سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عمل کننده بی بصیرت، مانند رونده دربیراهه است . هر چه تندتر رود از مقصد دورتر شود [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :72
بازدید دیروز :27
کل بازدید :268048
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/2
11:19 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

 

با یاد دوست

 

 

بعد نوشت: "امام به ما آموخت که انتظار در مبارزه است"

آمان ... آمان از خرداد و امتحانات کمر شکنش ...

خرداد 90 ... 90 ِ من ...


90/3/13::: 12:1 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

با وجود سردردی که به محض رسیدن به دانشگاه سراغم اومد، امروز به خیر گذشت و بالاخره پرونده ی لکچری که برای کلاس زبان شناسی تاریخی و تطبیقی داشتم بسته شد ...
اصولا بچه های کلاس با عناوین و شاخص های «پروفسور»، «استادزاده»، «دانشمند» و امثالهم که بارم می کنند در عین حال که اعتمادبه نفس لازم را در دوران پر فراز و نشیب ارشد آن هم در رشته ی پادرهوای ما و آنهم در دانشگاه یونیورسال ما به وجود تنبل و اسلوموشن من القا می کنند، ناخودآگاه حس نگرانی بابت خطاها و شکست های احتمالی را درم بیشتر کرده اند ...
شاید نگرانیم بابت لکچر امروز از همین نگاه بچه ها ناشی شده بود و از اینکه من بدون سابقه ی حتی یک جلسه تدریس چطور می توانم به اینهمه دبیر و صاحب نظر درس بدهم!
برای جلسه ی امروز من (نفر دوم لیست کلاس) و آقای ابراهیمی همچون چهار هفته ی اخیر آماده بودیم تا اینکه به مدد تبصره ی « لِیدیز فِرست» شانس اولین لکچر به من داده شد و به ناباورانه ترین شکل ممکن برای خودم- یعنی همچون یک فروند بلبل عراقی لکچر دادم ... البته به دلیل ذیق وقت، نگاه های معنی دار آقای ابراهیمی و ساعت نشان دادن های استاد بحث را خیلی خلاصه کردم و از مثال های خوشگلی که برای ریشه شناسی آماده کرده بودم صرف نظر نمودم اما به عنوان اولین لکچر می توانم بگویم تجربه ی موفقی بود، البته به استثنای یک تبصره که مشخص می کند بعید است که من در آینده بتوانم مدرس یا استاد باشم و آن هم پدیده ی سابقه داریست که بعد از گذشت یک ربع ساعت از لکچر گلوی مبارک که هنوز از سفر مشهد بیمارگونه می باشد، وسط راه کم آورده و سرفه های پی در پی نُویزی در آهنگ موزون کلاممان ایجاد نموده و همکلاسان مرتب پیشنهاد می دادند که: « بریم برات آب بیاریم؟!» همان لحظه به یاد صحبت های آقای یاور افتادم که می گفت «واحد تاکستان استادهایش را با «شیر و عسل» سرپا نگه می دارد!» :دی
البته شیر و عسل که برای من فاجعه انگیزناک ترین نوشیدنی است اما فقط همینم کم بود که وسط لکچر با آب و آب جوشه بخواهم گلوی مبارک را احیا و حفظ بفرمایم! 
به هر حال منهای آقای ابراهیمی که به خونم تشنه است و باورش نمیشود که من یه عالمه مطلب را خلاصه کردم تا در 25 دقیقه تمام شود با کف نسبتا مرتب همکلاسان و با «عالی بود» ِ استاد لکچر به پایان رسید ... البته بعضی برادران نیز اظهار نمودند که « گویا رمانی را از بر ارائه می دادید» که ما نفهمیدیم این در راستای همان دق و دلی فوق الذکر است یا به قول دوستان از سر حسادت آقایانه است و یا اینکه اصلا قصد تشویق و تمجید داشته اند!
حالا فقط می ماند چهار! مقاله ای که دیگر باید دست به کارش شوم جدی جدی برای پایان ترم :دی

پ.ن. پس از عزیمت به منزل کاشف به عمل آوردیم که معتاد هم می باشیم ... سردرد  ظهر تا شبانگاهی یک دلیل بیشتر نداشته به گمانم: چای ننوشیده بوده ایم امروز! حتی یک جرعه!     


