با یاد دوست
در مقام یک جوجه زبان شناسی که به جامعه شناسی زبان هم به عنوان ابزاری سهل الوصول جهت قلم فرسایی دلبستگی خاصی پیدا کرده (چقدر خودم را تحویل گرفتم) این روزها و البته از قبل هم در مورد اس ام اس ببخشید همان پیامک خیلی کنجکاو شدم ...
و البته از آنجایی که اینباکس ِ مبارک همیشه در حال انفجار است اغلب پیام ها به محض دریافت و پاسخ یا فوروارد و بعضا ثبت در سررسید حذف می شوند ... بجز پیامک هایی که اِندِش باشند و هیچ انگشتی دلش نیاد از صفحه ی روزگار حذفشان کند!
یکی از این اس ام اس ها، پیامکی هست که خیلی وقت پیش، شاید نزدیک به یک سال پیش از یاسان عزیز دریافت کرده بودم، با این محتوا:
اگر با آمدن « آفتاب » بیدار شویم، نمازمان « قضا» ست!
یادم می آید صبحی که این اس ام اس را دریافت کردم خواب دیدم نمازم داره قضا میشه و سراسیمه بیدار شدم!
همون لحظه این اس ام اس رسید و من رسما مات و مبهوط شده بودم!
امروز صبح که نمازم را خواندم باز دیدم اس ام اس اومده: « هر کجا هستی باش!! آسمانت آبی و تمام دلت از غصه دنیا خالی ...»
نشستم جواب پیامک اعظم را بدهم، شیطونه رفت تو جلدم که سر صبحی برای ملت فلسفه بافی کنم ...
یه بیست سی نفری را هدف اس ام اس صبحگاهی قرار دادم و خودم مجددا به خواب غفلت همی فرورفتم
مرتب اس ام اس می رسید از جانب حضرات سحرخیز و فیلسوف گرانقدر در غفلت!
یه نکته اضافه کنم!: اصولا اس ام اس های مختلف از جانب افراد مختلف با بازخوردهای کاملا مختلفی مواجه می شوند
جواب ها را مشاهده کنید:
الناز: زمان، غارتگر عجیبی است همه چیز را می برد، بجز حس دوست داشتن را ...
عمو مجتبی: اگر خودمان فکر کنیم آخریشم عین ِ خطاست، اگه فکر آخرتمان باشیم امید همیشه به لطف خداست.
عادله: آب پاش به خاطر رسیدن به گلش دلش رو پرمیکنه، سنگینی رو تحمل میکنه و به خاطر شادابی گلش اشک می ریزه،
آهای گلم؛ آب پاشتم!
پیمانه: شقایق جان خوبی عزیزم؟ جریان اس ام اس صبح چیه؟ اول صبحی غیب گفتی؟؟
جواب دادم: سلام عزیزم. با یک دید کلی تر بهش نگاه کن
پیمانه: درست شد البته باید حق بدی وقتی صبح خوندمش گیج خواب بودم فکرم کار نمیکرد!
جواب دادم: ببخشید عزیزم. اما از اون اس ام اس هایی بود که زمان خاص خودش را داشت
پیمانه: خواهش می کنم البته چیز دیگه ای که عجیب بود این بود که تو صبح زود بیدار شدی
* * *
مبادا آفتاب طلوع کند و من همچنان خواب باشم؟!
مبادا تمام نمازهایم مهر ِ «قضا» بخورد؟
* * *
پ. ن. چه پست عجیب غریبی شد! از عرش به فرش! از طلوع تا خواب!
بسمه تعالی
* * *
(فصل دوم این پست هیچ گونه ارتباطی با عکس (فصل اول) ندارد!)
فصل دوم: آرزوهای دست نیافتنی من
1) یکماه نه! فقط یک هفته زندگی در سیاه چادر عشایر لردگان! برای بررسی ویژگی های زبانی این قوم و دیگر برای آنکه از ترانه شان سرشار شوم!
