با یاد دوست
با وجود سردردی که به محض رسیدن به دانشگاه سراغم اومد، امروز به خیر گذشت و بالاخره پرونده ی لکچری که برای کلاس زبان شناسی تاریخی و تطبیقی داشتم بسته شد ...
اصولا بچه های کلاس با عناوین و شاخص های «پروفسور»، «استادزاده»، «دانشمند» و امثالهم که بارم می کنند در عین حال که اعتمادبه نفس لازم را در دوران پر فراز و نشیب ارشد آن هم در رشته ی پادرهوای ما و آنهم در دانشگاه یونیورسال ما به وجود تنبل و اسلوموشن من القا می کنند، ناخودآگاه حس نگرانی بابت خطاها و شکست های احتمالی را درم بیشتر کرده اند ...
شاید نگرانیم بابت لکچر امروز از همین نگاه بچه ها ناشی شده بود و از اینکه من بدون سابقه ی حتی یک جلسه تدریس چطور می توانم به اینهمه دبیر و صاحب نظر درس بدهم!
برای جلسه ی امروز من (نفر دوم لیست کلاس) و آقای ابراهیمی همچون چهار هفته ی اخیر آماده بودیم تا اینکه به مدد تبصره ی « لِیدیز فِرست» شانس اولین لکچر به من داده شد و به ناباورانه ترین شکل ممکن برای خودم- یعنی همچون یک فروند بلبل عراقی لکچر دادم ... البته به دلیل ذیق وقت، نگاه های معنی دار آقای ابراهیمی و ساعت نشان دادن های استاد بحث را خیلی خلاصه کردم و از مثال های خوشگلی که برای ریشه شناسی آماده کرده بودم صرف نظر نمودم اما به عنوان اولین لکچر می توانم بگویم تجربه ی موفقی بود، البته به استثنای یک تبصره که مشخص می کند بعید است که من در آینده بتوانم مدرس یا استاد باشم و آن هم پدیده ی سابقه داریست که بعد از گذشت یک ربع ساعت از لکچر گلوی مبارک که هنوز از سفر مشهد بیمارگونه می باشد، وسط راه کم آورده و سرفه های پی در پی نُویزی در آهنگ موزون کلاممان ایجاد نموده و همکلاسان مرتب پیشنهاد می دادند که: « بریم برات آب بیاریم؟!» همان لحظه به یاد صحبت های آقای یاور افتادم که می گفت «واحد تاکستان استادهایش را با «شیر و عسل» سرپا نگه می دارد!» :دی
البته شیر و عسل که برای من فاجعه انگیزناک ترین نوشیدنی است اما فقط همینم کم بود که وسط لکچر با آب و آب جوشه بخواهم گلوی مبارک را احیا و حفظ بفرمایم!
به هر حال منهای آقای ابراهیمی که به خونم تشنه است و باورش نمیشود که من یه عالمه مطلب را خلاصه کردم تا در 25 دقیقه تمام شود با کف نسبتا مرتب همکلاسان و با «عالی بود» ِ استاد لکچر به پایان رسید ... البته بعضی برادران نیز اظهار نمودند که « گویا رمانی را از بر ارائه می دادید» که ما نفهمیدیم این در راستای همان دق و دلی فوق الذکر است یا به قول دوستان از سر حسادت آقایانه است و یا اینکه اصلا قصد تشویق و تمجید داشته اند!
حالا فقط می ماند چهار! مقاله ای که دیگر باید دست به کارش شوم جدی جدی برای پایان ترم :دی
پ.ن. پس از عزیمت به منزل کاشف به عمل آوردیم که معتاد هم می باشیم ... سردرد ظهر تا شبانگاهی یک دلیل بیشتر نداشته به گمانم: چای ننوشیده بوده ایم امروز! حتی یک جرعه!
با یاد دوست
بهشت نخستین که جایگاه اولیه ی آدم بوده است جز آن بهشت موعود است. بهشت آدم یک بهشت زمینی است، حتی نام خاصی دارد: بهشت عدن.
