بسمه تعالی
باشد!
سرکشی نمی کنم!
حریص و آزمند هم نیستم ...
سر می سپارم به: هر چه پیش آید خوش آید!
اما « هر چه باداباد » را هرگز نیستم!
با یاد دوست
به کدام گناه عقوبتم می کنی؟
به گناهان ِ نصفه نیمه ام؟
آه! بارها خوانده ام بزرگترین گناه گناهیست که آن را کوچک بشمارند!
اما تو خود بهتر از من می دانی که گناهانم کودکانه بوده اند!
شاید هم من مثل همیشه اشتباه می کنم!
شاید این عقوبه ی هیچ گناهی نباشد،
اصلا نفس دنیا همینست ...
آکنده از اضطراب و چشم به راهی!
هرگز گلایه نکرده ام ... شکایت نکرده ام!
درست است ... گلایه نکردنم هم از آن روست که همیشه بهترین ها را برایم خواسته ای!
ببین! خودت پرتوقع و طمعکار بارم آوردی ...
مگر نمی گویند به هیچ چیز طمع نورزید مگر به لطف و رحمت خدا؟
مگر غیر از این کرده ام؟
مگر هر بار که با خودم کلنجار می روم فقط و فقط به تو نمی رسم؟
عجب! عجب!
حال که مرور می کنم می بینم ادعای شکرگزاری دارم اما طلبکارانه سخن می گویم ...
مضحک است!
با اینهمه بدهکاری که به تو دارم فقط به طلب های خودم فکر می کنم!
تازه منت هم ... اعوذ بالله!
ببخش خدای من!
باز هم پایم را از گلیمم درازتر کردم!
نشنیده بگیر و عفو کن که تو ستار العیوبی
اما دستم را خالی برمگردان!
من این روزهای پرالتهاب را ابتلایی می دانم از جانب تو ...
ابتلایی شیرین ... و نه آنقدرها سخت!
دیدی! باز هم توپ را خودت به زمین من انداخته ای!
حتی وقتی امتحانم می کنی آنقدرها سخت نمی گیری ...
تازه هربار که به اشتباه می افتم چشمانم را می گشایی و خطرهای راه را هم از من دفع می کنی ...
اما بازهم خودت باید کمکم کنی ... تنها و تنها تو که من ضعیف ِ فقیر کسی را جز تو ندارم
مثل همیشه کم آوردم ... واژه ای خالصانه تر از این سراغ ندارم:
خدایا شکرت ... راضیم به رضایت!
بسمه تعالی
برای من که به «قانونِ راز» سخت مبتلایم،
مرواریدهای برفگون صحن و سرایش زیباترین جواهری است که به جسم و جانم آذین می بندد
و شبیه ترین تصویری است که از فرود فرشتگان در بارگاه ملکوتیش می توانم تصور کنم!
همانند شبی که در کربلا جان خویش را سرمست از باران کربلا کردم!
زائران نوای مولا مولا سر می دهند و صحن انقلاب اسلامی را پارو می کنند ...
و من چشم دوخته به گنبد طلایی آقا علی بن موسی الرضا(ع) که در این شب با سپیدی برف، نقره اندود نیز شده است،
الماس های برف را می نوشم و
با صدای بلند «یس» می خوانم ...
یس والقرآن الحکیم انک لمن المرسلین الی صراط المستقیم
با یاد دوست
باشد! باشد!
دیگر عادت کرده ام به عادت هایشان!
اما خدا!
این کجای عدالت تو می گنجد؟!
که هر آنکه مدعیست چشمه ی نوری از تو در قلب خود به میراث برده و ذوق سرشاری در سر، همو از همه بر من جانی تر است!
من را باش که قلبم را چون لوح سپید بی آلایشی جولانگاه مهرشان ساخته ام. حال آنکه اینان در پس قله ی نگاهشان، دره ای ژرف و سقوطی لاجرم را برایم طرح می ریزند!
خدایا! باور ندارم تغزلشان را که اینان ساحران کلام اند؛ عشق را برای قمار می خواهند، محبت را به بازی گرفته اند و نگاه را به تعبیر دفاترشان تفسیر می کنند!
ولی تو بدان که خدا قلب مرا نه در پس پرده های هزار پیچ و نه در پیچ و تاب دالان های سرد و سیاه آفریده است!
بدان که جنس نگاهم همان است خاک قلبم را از آن سرشته اند و آنچه در پس زمینه ی نگاه کم طاقتم هر لحظه می خوانی، همان است که دلم را در آن بیخته اند.
و یقین بدار که در تمیز از مهر از ریا خدا نه تنها مرا چشم بینایی نبخشیده است، بلکه هم کیش کوردلانم خواسته تا تو هر چه خواهی جلوه و جولان دهی و آن دم که تیغ مروت خویش را به دست کمان تزویرت سپردی و قلب کودک مرا نشانه رفتی، تازه از خمار مهرت! هوشیار گردم!
باشد!
من این «رو دست خوردن» را عزیز می دارم و به آن می بالم ...
اما خدایا!
خدایا! تو مخواه که من لمحه ای همرنگ این جماعت شوم!