منبع الهام: آلبوم « همسایه » استاد افتخاری
تاریخ: گویا 17 اردیبهشت 89
* * *
فصل سوم:
هوس آپ نمودن به سرم زده ... اما چه کنم که ساعت از یک بامداد گذشته و این نوت بوک قشنگ با ما راه نمی اید و البته حسابش را هم که بخواهی بکنی این فصل با عکس هم همخوانی دارد ... اصلا خیلی زیاد پیرو همان است! (جمله را!)
پارسال چنین روزی کنکور داشتم و امسال در اوج خواندن ها و نوشتن های ترم دوم!
امان از آدمیزاد!
هر چند این روزها خیلی بیشتر از ترم اول از درس خواندن لذت می برم و به لطف خدا ذهنم برای یافتن موضوعات پژوهشی تا حد امیدوار کننده ای فعال شده است اما هنوز که هنوز است می ترسم از اینکه آنگونه که باید نگاه علمی درستی به مسائل نداشته باشم!
می ترسم از اینکه به «بایس» بودن و تعصب غیرعلمی متهم شوم!
شاید برای همین است که باید به هر طریقی که هست حال و هوایم عوض شود!
شاید لازم باشد کمی بیشتر «جوگیر» شوم! شاید چاره ساز باشد!
برای همین فکر می کنم که برای پائین امدن از قله ی بی سوادی و حس خالی بودن و رسیدن به دره ی « نابایس» بودن، این سفر نه تنها برای من بلکه برای خیلی ها لازم باشد ...
رسیدن به قله ی دانشی که استاد را در اوج آن می بینم فعلا پیش کش ...
امیدوارم گمانم درست باشد ... و من مشتری هر ساله شوم!
بسمه تعالی
دف دف زنان بیا به شبستان من برقص
هوهوکنان بچرخ و به ایوان من برقص
چون گردباد پای بکوب و به پای خیز
چرخان میان بهت بیابان من برقص
دست از میان باغچه ی من برآور و
نیلوفرانه بر لب ایوان من برقص
گیسو رها کن ای شب پیچیده زیر ماه
لختی ای آبشار پریشان من برقص
ای مستی همیشه به مینای من برقص
ای تلخی مدام به فنجان من برقص
عریان شو ای جهنم ناب ای گناه محض
آتش بزن به خرمن ایمان من برقص
مرداد آتشین من اسفند دود کن
اردیبهشت وار به آبان من برقص
الوند من نشسته و خاموش تا به چند
برخیز ای غرور فروزان من برقص ...
ارسطو رقص را «شعر متحرک» می نامد و آن را از جمله هنرهای زیبا شمرده است. حکمای قدیم می گفتند «رقص حرکت فطری است که از تراکم قوای حیوانی در جسم پیدا می شود زیرا تزاید قوا به درجه ای می رسد که قابل تحمل نیست و برای تخفیف آن راهی می طلبد و لذا حرکاتی که طفل می کند نیز داخل در رقص است.» آثار گوناگون، دکتر علی شریعتی
این نکته که آیا ارتباطی مابین نحوه ی رقصیدن هر کسی با شخصیت و ویژگی های خاص روحی او وجود دارد یا نه، مدت هاست که ذهن من را به خودش مشغول کرده ... چند سال پیش نظریه ام را مبنی بر وجود این ارتباط به همکلاسی هایم گفتم اما در چنین مواردی نظریه ها به تمسخر گرفته میشند! مهم نیست ... چون من هنوز که هنوزه پای فرضیه ام ایستادم و اگر روانشناسی می خواندم حتما این موضوع را بررسی می کردم ...
گواه این ادعا هم اینکه شیوه ی رقص نسل جدید ... یعنی این پسر کوچولو موچولوها با یکم بزرگترشان خیلی فرق دارد و تمایلات شدیدی به رقص رپ گونه نشان می دهند!
