیاتی از دولت هست تا یک سری پروژه ها افتتاح بشه و من از حالا تا نیمه شب مجبورم که پای سیستم باشم و اخبار ارسالی را تایید کنم. دلم می خواد همزمان نوشتنی های عقب افتاده م را هم بنویسم اما این در حالیه که ذهنم از نوشتن و بهتر بگم ترجمه دور ه و باید کاری کنم تا تمرکز ذهنم به صفحه لپ تاپ برگرده! خیلی وقته این کار را نکردم ... خیلی وقته استفاده م از لپ تاپ 100 درصد مفید شده و ذهنم از سرچ مطلب و خبر و ترجمه فراتر نرفته ...
اما امروز باید به شیوه قدیم ها این تمرکز را برگردونم ... یعنی با موسیقی ... درحالیکه خیلی وقته موسیقی دلنشینی گوش ندادم ... موسیقی که به جانم بنشینه ...
این خیلی وقت که می گویم تقریبا به درازای زمانی هست که از تجرد در اومدم ...
فکر می کردم و یا شاید دیگران اینجور فکر می کنند که پا به گذاشتن به دنیای همسرم ذائقه موسیقیایی من را تغییر داده ...
اما به تازگی فهمیدم که اینجور نیست ... هرچند امیرعباس دنیای بزرگتری را در فکر و ذهن من ایجاد کرده اما حقیقت این نیست که روحیه سهلگیرانه تری که ازدواج در برخی از جنبه های فکری و سلیقه ای انسان بوجود می آورد، من را از تصنیف هایی که روز و شب با آنها زندگی می کردم جدا کرده ...
این حالت حتی در میان نزدیکان من هم به نوعی اتفاق افتاده ...
و الان که بعد از دست دادن مادربزرگم از ترس جاری شدن اشک دیگه جرات ندارم بر تصانیف خاطره انگیز کلیک کنم، به این نتیجه رسیدم که دلیل این عدم رغبت فراموش کردن ایامیست که عزیزانی را در کنار خود داشتیم، با آن آوازها و تصانیف خاطره هایمان در کنار آنها ساخته شده و آن قطعات موسیقی عمیقا حسی را در درون برمی انگیزاند که بدون هیچ حرف و تصویری غمی را بر دل می نشاند ...
و من با فرار از آن تصانیف در واقع خود را گول می زنم و از آن روزها فرار می کنم و در پی یافتن حسی هستم که حال و هوای جدیدی را در ذهن و زندگی خود متولد کنم!
با یاد دوست
حرف زیاد دارم برای گفتن و نوشتن اما ...
اما بزرگترین اشتباه آدمی این است که منتظر باشد ... منتظر رسیدن یک زمان ... منتظر رسیدن یک مکان ... یعنی برای کاری که باید انجام بدهد شرط زمان و مکان بگذارد!
زمان و مکان حقیقی نیستند! زمان و مکان تنها بهانه اند! بهانه هایی که من بخشی از زندگیم را مشروط به آنها کردم ...
مشروط به آن زمان و مکان موعود تا به سکون برسم و بعد شاید در سکوت آن دست و پای دلم را جمع کنم و دفترچه ی قرمزم را بر روی میز تحریری که سالهاست در راه پله های بالا خاک می خورد به طور ثابت بگسترانم و از زندگی بنویسم ... از زندگی و از آدم ها ...
آدم ها ... آدم ها ... آدم ها ...
داد از آدم ها ... هیهات از آدم ها ...
و چه بگویم از زندگی ...
که نه می توان بر آن خرده گرفت و نه می توان از آن شکایت کرد و نه می توان بر آن داد و هوار کرد و نه می توان آن را به دادگاهی فراخواند!
رسم زندگی عجیب است و سنت آن حیرت انگیز ...
همان فلسفه ی چینی هاست که در اوج شادی نقطه ای غم هست و در اوج غم نقطه ای شادی و امید ...
شکایتی ندارم از روزگار ... نه از روزگار و نه از خدا ...
اما شاید اندکی سرخورده شده باشم!
وقتی برای زندگیت تلاش می کنی، برنامه می ریزی، صبر می کنی تا به زعم خودت زندگیت را با دست خودت ساخته باشی ... برای ساخته شدنش انتظار کشیده باشی تا به قول بزرگترها قدر زندگیت را بدانی ...
البته که لذت دارد ...
و من اشتباه نکردم ...
من اشتباه نکردم چون خرد و منطق فرهنگی اجتماعی اقتصادی تایید می کند تمام صبر و دوراندیشیم را ...
اما وقتی آدمی برای زندگیش تلاش می کند و استقامت به خرج می دهد، برای روز موعودش ترین ترین رویاها را در سر می پروراند ...
با این حال راضیم به رضایش ... و شکر به خاطر همه ی محبت ها و همه ی خواستن هایش ...
چه حکمتی هست در این قفل ها و کلیدها خودش می داند و بس ...
اما زندگی جریان دارد ...
و من امیدوارم به روز موعودم ... موعودی که انتظارش را می کشم ...
هرچند آندره ژید می گوید "جز آنچه را که به سویت می آید منتظر نباش" اما من امیدوارم به فضل خدا!