89/8/10::: 1:30 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

بهشت نخستین که جایگاه اولیه ی آدم بوده است جز آن بهشت موعود است. بهشت آدم یک بهشت زمینی است، حتی نام خاصی دارد: بهشت عدن.
تورات و روایات اسلامی حدود جغرافیایی آن را هم نشان داده اند. باغی بوده است در سرزمین اردن. اصولا «جنت» در لغت به معنی باغ است. باغ خرمی که انبوه درخت ها و سبزه ها زمینش را فراپوشیده است آنچنان که دیده نمی شود.
آدم در اینجا چه می کرده و چگونه به سر می برده است؟ با حوا زندگی یی داشته است بی رنج، برخوردار و بی مسئولیت. هر چه می خواسته می یافته است. موجود زنده ای بوده است که همیشه در « حال » زندگی می کرده است.
هدف، ایده آل، درد، تضاد، ناخشنودی، انتقاد، انتظار، عشق، ایده آل، تعهد، مجهول، اندیشیدن، فهمیدن، احساس، آگاهی، کمبود، انحطاط، توقف، مانع، مشکل، ابهام، پیشرفت و تحول در بهشت او راه نداشته است و بهشت جائی نیست که در آن همه چیز هست، جائی است که در آن این چیزها نیست.

 

دکتر علی شریعتی

* * *

رویاهایم که بن بست می رسند
پایه ی بازی دیگری را علم می کنم

خاطر ِمن سرزمین پهناوریست 
به رنگ الماس های قاره ی سیاه
- که اگر اراده کنم با جرعه ای از زمزم سیرابش می شوم -
به بی نشانی جزیره ی کانگوروها
و به بلندای بر ّ جدید!

لانه ی گنجشگک من پیش از این حرف ها بر نقشه کنده کاری شده بود!
 

* * *

پ.ن.1. این تعبیر سامان سپنتا را خیلی دوست می دارم:

" ...

نیل نیلی روشن
نیلی که صلیب سرخ می برد
برای پنج خواهر درگیر
پنج قاره ی قهر
پنج انگشت شکسته "

 

و نیز این را:

" مگر یک لب
چند نی
می تواند بنوازد با هم
که برکه
هزاران نی دارد بر لب؟
"


پ.ن.2. منم  می خوام برم مشهد ... آخه چرا گفتم نمی یام؟!


89/7/21::: 2:45 ص
نظر()
  
  
با یاد دوست

شروع ؛
خطایی که مدام مرتکبش می شوم!

پ.ن. جالبه ها! اکثر شروع هایم در شهریور شروع می شود و انگار مابقی هم در اسفند!


  
  
با یاد دوست

امروز به این فکر می کردم که چقدر اصلا شبیه دانشجویان کارشناسی ارشد نیستم!
نه خوابم نه خوراکم نه خوندن هام نه نوشتن هام ...
اینه که ترجیح می دم اونقدر
پای سیستم بنشینم اونقدر بخونم و اگه مغزم بکشه این شعره را که بدجوری
سنگین شده نقدش کنم تا خسته ی خسته بشم ... شاید فرجی شد و از فردا شب دیگه
طاقت شب زنده داری نداشته باشم!