جای دکتر شریعتی خالی که می گفت: «جاز که ابتدا ناله ها و فریادهای غربت و عشق و حسرت و شوق بازگشت و یاد وطن سیاهانی بوده است که به آمریکا برده شده بودند و به کارهای سخت و زندگی برده وار و اسیری گرفتار شد بودند امروز به شدت در میان جوانان اروپا و امریکا رواج یافته است. چه وجه تشابهی میان نسل جوان و سرنوشت سیاهان تبعیدی؟»
همه ی آنچه را که در کودکی در اروپا و در چهره ی جوانان اروپایی دیده ام، به شکل نفرت انگیزی این روزها در چهره ی جوانان هموطنم می بینم!
معذرت! قرار نبود سال نوئی پاراگراف آخر را بنویسم! بحث من فقط رقص بود ... باقی خودش آمد ...
به رقص هم خورده نگیرید که ترکش های بحمدالله جشن عروسی و شادی که این روزها در خاندان ما زیاد است مثل ترکش هر رویداد دیگری خواهی نخواهی دامان لمحه را هم می گیرد ...
* * *
این روزها زیاد از ستون «اصفهان 90» که در روزنامه داشتم یاد می کنم ... آن روزها خیلی به این فکر نمی کردم که سال 90 من چگونه ام! و من چقدر توسعه یافته ام! این روزها به چشم انداز ِمن ِ 90 زیاد فکر می کنم! و به اینکه ما آذری ها برخلاف اصفهانی ها مرد ِ قولیم نه عمل! باید دیگر اصفهانی شوم ... خدا را شکر زیربناها هم که فراهم است ... فقط می ماند مسیر توسعه ی پایدار :دی ... وگرنه از اصفهان عقب می مانم ...
از هر دری گفتم، مگر آنچه می بایست می گفتم!
سال نو مبارک
بسمه تعالی
گاهی گمان نمیکنی و میشود
گاهی نمیشود که نمیشود
گاهی هزار دوره دعا بی استجابت است
گاهی نگفته قرعه بنام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود…
پ.ن.1. همیشه ساحل دلت رو به خدا بسپار … خودش قشنگترین قایق رو برات میفرسته…
پ.پ.2. این پست دزدیه اما خواندنش حرام نیست! انشاالله که طفل عشق حلال می فرمایند ...
با یاد دوست
اگر شما از یک زن سیاه پوست اهل «مریلند» بپرسید که چند سال دارد، با لبخندی شادمانه به شما می نگرد و پاسخی نمی دهد؛
چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است.
ولی اگر یک سفید پوست بخواهد اندیشه ی خطا و لغزش آور «جشن تولد» را از کله اش بیرون کند، حتما بایستی یک آدم نابغه باشد!
* * *
بعد نوشت: امروز یک روز فوق العاده بود! بابا دوباره به عنوان پژوهشگر نمونه معرفی شدند. تاریخ یه جورایی تکرار شد! و من این تکرار زیبا و آموزنده را در ربع قرن زندگیم به فال نیک می گیرم؛ در اندیشه ی اینکه: آیا می توانم فرزند خلفی باشم و روزی من هم یک «پژوهشگر» شوم؟
بعدتر نوشت: امشب (24آذر) که جشن تولدمون (من و امیرحسین) رسما برگزار شد اتفاق خیلی جالبی افتاد که دقیقا منطبق بر مطلب این پست بود. از آنجا که من خیلی مجذوب عبارت ِ «چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است» شده ام، از قضا بابا و میثم فراموش کرده بودند که همراه کیک تولد شمع 2515 سالگیمون را بگیرند! این شد که قسمت کیک تولد ما چهار فقره شمع نصفه نیمه بود که دیگه حتی امکان حدس زدن شماره هاش هم نبود ... این شد که به حول و قوه ی الهی این جماعت عظیم و طویل نهایتا نتوانستند سن و سال ما را شمارش کنند :دی ...