و همین امیدواری است که با همه ی نگرانی ها و التهاب های این روزها نگاهم را از آینده دریغ نمی کنم ...
توکلت علی الله
افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
بسم الله الرحمن الرحیم
قل اعوذ برب الناس
ملک الناس
اله الناس
من شر الوسواس الخناس
الذی یوسوس فی صدور الناس
من الجنه و الناس
بسم الله الرحمن الرحیم
قل اعوذ برب الفلق
من شر ما خلق
و من شر غاسق اذا وقب
و من شر نفاثات فی العقد
و من شر حاسد اذا حسد
و
خدایا موعودی را که چشم به راهم به زیباترین شکل رقم بزن ... آمین یا رب العالمین
با یاد دوست
ببخشید بلانسبت شما، موقع امتحان ها که میشه ملت گیر و در به در یه کلوم زبان فرانسه و دو کلمه زبان انگلیسی می شوند، بعد که خرشون از پل گذشت یادشون می ره!
یک هفته چشم و گوش و حلقم را گذاشتم روی یه متن حقوقی حالا 15000 تومان گذاشته تو پاکت داده به من تازه به خودشم تخفیف داده!
تازه من که کارم شبانه روزیه و تکالیف چهار پنج نفر دانشجوی لیسانس و فوق و خلاهای حاضری دوتا رییس و الخ را باااااااااید!!!!!!! انجام بدم به طور ثابت!
یعنی من کلا چهار نفرم! به ازای چهار نفر هم کار می کنم هم درس می خونم ...
اونوقت اینه اوضاع پول درآوردن و اضافه کاری و ...
با اون مدرک خاک بر سر فوق لیسانسم!
آدم به کی بگه ... والاااااااااا!
با یاد دوست
پنج شنبه هفته گذشته یکی از آرزوهای حرفه ایم برآورده شد و موفق شدم در کارگاهی آموزشی با حضور "دکتر یونس شکرخواه" و نیز دکتر حسن نمک دوست شرکت کنم.
کارگاه فوق العاده ای بود که در آن به معنای واقعی کلمه چیزهای نویی "یادگرفتم"!
اما در این کارگاه مباحثی هم در باب "حقوق و مسوولیت های اجتماعی" روزنامه نگار مطرح شد که به عقیده ی من در شرایط حال حاضر کشور ما بسیار آرمانی است!
اما همین آرمانی بودن صحبت های این دو استاد بود که به نظرم شور و اشتیاق و انگیزه ی جلو رفتن را در امثال من ایجاد می کند ...
انگیزه ای برای "صعود" ...
در هر جنبه ای از زندگی "آرمان" است که رکود را از جسم و جان آدمی می زداید ...
و چه خوب اگر در لایه لایه ی زندگی شخصی و اجتماعی مان در اندیشه ی آرمانی باشیم وگرنه "کپک" می زنیم ...
با یاد دوست
دلم هوای توییتر را کرده، اما فیس بوک را نه!
کلا اخلاق مجازیم خیلی حرفه ای شده است ...
خوشحالم و چنین شرایطی را می پسندم ...
دلم برای نوشتن مطالب تاپ، تاپ و توپ می کند ...
انگار زنده می شوم با هر یادداشتی که می نویسم ... ترجمه هم هر چند نشاط آور است اما دارد برایم کسالت آور می شود ... انگار وقتش شده که یک گام جلوتر از آن بروم ...
حسی در درونم می گوید که وقت آن رسیده که باید یک مرحله بالاتر بروم!
چنین بادا!
با یاد دوست
چیزی شبیه طوطی (آخه ما که پرنده شناس یا کفترباز نیستیم) گذاشته توی تراس ...
طوطیه با صدای جیغش همه ی محله را گذاشته روی سرش ...
چقدر مثل اسم خودشون با صفاست ...
ای کاش بیشتر این طوطی را می گذاشتند توی تراس ...
صدای جیغ و ویغ بچه می ده ...
دلم برای صدای خوشگل یسنا یه ذره شده ... وقتی جیغ می زنه و صداهای عجیب و غریب از خودش درمیاره تا بتونه یواش یواش واج ها را بگه و بعد واژه ها را و بعد الخ
***
وقتی یه چیزی می نویسی ... یه چیزی که نوشتنش نه تنها زحمتی نداره بلکه فقط ذوق داره و لذت، فکر می کنی تمام ثمره ی زندگیت را توی واژه ها گنجوندی و براش کیفور می شی ...
رفتم خونه ی یه بنده خدایی قالیچه ی بافت دخترش را بخرم ...همون بهتر که از دلال و فرش فروش بخری ...
ایستادم بالای سر قالیچه ی دخترش ...
قالیچه ای که دخترش ماه ها بافته بود و حالا با پولش می خواست برای بچه اش هدیه تولد بخره ...
گفتم: «مستطیل نیست ... این طرفش پهن تره»!
عصبی شد ... گفت: «من 20 ساله قالی می بافم ... امکان نداره»
دو ضلع قالی را انداخت روی هم ...
حرف من درست بود ...
تخفیف داد به خاطر ایرادی که گرفته بودم ...