قبلا هم نوشته ام ... توی یکی از دست نوشته های سر به مهر سررسید سال 88 چند جمله ای دارم که به مناسبت های مختلف به یادش می افتم:
« ... اما واقعا زندگی با هر آدمی
رنگ و شکل خاص خودش را داره! چه زن چه مرد چه کودک چه کهنسال! هر آدمی
وجودی داره و وجود او سرمنشا رنگ ها و نقش ها و الفاظ و نگاه و عالم
متفاوتی هست! خدا چه صبری داره! اینهمه بنده ی رنگارنگ! اوه! تنوعشان خیره
کننده است ... »


اینکه چرا این وقت شب به یاد این جملات افتادم بخاطر وجودی هست که از دیشب
تا حالا بعد از سال ها که افتخار دادند و به خونه ی ما آمدند مهمان ما
هستند ... اصولا جلسه ی دعایی که ماه رمضان ها مامان برگزار می کنند به
برکت این ماه مبارک فرصتی میشه برای اینکه خانم های مسن فامیل که بخاطر پله
های خونه ی ما چند سال یکبار بهمون سر می زنند وقتی تشریف فرما می شوند
چند روزی پیشمان بمانند ...
مهمون امسال خاله ی پدرم هستند ...
یک پیرزن ِ اصیل ِ اصفهانی با زبان شیرین و سرشار از تیکه ها و اصطلاحات
اصفهانی(تیکه هایی که قند توی دلت آب می کنه و دلت را صفا میده!) ...
سردی و گرمی روزگار چشیده به معنای واقعی کلمه که سپیدی موهاشان به بند بند ِ دلم چنگ می زنه!
برای یک دختر کم رو و سوسولی مثل من که بیشتر از اینکه برای خاله ها و عمه
های فامیل چاپلوسی و نُنُربازی دربیاره، برایشان یک دوست و یک  همسفر ِ
سفرهای به یادموندنیه، سخته برم خاله را بغل کنم و لوس بازی دربیارم ...
اینه که کار و بار ما شده نگاه و لبخند به چهره ی خاله ... چهره ای که دنیاییست در پس نگاهش ...
و من به دنبال فرصت تا نگاهشان کنم و دعا کنم برای سلامتی و طول عمر باعزتشان!
البته این را هم می فهمم که خاله هم به دنبال فرصتند برای اینکه با اون
نگاه های معنی دارشون بهم نگاه کنند ... مثلا سر سفره ی افطار که زیرچشمی
چشم هاشان را دیدم و فهمیدم اگه سرم را بالا کنم باید به خاله هم مبنی بر
"این مدل ِ مادر حرص بده ی غذا خوردنم" جواب بدهم! می دونم خاله هم فقط
بخاطر اینکه نوه شان نیستم ملاحظه ام را کردند تا یکی دوساعت بعد که حوصله
شان از دستم سر رفت و گفتند: "دختِر! این میوه را وردار بخور صبح تالا روزه
بودِی!" 
البته خاله ی ما همه ی سریال ها دنبال می کنند و مثل من از "نون و ریحون" خیلی خوششون میاد ...
فوق لیسانس را با این نشانه می شناسند که: "دو سال بعد از اون چند سالی که معمولا می خونند"
اما نوه هاشون را نصیحت می کنند که: دختر! درست مهم تر از خیاطیه!
و از من می پرسند:"رانندگی بلدی؟!"
... خب پس! دیگه متوجه شدید که چقدر خاله ی ما باکلاس و روشن فکر هستند! 
* * *
یه وجود دیگه هم هست که وجودشان را حتی در پس پیامک هاشان درک می کنم!
و این دومی هم کسی نیست جز عمو تهرانی مامان که به تعبیر خودشان:
«الهی: همه به تن غریبند و من به جان و دل غریبم، همه در سفر غریبند و من در حضر غریبم (غریب دو دنیا محمد)»
اگر از بعد زبان شناسی بخواهم نگاه کنم پیامک های عمو مَحَمِد تاییدی بر
این ادعای من هست که پیامک های ارسالی هر شخصی زبان و محتوایی خاص همان شخص
دارد که از بعد جامعه شناسی زبان درخور تحقیق و بررسی است:
« دل را ز علی اگر بگیرم چه کنم/ بی مهر علی اگر بمیرم چه کنم»
« الهی! نه دیدار ترا بهاست و نه رهی را صحبت سزاست، و نه از مقصود ذره ای در جان پیداست، پس این درد و سوز در جهان چراست؟»
« الهی! از کرم همین چشم داریم
و از لطف تو همین گوش داریم، بیامرز ما را که بس آلوده ایم به کرد خویش،
درمانده ایم به وقت خویش، بس مغروریم به پندار خویش، بس محبوسیم در سزای
خویش، دست گیر ما را به فضل خویش، بازخوان ما را به کرم خویش، بارده مارا
به احسان خویش»

