با یاد دوست
آدم بهشت می رود و سیب می خورد! ما میخوریم چوب همان تکه سیب را...!
با یاد دوست
"اگر شما از یک زن سیاه پوست اهل مریلند بپرسید که چند سال دارد با لبخندی شادمانه به شما می نگرد و پاسخی نمی دهد چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است اما اگر یک سفیدپوست بخواهد اندیشه ی خطا و لغزش آور جشن تولد را از کله اش بیرون کند باید یک نابغه باشد!"
اگر نابغه بودم سالروز تولدم حداقل در این وبلاگ می بایست مسکوت می ماند ... متن بالا که نوشته ی پست سالروز تولدم در سال قبل بود امسال به این شکل تعبیر شد که به واسطه ی ایام عزاداری سیدالشهدا سالروز تولد من گم می شود و بهتر بگویم ذوب می شود در فضای آسمانی این روزها ...
این روزها ... این روزهایی که در گیر و دار خانه به خانه شدن، در خانه ی ذهنم نیز غوغاییست و آشوبی و شورشی!
شورشی که آزارم نیز می دهد ولی نمی خواهم فروکش کند ، نمی خواهم سرکوب شود ...
نمی خواهم ... نمی خواهم ... که اگر خاموش شود لاجرم به رکود می کشاندم و رکود با این فصل زندگی من در تضاد کامل است!
نه اینکه از شمارش گردش روزگارم با نگاه و دغدغه ای زنانه بگریزم، بلکه آنچه این میان شورشی در دلم برپا کرده و غوغایی در ذهنم دغدغه ای کاملا انسانی و وسواسی آدمی زادی است.
این روزها بیش از هر چیز به کیفیت عرضی زندگیم فکر می کنم و به اینکه طول آن هر چقدر هم که به درازا بکشد اگرعرض نحیف و بی مایه داشته باشد، چه بهایی خواهد داشت؟
این روزها به طرح چشم انداز و آینده ی زندگیم می اندیشم و حال آنکه از این افق دیوارگون مبهم دریافت و شناختی ندارم بجز اینکه می خواهم فرازمان و فرامکان باشد ...
چنین چشم اندازی توشه ای پربار می خواهد، صبری بزرگ، گام هایی استوار و وووو و حال آنکه در بیست و ششمین بهار زندگیم احساس بی دانشی و بی اندوختگی، سطحی اندیشی و عدم تعمق آفت ذهن و افکارم شده است ...
احساس می کنم ریسمانی لازم است که با چنگ زدن به آن خود را غنا بخشم و بالا بکشم ...
ریسمانی فرازمینی و نیرویی فرازمانی ...
بغرنجترین بخش ماجرا این حقیقت است که می دانم و یقین دارم که این ریسمان خیلی به من نزدیک است ... بیشتر از آنچه که تصورش را می کنم ... جایی همین نزدیکی ها ... خیلی خیلی نزدیک ... گویا تنها فاصله، پرده ی چشمان من است که باید گشوده شود تا ببینمش ... فقط همین!
خدایا به ما چشمانی بینا و گوش هایی شنوا عطا فرما
و بصیرتی که هر لحظه حق را از باطل تمیز دهیم
پروردگارا خلق و خویی محمدوار، زیستنی زهرا پسند، بصیرتی علی وار، سعه ی صدری حسن گون، استقامتی زینبانه و حریتی حسین منشانه به ما عطا فرما و توفیقات ما را در شناخت، اطاعت و انتظار حقیقی امام زمانمان روز افزون کن
اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد
پ.ن.1. ای کاش به جای هدایا و پیامک های تبریک هر ساله، امسال با پند و اندرز و دعا و سخنان قصار و حدیث و شعر و آیه و صد البته با نشانه ها به بهاری دیگر پا گذارم!
پ.ن.2. به قول مداح ها اگر توی این روزهای عزیز سیمتون وصل شد برای این نوزاد 26 ساله هم دعا کنید تا آنگونه که باید بار دیگر متولد شود!
با یاد دوست
آپ می کنیم به افتخار منصور ابراهیم زاده
ای کاش پدر و مادرش بودند و این روزهایش را می دیدند ...
خسته نباشی منصور خان
نایب قهرمانی آسیا مبارکت!
پ.ن. آن موقع ها که خبرنگار بودم به احسان بعیدی غبطه می خوردم!
نمونه ای از نوشته هایش را بخوانید:
http://www.footiran.com/showthread.php?p=395612
البته بحمدالله حسرت به دل هم که ما نماندیم!
یک روز توفیقی نصیبمان شد و به درخواست گروه ورزش با مامان عیسی اندوی به زبان فرانسه مصاحبه کردیم!
مشکل اینجاست که نمی دانیم هنوز آن مجله ی فخیمه ای که مصاحبه ی باقلوای ما را چاپ کرده نامش چیست!
با یاد دوست
با وجود سردردی که به محض رسیدن به دانشگاه سراغم اومد، امروز به خیر گذشت و بالاخره پرونده ی لکچری که برای کلاس زبان شناسی تاریخی و تطبیقی داشتم بسته شد ...
اصولا بچه های کلاس با عناوین و شاخص های «پروفسور»، «استادزاده»، «دانشمند» و امثالهم که بارم می کنند در عین حال که اعتمادبه نفس لازم را در دوران پر فراز و نشیب ارشد آن هم در رشته ی پادرهوای ما و آنهم در دانشگاه یونیورسال ما به وجود تنبل و اسلوموشن من القا می کنند، ناخودآگاه حس نگرانی بابت خطاها و شکست های احتمالی را درم بیشتر کرده اند ...