تورات و روایات اسلامی حدود جغرافیایی آن را هم نشان داده اند. باغی بوده است در سرزمین اردن. اصولا «جنت» در لغت به معنی باغ است. باغ خرمی که انبوه درخت ها و سبزه ها زمینش را فراپوشیده است آنچنان که دیده نمی شود.
آدم در اینجا چه می کرده و چگونه به سر می برده است؟ با حوا زندگی یی داشته است بی رنج، برخوردار و بی مسئولیت. هر چه می خواسته می یافته است. موجود زنده ای بوده است که همیشه در « حال » زندگی می کرده است.
هدف، ایده آل، درد، تضاد، ناخشنودی، انتقاد، انتظار، عشق، ایده آل، تعهد، مجهول، اندیشیدن، فهمیدن، احساس، آگاهی، کمبود، انحطاط، توقف، مانع، مشکل، ابهام، پیشرفت و تحول در بهشت او راه نداشته است و بهشت جائی نیست که در آن همه چیز هست، جائی است که در آن این چیزها نیست.
دکتر علی شریعتی
* * *
رویاهایم که بن بست می رسند
پایه ی بازی دیگری را علم می کنم
خاطر ِمن سرزمین پهناوریست
به رنگ الماس های قاره ی سیاه
- که اگر اراده کنم با جرعه ای از زمزم سیرابش می شوم -
به بی نشانی جزیره ی کانگوروها
و به بلندای بر ّ جدید!
لانه ی گنجشگک من پیش از این حرف ها بر نقشه کنده کاری شده بود!
* * *
پ.ن.1. این تعبیر سامان سپنتا را خیلی دوست می دارم:
" ...
نیل نیلی روشن
نیلی که صلیب سرخ می برد
برای پنج خواهر درگیر
پنج قاره ی قهر
پنج انگشت شکسته "
و نیز این را:
" مگر یک لب
چند نی
می تواند بنوازد با هم
که برکه
هزاران نی دارد بر لب؟ "
پ.ن.2. منم می خوام برم مشهد ... آخه چرا گفتم نمی یام؟!
با یاد دوست
با یک رفیق ِ شفیق ِ اهل حال ِ مسجد و شهر فرنگ و گلستان مَچ شدیما اما برای اینکه بتونیم با این رفیق اعتکاف بریم، تئاتر شهر بریم، نمایشگاه کتاب بریم، کتابخونه ملی بریم، اصفهان گردی بریم، مشهد بریم، طلوع آفتاب تماشا کنیم، عکس ِ تکی-رپکی بندازیم، پرش کنیم و الخ، اولین شرطش اینه که 400 کیلومتر گز کنیم تا به نقطه ی صفر یعنی خونه ی ما یا خونه ی اونا برسیم!
جالبیش اینجاست که طبق آخرین اعترافات ِ رفیق ِ شفیقمون توی بچگی ازم خوشش نمی آمده!*
به قول ِ یه بنده خدایی تقصیر خودمه! از بس از ماجراجویی خوشم می اید پیش پاافتاده ترین جریانات زندگیم هم عجیب غریب جلوه می کنه!
*پاورقی: حق داره البته ... یک دختربچه ی لوس ِ بداخلاق ِ خودبزرگ بین که فقط با بزرگ تر از خودش می پره برای هیچ بچه ای جذابیت نداره ...
بعد نوشت: این حکایت نمایشگاه کتاب رفتن اردیبهشت ماه ما هم حکایتی بود واسه خودش ... یکی از حکایت هاش این بود که به دلیل شلوغی مفرط صبح ِ پنج شنبه ای نمایشگاه از خیلی امکانات نتونستیم استفاده کنیم و ساعت به حدودای ده و نیم که رسید به دلیل هجوم جمعیت ما فرار را بر قرار ترجیح دادیم ... این شد که خیلی از کتب را پیدا نکردیم و حالا در به در باید به منتشرین رو بزنیم ...