و پیامکی که در این ساعت شب ذهن فلسفه باف مرا سرریز کرد و به اینجا کشاندم:
« مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم
مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم»
و من هم برای عمو نوشتم:
« آن کبوتر که لب بام شما پر زد و رفت
دل من بود که آمد به شما سر زد و رفت» 

89/6/2::: 3:36 ص
نظر()
  
  
با یاد دوست


شب های اصفهان با ترنم نغمه های "امان از جدایی" استاد چه صفایی داره!
نمی دونم چه رازی هست در این امان از جدایی که اینقدر دلم را می بره و اینقدر دوستش دارم ...
شب های اصفهان را هم دوست دارم ... چون در آرامش آن زیبایی شهر را خوب خوب می بینم
و عصرهای اصفهان را ... که در فریبایی آن زندگی را استشمام می کنم ...
اصفهانم-عروس شهرهای ایرانم- این روزها به طور افسانه ای زیبا شده ...
ای کاش بیشتر بهش سر می زدم ...

  
  

با یاد دوست

با یک رفیق ِ شفیق ِ اهل حال ِ مسجد و شهر فرنگ و گلستان مَچ شدیما اما برای اینکه بتونیم با این رفیق اعتکاف بریم، تئاتر شهر بریم، نمایشگاه کتاب بریم، کتابخونه ملی بریم، اصفهان گردی بریم، مشهد بریم، طلوع آفتاب تماشا کنیم، عکس ِ تکی-رپکی بندازیم، پرش کنیم و الخ، اولین شرطش اینه که 400 کیلومتر گز کنیم تا به نقطه ی صفر یعنی خونه ی ما یا خونه ی اونا برسیم!  

جالبیش اینجاست که طبق آخرین اعترافات ِ رفیق ِ شفیقمون توی بچگی ازم خوشش نمی آمده!*

به قول ِ یه بنده خدایی تقصیر خودمه! از بس از ماجراجویی خوشم می اید پیش پاافتاده ترین جریانات زندگیم هم عجیب غریب جلوه می کنه!  

*پاورقی: حق داره البته ... یک دختربچه ی لوس ِ بداخلاق ِ خودبزرگ بین که فقط با بزرگ تر از خودش می پره برای هیچ بچه ای جذابیت نداره ...   

 

بعد نوشت: این حکایت نمایشگاه کتاب رفتن اردیبهشت ماه ما هم حکایتی بود واسه خودش ... یکی از حکایت هاش این بود که به دلیل شلوغی مفرط صبح ِ پنج شنبه ای نمایشگاه از خیلی امکانات نتونستیم استفاده کنیم و ساعت به حدودای ده و نیم که رسید به دلیل هجوم جمعیت ما فرار را بر قرار ترجیح دادیم ... این شد که خیلی از کتب را پیدا نکردیم و حالا در به در باید به منتشرین رو بزنیم ...
یکی از کتاب هایی که از زیر سنگم شده باید به دستم برسه کتاب « نگاهی به ادبیات از دیدگاه زبان شناسی» دکتر صفوی هست که به تازگی کشف کردم از انتشارات انجمن شاعران ایرانه ...
چشمتون روز بدنبینه تلفن زدم 118 ِ تهران ... گفتم: خانه شاعران ایران ، پاسداران ...
آقاهه گفت: چی؟

گفتم: خانه شاعران ایران، پاسداران ...
آقاهه با تعجب پرسید: شما اصفهانی هستید؟
الان دوتا سوال برای من پیش اومده!