شاید نگرانیم بابت لکچر امروز از همین نگاه بچه ها ناشی شده بود و از اینکه من بدون سابقه ی حتی یک جلسه تدریس چطور می توانم به اینهمه دبیر و صاحب نظر درس بدهم!
برای جلسه ی امروز من (نفر دوم لیست کلاس) و آقای ابراهیمی همچون چهار هفته ی اخیر آماده بودیم تا اینکه به مدد تبصره ی « لِیدیز فِرست» شانس اولین لکچر به من داده شد و به ناباورانه ترین شکل ممکن برای خودم- یعنی همچون یک فروند بلبل عراقی لکچر دادم ... البته به دلیل ذیق وقت، نگاه های معنی دار آقای ابراهیمی و ساعت نشان دادن های استاد بحث را خیلی خلاصه کردم و از مثال های خوشگلی که برای ریشه شناسی آماده کرده بودم صرف نظر نمودم اما به عنوان اولین لکچر می توانم بگویم تجربه ی موفقی بود، البته به استثنای یک تبصره که مشخص می کند بعید است که من در آینده بتوانم مدرس یا استاد باشم و آن هم پدیده ی سابقه داریست که بعد از گذشت یک ربع ساعت از لکچر گلوی مبارک که هنوز از سفر مشهد بیمارگونه می باشد، وسط راه کم آورده و سرفه های پی در پی نُویزی در آهنگ موزون کلاممان ایجاد نموده و همکلاسان مرتب پیشنهاد می دادند که: « بریم برات آب بیاریم؟!» همان لحظه به یاد صحبت های آقای یاور افتادم که می گفت «واحد تاکستان استادهایش را با «شیر و عسل» سرپا نگه می دارد!» :دی
البته شیر و عسل که برای من فاجعه انگیزناک ترین نوشیدنی است اما فقط همینم کم بود که وسط لکچر با آب و آب جوشه بخواهم گلوی مبارک را احیا و حفظ بفرمایم!
به هر حال منهای آقای ابراهیمی که به خونم تشنه است و باورش نمیشود که من یه عالمه مطلب را خلاصه کردم تا در 25 دقیقه تمام شود با کف نسبتا مرتب همکلاسان و با «عالی بود» ِ استاد لکچر به پایان رسید ... البته بعضی برادران نیز اظهار نمودند که « گویا رمانی را از بر ارائه می دادید» که ما نفهمیدیم این در راستای همان دق و دلی فوق الذکر است یا به قول دوستان از سر حسادت آقایانه است و یا اینکه اصلا قصد تشویق و تمجید داشته اند!
حالا فقط می ماند چهار! مقاله ای که دیگر باید دست به کارش شوم جدی جدی برای پایان ترم :دی
پ.ن. پس از عزیمت به منزل کاشف به عمل آوردیم که معتاد هم می باشیم ... سردرد ظهر تا شبانگاهی یک دلیل بیشتر نداشته به گمانم: چای ننوشیده بوده ایم امروز! حتی یک جرعه!
با یاد دوست
بهشت نخستین که جایگاه اولیه ی آدم بوده است جز آن بهشت موعود است. بهشت آدم یک بهشت زمینی است، حتی نام خاصی دارد: بهشت عدن.
تورات و روایات اسلامی حدود جغرافیایی آن را هم نشان داده اند. باغی بوده است در سرزمین اردن. اصولا «جنت» در لغت به معنی باغ است. باغ خرمی که انبوه درخت ها و سبزه ها زمینش را فراپوشیده است آنچنان که دیده نمی شود.
آدم در اینجا چه می کرده و چگونه به سر می برده است؟ با حوا زندگی یی داشته است بی رنج، برخوردار و بی مسئولیت. هر چه می خواسته می یافته است. موجود زنده ای بوده است که همیشه در « حال » زندگی می کرده است.
هدف، ایده آل، درد، تضاد، ناخشنودی، انتقاد، انتظار، عشق، ایده آل، تعهد، مجهول، اندیشیدن، فهمیدن، احساس، آگاهی، کمبود، انحطاط، توقف، مانع، مشکل، ابهام، پیشرفت و تحول در بهشت او راه نداشته است و بهشت جائی نیست که در آن همه چیز هست، جائی است که در آن این چیزها نیست.
دکتر علی شریعتی
* * *
رویاهایم که بن بست می رسند
پایه ی بازی دیگری را علم می کنم
خاطر ِمن سرزمین پهناوریست
به رنگ الماس های قاره ی سیاه
- که اگر اراده کنم با جرعه ای از زمزم سیرابش می شوم -
به بی نشانی جزیره ی کانگوروها
و به بلندای بر ّ جدید!
لانه ی گنجشگک من پیش از این حرف ها بر نقشه کنده کاری شده بود!
* * *
پ.ن.1. این تعبیر سامان سپنتا را خیلی دوست می دارم:
" ...
نیل نیلی روشن
نیلی که صلیب سرخ می برد
برای پنج خواهر درگیر
پنج قاره ی قهر
پنج انگشت شکسته "
و نیز این را:
" مگر یک لب
چند نی
می تواند بنوازد با هم
که برکه
هزاران نی دارد بر لب؟ "
پ.ن.2. منم می خوام برم مشهد ... آخه چرا گفتم نمی یام؟!
مولا
شاید هیچ کس در جهان به اندازه ی تو درخت نکاشته باشد؛
مدینه را تو نخلستان کردی
اما
تو نیامده بودی که فقط درخت بکاری ...
شاید هیچ کس درجهان به اندازه ی تو چاه نکنده باشد؛
اما
این همه چاه عمیق
حتی برای یک آه عمیق
چقدر کوتاه بود
آه ...
امروز آه تو دامن عالم را گرفته است ...
حسن بیاتانی