نشستم کنار قالیچه ...جلوی چشمای خودش
هی دست کشیدم روش و از یکی دیگه شون پرسیدم این بالا پایینه ... اینجوریه اونجوریه ... طوری نیست؟!
و من چقدر جلوی چشم مادر بافنده اشتباه کردم ...
بافتن حرف و نقل به هم نهایت هنر من ه ... برای تار و پود همین حرف های بی مصرف چقدر ذوق می کنم ...
اما بافتن تار به پود فرش حقیقتا یعنی محصول زندگی ... یعنی جوانی و سلامتیت را خرج کنی تا بدهی یکی دیگه بیندازه زیر پاش و پزش را بده و ...
نوچ ... وسواسی ایرادگیری به بداخلاقی من حق خرید مستقیم نداره!
حق ش همون دلال های .........
***
پایان نامه بالاخره صحافی شد ...
هوای بهاری دانشگاه اصفهان هم به کله مون خورد...
هر چقدر فرار کنی از درس و مشق باز این دانشگاه اصفهان هواییت می کنه ...
اووووووووووف! چقدر فاصله دارم با اون سکوی پرتابی که بتونه من را به مرحله ی بعدی بفرسته ...
دلم می خواد امیرعباس روزهای اوجم را ببینه ...
هرچند چشمه های متعددیش را دیده ها اما ر ا ض ی ن ی س ت م ا ز ا ی ن ت ه ی ب و د ن ه ا
با یاد دوست
:دی
بعضی وقتا فکر می کنم دچار خودهیختگی* شدم ...
بعضی وقتا هم حس خودنیختگی** بهم دست میده و احساس می کنم بعضی مطالبم روال منطقی طی نمی کنه ...
اما امروز تقریبا مطمئن شدم که مطالبم اثرگذار هست ...
وقتی که برای چندمین بار بازتاب محتوای مقالاتم را در سخنان اعضای شورای شهر دیدم :دی
حقیقتا کیفور شدم:پی
*خودهیختگی: حالتی که طی آن آدمی خود را فرهیخته می پندارد
**خودنیختگی: حالتی که در آن آدمی احساس می کند تمام این مکتبخانه و یونیورسیتی و اینا که رفته توهمی بیش نبوده و بی سوادی که بویی از منطق نبرده، بیش نیست
باد یاد دوست
ما آدم ها جنبه های خبیثانه در نفسمان زیاد داریم ...
اما از آنها کمتر می نویسیم ... کمتر می گوییم ...
مسیحیان پیش از مرگ به کلیسا می روند و خود را اعتراف می کنند
نه اینکه این کار خوبی باشد ... در مسلک ما واگویه ی خبیثه ها خود گناه است
اما ای کاش حداقل می نوشتیمشان
وقتی بنویسی روحت آرام می گیرد ...
شاید اینگونه آن خباثت از تو دور شوند ...
آنها که جزیی از تو بودند و موریانه ی جسم و روحت ... شاید اگر بیرون ریزند خالی شوی از آنها
شاید ... شاید هم نه ...
اما به هر حال نوشتن مقدس است
ولی کو جسارت نوشتن آن خباثتی که فردا ... نه لزوما فردای موعود بلکه فردایی بسیار نزدیک دامنت را می گیرند؟!
چه کسی جرات دارد اعتراف کند؟ حتی در پیشگاه کاغذ ...
در پیشگاه قلم!
ولی ای کاش می شد ...
بارها همین جا در همین تارنما اعتراف کرده ام که پست های همین وبلاگ سکوی پرتاب در لحظات مهم زندگیم بوده اند و رها دهنده ی روح و جان من از پیچ و خم های آزاردهنده ی نفس اماره ...
دلم چنین جهشی می خواهد ...
دلم می خواهد خالی کنم دلم را از همه آنچه که شایسته نیست ...
از همه آنچه خودیت مرا از من می گیرد و به سوی آسمان پرتابم می کند ...
این روزها موعد همین پرتاب است ...
که اگر صورت نپذیرد چه بسا خسر الدنیا و الاخره ...
التماس دعا
با یاد دوست
خیلی بیشتر از آنچه که باید و شایسته است سنگر خانه را مدتهاست که رها نکرده ام ...
البته این روند محبوب من است اما با حرفه ام تناقضی اندک دارد ...
حال که به خود وعده ی یک آغاز استراتژیک را هم داده ام این پایبندی به خانه معنای بهتری هم می یابد ...
اما در خانه ماندن اندکی فتیله ی انگیزه را هم پایین می کشد ...
و البته نوآوری را ...
اما به هر حال "حس ش" هنوز نیامده بیرون زدن ...
گاهی خیلی زیاد آدمی نیاز به خلوت با خودش دارد ...
حتی لازم نیست در این خلوت کار فوق العاده ای انجام دهد ...
آرام بودن این روزها میزان فعالیتم را کم کرده است اما با اینحال هنوز نمی خواهم از این سکوت و شاید سکون خارج شوم!
گویا می خواهم آنقدر در خود بمانم تا "دیگری" شوم و آنگاه از خود و این خانه بیرون زنم ...
التماس دعا