1) اصفهانی بودن تعجب داره؟
2) لهجه ی من اینقدر ضایع است واقعا؟


89/5/19::: 3:50 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

واقعا اخلاقم بده ...
البته هنوز مطمئن نیستم که اشکال از منه یا از این شهر!
وقتی توی این کلانشهر یک جفت کفش برای پاهای سیندرلایی من پیدا نمیشه، من چه توقعاتی دارم!
چه چیزهایی می خواهم!
این را همون معدود فروشنده هایی که مشتریشان هستم هم فهمیدند ...
معنی لبخند ِ ژکوند ِ فروشنده های آلتا مودا را دیگه فهمیدم ... البته از وقتی که پشت سرم به مامان گفتند: « چرا شما هم مثل دخترتون فقط یکی را انتخاب می کنید و هیچ لباس دیگه ای را نمی پسندید؟»

می دونم ... این کارام درست نیست ... اما چیکار کنم؟ دست خودم نیست ...
الان مجبورم دوباره برم کفشی بخرم یک سایز حتی از پای خودم هم کوچیکتر!
فاجعه است این مشکل پسندی من!
فاجعه است! 
خدایا خودت بهم رحم کن ...
 


89/5/12::: 2:40 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

تب ِ جام جهانی که بالا می گیره من هم هوایی روزهای کودکیم میشم ...
جام جهانی 1990 اولین جام جهانی زندگی من بود ... اما حقیقتا جام جهانی بودا! 
بازی ها ایتالیا بود اما پس لرزه هاش گودولو و بوداپست را هم گرفته بود ...
اونقدر مهم بود و اونقدر لذت بخش بود که اون شور و هیاهو را چندین کیلومتر اونطرف تر هم می تونستی حس کنی!
انگار برای تمام دنیا یه جشن فوق العاده بود برای لذت بردن از زندگی ...


از جمله سرگرمی های بچه های مجاری این بود که آلبوم هایی را که موضوعات مختلفی داشت مثل باربی یا دبلیو دبلیو اِف می خریدند ... توی این آلبوم ها جای عکس ها با شماره ها مشخص شده بود و بعد بچه! باید بسته های عکس مربوطه را به تدریج می خرید و آلبوم را تکمیل می کرد ... به این آلبوم ها می گفتند: « لوترا »! 
 و از این لوتراها برای جام جهانی 90 هم طراحی کرده بودند ... میثم هم یکی اش را خریده بود و یکی از فعالیت های مفید ما در اون روزها خرید این بسته های عکس بود ... 
شاید از همونجا بود که منم فوتبالی شدم ... بازیکن ها را می شناختم ... میثم از مارادونا خیلی می گفت و من هم از همونجا مجذوب شخصیت ِ هفت خطش شدم!

   

الان که مرور می کنم می بینم که انگار سرمنشا علاقه ی وافری که به سرزمین های امریکای لاتین دارم را می تونم در همان چهره ها جستجو کنم ... صفحه ی تیم ملی آرژانتین برق خاصی در چشم های کودک ِ من ِ 5 ساله داشت و چهره هاشان گویا سرشار از قدرت و انگیزه ای بود که از بقیه ی صفحات متمایزش می کرد!

این روزها مثل پسربچه ها هی هوس می کنم افریقای جنوبی بودم! البته این دست هوا و هوس ها نتیجه ی فشار امتحاناته اما خب افریقا را هم خیلی دوست دارم ...
این هم ظاهرا یکی دیگه از ثمرات همون لوترا بازیامونه!