چند ثانیه بعدتر نوشت: امشب برای اولین بار وبلاگ پگاه را دیدم ... پگاهی که تا وقتی ایران بود نزدیک ما بود اما چند سال یکبار برحسب اتفاق می دیدیمش و جالب اینکه من اینهمه سال نشناختمش مگر یکی دوهفته قبل از رفتنش! ... حالا که رفته گاهی دلم براش تنگ میشه و از وقتی دست نوشته هاش را خوندم غربت عجیبی گلوم را قفل کرده! خدا را شاکرم که می دونم به خواسته هایی که داشت رسیده یا به قول خودش نزدیک تر شده ... الهی همیشه خوشبخت باشه.
باز هم بعدتر از اون نوشت: امروز (25آذر) برای امانت گرفتن کتاب «کژتابی های ذهن و زبان» مجبور شدم بروم دانشگاه اصفهان. از دور که انتهای کوچه ی معارف را نگاه کردم دیدم اطراف دفتر سابق ایسنا شلوغ پلوغه ... فکر کردم ایپنایی ها تسخیرش کردند؛ دلم گرفت ... در مسیر بازگشت رفتم سری بزنم و یه بار دیگه نگاهش کنم، دیدم در و پنجره های دفتر قدیمی و کوچک و دوست داشتنی مان را از جا درآوردند و می خواهند خرابش کنند ... یک پوستر از سی و سه پل روی دیوار باقی مونده بود، با خودم آوردمش ...
پ.ن.1. با پیمانه یه قراری گذاشتم ... خدا کنه حداقل خودم بتونم عملیش کنم.
پ.ن.2. یه جورایی به نظرم غیرمعقول می رسید که ناغافل موضوع مقاله ی اولم را درباره ی کژتابی و جملات دوپهلو انتخاب کردم! اما مقدمه ی کتاب استاد خرمشاهی خیلی برایم جالب بود و دلگرمم کرد!
فردای اون روز نوشت: (26آذر)- علاقه ی خاصی به سریال «خسته دلان» دارم. احساس می کنم خواسته یا ناخواسته (احتمال زیاد آگاهانه) اصول تئاتر کلاسیک درش رعایت شده و داستان های آموزنده ای در برداره ... امروز در میان دیالوگ های داوود رشیدی، جملاتی بود که خیلی به دلم نشست:
« زندگی یعنی همین ...
همین آمدن ها و رفتن ها ... از جایی به جای دیگر ...
آدمی که پاک تر از آب نیست؛
آب هم اگر یک جا بماند می گندد!»
با یاد دوست
وقتی فکرش را می کنم که چه خطر گنده ای از بیخ گوشم گذشته، بدنم می لرزه ...
با این حال شاخ در نمیارم چون تا حالا در خطرهای خیلی بزرگی جاخالی دادم
حتی گاهی احساس می کنم که مثل بچه ها، فرشته ها روی دست های خودشان نگهم داشته اند و
جونم را نجات دادند!
اما این بار اون چیزی که تعجب زده ام می کنه، انگشت به دهانم کرده،
و در عین حال -از خدا که پنهون نیست- قند توی دلم آب می کنه،
این دوتایی هایی هست که خدا از اون کله ی دنیا، از ماه ها پیش مقابل هم قرارشون داده،
این دوتایی ها را با تصادفی باورنکردنی،
طوری که حتی علم احتمالات هم دست به دهان بمونه، آورده و آورده و به من رسونده تا
تا لب پرتگاه برسم اما سقوط نکنم!
این دوتایی ها را آورده و آورده در مقابل من قرار داده،
به یک تار ِ مو بندم کرده
اما این تار را با قدرت مطلق خودش حفظ کرده تا نیفتم!
سقوط نکنم تا قعر! تا پوچی ... تا نابودی!
آورده تا نشونم بده حضورش را!
همه جا ...
و دقتش را ...
و قدرتش را ...
آورده تا گرمم کنه ... مطمئن تر از پیشم کنه ... بهت زده تر از کشف هر نشانه ای کنه!
آورده تا نشونم بده سعادت و شقاوت فقط و فقط در دست خودشه
آورده تا اگه قلب خوش بین و ذهن فلسفه باف من کم آورد ... تشخیص نداد ... سوتی داد ...