یکی از کتاب هایی که از زیر سنگم شده باید به دستم برسه کتاب « نگاهی به ادبیات از دیدگاه زبان شناسی» دکتر صفوی هست که به تازگی کشف کردم از انتشارات انجمن شاعران ایرانه ...
چشمتون روز بدنبینه تلفن زدم 118 ِ تهران ... گفتم: خانه شاعران ایران ، پاسداران ...
آقاهه گفت: چی؟
گفتم: خانه شاعران ایران، پاسداران ...
آقاهه با تعجب پرسید: شما اصفهانی هستید؟
الان دوتا سوال برای من پیش اومده!
1) اصفهانی بودن تعجب داره؟
2) لهجه ی من اینقدر ضایع است واقعا؟
با یاد دوست
واقعا اخلاقم بده ...
البته هنوز مطمئن نیستم که اشکال از منه یا از این شهر!
وقتی توی این کلانشهر یک جفت کفش برای پاهای سیندرلایی من پیدا نمیشه، من چه توقعاتی دارم!
چه چیزهایی می خواهم!
این را همون معدود فروشنده هایی که مشتریشان هستم هم فهمیدند ...
معنی لبخند ِ ژکوند ِ فروشنده های آلتا مودا را دیگه فهمیدم ... البته از وقتی که پشت سرم به مامان گفتند: « چرا شما هم مثل دخترتون فقط یکی را انتخاب می کنید و هیچ لباس دیگه ای را نمی پسندید؟»
می دونم ... این کارام درست نیست ... اما چیکار کنم؟ دست خودم نیست ...
الان مجبورم دوباره برم کفشی بخرم یک سایز حتی از پای خودم هم کوچیکتر!
فاجعه است این مشکل پسندی من!
فاجعه است!
خدایا خودت بهم رحم کن ...
با یاد دوست
تب ِ جام جهانی که بالا می گیره من هم هوایی روزهای کودکیم میشم ...
جام جهانی 1990 اولین جام جهانی زندگی من بود ... اما حقیقتا جام جهانی بودا!
بازی ها ایتالیا بود اما پس لرزه هاش گودولو و بوداپست را هم گرفته بود ...
اونقدر مهم بود و اونقدر لذت بخش بود که اون شور و هیاهو را چندین کیلومتر اونطرف تر هم می تونستی حس کنی!
انگار برای تمام دنیا یه جشن فوق العاده بود برای لذت بردن از زندگی ...
از جمله سرگرمی های بچه های مجاری این بود که آلبوم هایی را که موضوعات مختلفی داشت مثل باربی یا دبلیو دبلیو اِف می خریدند ... توی این آلبوم ها جای عکس ها با شماره ها مشخص شده بود و بعد بچه! باید بسته های عکس مربوطه را به تدریج می خرید و آلبوم را تکمیل می کرد ... به این آلبوم ها می گفتند: « لوترا »!
و از این لوتراها برای جام جهانی 90 هم طراحی کرده بودند ... میثم هم یکی اش را خریده بود و یکی از فعالیت های مفید ما در اون روزها خرید این بسته های عکس بود ...
شاید از همونجا بود که منم فوتبالی شدم ... بازیکن ها را می شناختم ... میثم از مارادونا خیلی می گفت و من هم از همونجا مجذوب شخصیت ِ هفت خطش شدم!
الان که مرور می کنم می بینم که انگار سرمنشا علاقه ی وافری که به سرزمین های امریکای لاتین دارم را می تونم در همان چهره ها جستجو کنم ... صفحه ی تیم ملی آرژانتین برق خاصی در چشم های کودک ِ من ِ 5 ساله داشت و چهره هاشان گویا سرشار از قدرت و انگیزه ای بود که از بقیه ی صفحات متمایزش می کرد!
این روزها مثل پسربچه ها هی هوس می کنم افریقای جنوبی بودم! البته این دست هوا و هوس ها نتیجه ی فشار امتحاناته اما خب افریقا را هم خیلی دوست دارم ...
این هم ظاهرا یکی دیگه از ثمرات همون لوترا بازیامونه!