خودش در پناه خودش حفظم کنه ...
خدای من! پناه تو تنها پناهگاه منه ...
خدای من! از اینکه اینهمه مراقب منی در پوست خودم نمی گنجم
به خودم می بالم
و روسیاهم از غفلتی که مرا غافل از پرتو بی کران نگاه تو می کند ...
و روسیاهم از سستی که فرصت های مرا برای بندگی تو از من می رباید
و روسیاهم از اینکه فرصت های در دسترس و مائده های بی منتی که به راحت ترین شکل ممکن در اختیارم قرار داده ای نادیده می گیرم
و به اشتباه به دنبال فرصت هایی می گردم که گاه در سراب ِ فردایی متفاوت تر سرگردانم می کنند!
رهگذران زندگیم، آشنایانم، دوستانم، عزیزانم، مهربانانم، اقوامم، خانواده ام و خودم را به تو و فقط تو و فقط خود ِ خود تو می سپارم
تا با حضورت در همه جا و با نگاهت در همه وقت و با قدرت مطلقت در پناه خودت حافظشان باشی
و از تو می خواهم که توفیق عبادت و بندگی و انس با خودت را لحظه ای از زندگی ما دریغ نفرمائی
تا بتوانیم در مسیر ِ عبودیت ِ چون تو خدائی، همواره ثابت قدم باشیم و درست پیمان
آمین یا رب العالمین
با یاد دوست
دیشب نازی می گفت: آدم معتاد میشه ...
لبخند زدم ... چون هنوز درک نکرده بودم ...
امروز با اینکه هم من و هم خواهر مهربانم هر دو به بَک ِ غیرقانونی مبتلا شده بودیم،
اما مربی می گفت فورهای قشنگی می زنی امروز
نیست منم بی جنبه
کلی ذوق کردم ...
اما ... جدای از این مسئله امروز لذتی را که باید از بازی پینگ پنگ بردم و دیگر هوس دویدن به دنبال توپ های والیبال را نداشتم!
بعد از ظهری ناخودآگاه دست به راکت شدم و اشتیاق عجیبی برای ضربه زدن به توپ داشتم!
گمونم به قول نازی معتاد شدم
پ.ن.1. امروز ترجمه ی کتاب "بهترین روش های مطالعه" را رسما آغاز کردم. باشد که به سرانجام رسد
پ.ن.2. برای گزارش خواهرخوانده های اصفهان خیلی ذوق دارم! دلم می خواهد یک گزارش تو چشم بخور و دهان پر کن از آب در بیاید
پ.ن.3. بدم نمی آید به محسن رضایی رای بدهم! بالاخره روزی یک رئیس جمهور با برنامه های مدون باید بیاید و مملکت را سر و سامان دهد! ...
شاید چهار سال دیگر ...
با یاد دوست
حسب الامر گویای خاموش عزیز آپ می کنیم!
وگرنه این روزها باز عجیب و غریب شده ام!
از آن عجایبی که در اعماق آن خود را باز نمی شناسم!
البته از این دست دست نوشته ها در این سررسیدهای سر به مهر من زیاد پیدا می شود!
خنده دار است!
بگذارید چند نمونه از این مضحکه ها را برای شما هم بخوانم، انگار دوباره همین شکلی شده ام!:
« هر آن که بزرگ و بزرگتر می شوم سرگشتگی ابعاد بزرگتری می یابد!
و این روح سرگشته ی من ...
هر روز موضوع جدیدی سر فصل امتحان زندگیم قرار می گیرد ...
... و این سکوت و خودخوری من!
در مورد من، بودن یا نبودن مسئله نیست، هستم اما ...
تنها ... شاید متفاوت ... مبادا منزوی؟!
یکتا راه گریز نوشتن است و قلم فرسائی ... آری قلم فرسائی!