برای کودکی که کودکیش را روی نقشه زندگی کرده و دنیا را خیلی کوچیک تر از اون می دیده که حتی بخواد به حسرت ِ جاماندن از جام جهانی فکر کنه، تبعید شدن به این پیله ای که بایدها و نبایدهای جوانی به دورش پیچیده، غیرقابل تحمله!
دلم چنان پروانگی و آن چنان پروازی می خواهد که بتونم به ته مانده های رویاهای کودکیم هم جامه ی عمل بپوشانم!
پ.ن.1. مسئله سر عمق همین ته مانده هاست! این ته دیگ های رویاهای من به قدر پلوی آرزوهای هزاران همچون منی دیگ نیاز دارد!
پ.ن.2. ای خدا! من را ببخش که اینقدر پر توقعم! بهم رحم کن!
پ.ن.3. خدایا! همواره خودت خواسته ای و خودت یاریم کرده ای که به ناباورانه ترین رویاهای زندگیم دست یابم! پس خودت یاریم کن ... خودت بخواه که زندگی را آنگونه که در نگاهم ترسیم کرده ای، آنگونه که خودت پسندیده ای که دنیای تو را بشناسم و زندگی را بر اساس آن نگرش در مخلیه ی خودم معنا و طرح ریزی کردم، زیربنای اجراییش هم فراهم بشه ...
پ.ن.4. می دانم خیلی پرتوقعم اما به رحمت تو امیدوارم و تنها به رحمت تو طمع دارم!
پ.ن.پ. این عکسم را که توی این قاب عکسی که هدیه ی روزدختر است، خیلی دوست دارم ... نه بخاطر اینکه عکس من است بلکه به این خاطر که عکس ِ « من » است؛ عکس ِ من ِ 5 ساله با آن شخصیت جدی و بزرگانه ی کودکیم و خالی از فیگورهای بچه گانه!
جدی ِ جدی! و انگار که پر از فکرهای گُنده گُنده در سر!
این عکس خلاصه ی من و همه ی نگاهی است که به دنیا داشته و دارم!
آخرنوشت: این پست را اصلا برای این نوشتم که بگویم: ما ایرانی ها (دقیق ترش را بخواهید ما اصفهانی ها) هنوز هم که هنوزه بلد نیستیم از زندگی لذت ببریم! یعنی اصلا به این مقوله فکر هم نمی کنیم ... مسئله اینجاست که ... خودمونیم ... اونقدر هم آدم های خوبی نیستیم که آخرت را هم داشته باشیم ... گمونم بدجوری داریم ضرر می کنیم ... همین!
بعد نوشت: راستی 100 تایی شدم! نمی خواهید بهم تبریک بگویید؟ اصلا تبریک نیاز داره؟ نمی خواهید « بشنو از نی » یا به قول خودمون « لمحه » یا خودمونی ترش « شقایق صحرایی » را نقدش کنید؟
با یاد دوست
قربون بزرگی و جلال و جبروتت برم ...
قربونت برم که اینقدر به حرف هام گوش می دی و دعاهام را زود به زود اجابت می کنی ...
قربونت برم که مدام مات و مبهوتم می کنی!
فکر می کنم با این عقل ناقصم حکمت تمام این بازی ها را -یا حداقل یه ذره اش را- دیگه تا حالا فهمیده باشم!
ای خدایی که این نقاط اکسترمم را بهم نشان دادی ... ای خدایی که می دونی نقطه ی اکسترمم به کار من نمی آید!
ای خدایی که می دونم خودت هم اینجور می پسندی که هر چیزی یه «حدی» داشته باشه!
با قدرت و جبروت خودت
جدول ِ OT ِ روزگار من را تکمیل کن،
با هر رنکینگی که خودت بر constraint هایی که خودت می پسندی، می پسندی ...
آنچنانکه انگشت ِ index ، چشم بسته candidate درست را نشانه بره!
یا ارحمن الراحمین!
پ.ن. اُ.تی، یک نظریه ی زبان شناسی است که تازگی ها بدم نمی آید دل در گرواَش بسپارم!