تا امروز می پنداشتم چیزی ننویسم،
اما بزرگترین درس تاریخ ادبیات قرن 19 این بود که بنویسم؛
از خودم، از خدایم، از تنهائیم، از سرگردانی و پریشانیم، از سرگشتگی و از هراسهایم!
آری هراس ها! ... چه خوب این واژه خود را برصفحه ی کاغذ رساند ... هراس هایم!
همان ها که مدتی است رخصت «خلوت» خواندن تنهائیم را از من ربوده اند
همان هایی که مرا سرگشته کرده اند و بیگانه!
بیگانه از خود! آری بیگانه از خود در اضطراب اینکه نکند خود ِ «من» اشتباه باشد؟!
نباید خود ِ امروز ِ «من» اشتباه کند!
نکند فردای روزگار اشتباه کنم!
نکند این تجسم آرامش یافته ی طوفان درون من فردای روزگار به خروش درآید و من اشتباه کنم؟
که لغزش همسایه ی دیوار به دیوار ... نه! بلکه همزاد آدمی است؛
کودکی که هرگز بزرگ نمی شود.
اینست که تنها پناه، توکل برخداست!
ولی ای کاش اینهمه خود را آزار نمی دادم!
ای کاش این ظاهر آرام، غوغای درونم را تعدیل می کرد
و ای کاش صدایی پژواک درونم را می شنید!
هر چند اینجا گوش های زیادی هست که آوای درونم را می بینند و با یک نگاه تا عمق جانم را می شنوند و با یک کلام حریق جانم را فرو می نشانند اما ...
اما ... در جستجوی شبنم صبحگاهی روزگار خویشم! ... همین و بس»
4/ 9/ 85
و چهار روز بعد نوشته ام: « امشب که دست نوشته ی روز چهارم همین ماه را خواندم ... آذرماه خودم ... نگارنده را نشناختم؛ گویا او هرگز من نبوده است!»
اما انگار حالا بعد از سه سال باز دارم می شناسمش!
ای کاش اشتباه می کردم چرا که می دانم هرگز طوفان درونم به خروش در نمی آید ...
این روزها حتی قلم هم تنهایم گذاشته و دیگر به سراغم نمی آید!
خلوت هایم خالی شده است و خالی!
لغزش هایم نابخشودنی تر از قبل می نمایند!
و تجلی شبنم صبحگاهی روزگارم تنها به یک حادثه موکول شده است!
پ.ن. جدی نگیرید! باید می نوشتم تا خالی شوم ... شما نشنیده بگیرید! ولی دعا از یادتان نرود ...
با یاد دوست
خسته ام ... خسته از این فاصله ها ...
از این فاصله های مبهم
از این مه های پیاپی
از این ابرهای سرد و سنگین
و خسته ام از این پرده های مَجاز!
خسته ام از همه ی آنچه که نمی دانم باید می شد یا نمی شد
خسته ام از همه ی چیزهایی که نمی دانم باید نمی شد یا می شد
خسته ام از همه ی تقصیرهایی که بر گردن من است و بار دوش من!
خسته ام از همه ی تقصرهایی که بر گردن من نیست اما بازهم بار دوش من است!
آه! ای پرده های مه آلود!
آه! ای غبارهای سوء تفاهم از پیش دیدگانم دور شوید
که من چشمانی باز و نگاهی رو در رو می خواهم!
دست کم شما! آه ای نشانه ها!
دست از سر من و زندگیم بردارید ...
به چشمم نیائید!
به گوشم نرسید!
در مزرعه ی ذهنم مارش نروید!
بگذارید در کنج کلبه ی خویش به فراموشی برسم!
فراموشی ...
آه ای فراموشی!
دیگر حتی تو هم رسم خود را فراموش کرده ای!
و یا شاید مرا!
باشد! تو هم به سراغم نیا ...
که انگار همین سوختن و ساختن به شقایق ها بیشتر می آید!
اصلا اشتباه کردم که خود را شقایق صحرایی نامیدم!
موافقی حرف خود را پس بگیرم؟