برای کودکی که کودکیش را روی نقشه زندگی کرده و دنیا را خیلی کوچیک تر از اون می دیده که حتی بخواد به حسرت ِ جاماندن از جام جهانی فکر کنه، تبعید شدن به این پیله ای که بایدها و نبایدهای جوانی به دورش پیچیده، غیرقابل تحمله!
دلم چنان پروانگی و آن چنان پروازی می خواهد که بتونم به ته مانده های رویاهای کودکیم هم جامه ی عمل بپوشانم!

پ.ن.1. مسئله سر عمق همین ته مانده هاست! این ته دیگ های رویاهای من به قدر پلوی آرزوهای هزاران همچون منی دیگ نیاز دارد!
پ.ن.2. ای خدا! من را ببخش که اینقدر پر توقعم! بهم رحم کن! 
پ.ن.3. خدایا! همواره خودت خواسته ای و خودت یاریم کرده ای که به ناباورانه ترین رویاهای زندگیم دست یابم! پس خودت یاریم کن ... خودت بخواه که زندگی را آنگونه که در نگاهم ترسیم کرده ای، آنگونه که خودت پسندیده ای که دنیای تو را بشناسم و زندگی را بر اساس آن نگرش در مخلیه ی خودم معنا و طرح ریزی کردم، زیربنای اجراییش هم فراهم بشه ... 
پ.ن.4. می دانم خیلی پرتوقعم اما به رحمت تو امیدوارم و تنها به رحمت تو طمع دارم!
پ.ن.پ. این عکسم را که توی این قاب عکسی که هدیه ی روزدختر است، خیلی دوست دارم ... نه بخاطر اینکه عکس من است بلکه به این خاطر که عکس ِ « من » است؛ عکس ِ من ِ 5 ساله با آن شخصیت جدی و بزرگانه ی کودکیم و خالی از فیگورهای بچه گانه! 
جدی ِ جدی! و انگار که پر از فکرهای گُنده گُنده در سر!
این عکس خلاصه ی من و همه ی نگاهی است که به دنیا داشته و دارم!    

آخرنوشت: این پست را اصلا برای این نوشتم که بگویم: ما ایرانی ها (دقیق ترش را بخواهید ما اصفهانی ها) هنوز هم که هنوزه بلد نیستیم از زندگی لذت ببریم! یعنی اصلا به این مقوله فکر هم نمی کنیم ... مسئله اینجاست که ... خودمونیم ... اونقدر هم آدم های خوبی نیستیم که آخرت را هم داشته باشیم ... گمونم بدجوری داریم ضرر می کنیم ... همین!       

بعد نوشت: راستی 100 تایی شدم! نمی خواهید بهم تبریک بگویید؟ اصلا تبریک نیاز داره؟ نمی خواهید « بشنو از نی » یا به قول خودمون « لمحه » یا خودمونی ترش « شقایق صحرایی » را نقدش کنید؟ 


89/3/27::: 6:17 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

قربون بزرگی و جلال و جبروتت برم ...
قربونت برم که اینقدر به حرف هام گوش می دی و دعاهام را زود به زود اجابت می کنی ...
قربونت برم که مدام مات و مبهوتم می کنی!
فکر می کنم با این عقل ناقصم حکمت تمام این بازی ها را -یا حداقل یه ذره اش را- دیگه تا حالا فهمیده باشم!
ای خدایی که این نقاط اکسترمم را بهم نشان دادی ... ای خدایی که می دونی نقطه ی اکسترمم به کار من نمی آید!
ای خدایی که می دونم خودت هم اینجور می پسندی که هر چیزی یه «حدی» داشته باشه!
با قدرت و جبروت خودت

جدول ِ OT ِ روزگار من را تکمیل کن،
با هر رنکینگی که خودت بر constraint
هایی که خودت می پسندی، می پسندی ...
آنچنانکه انگشت ِ index ، چشم بسته candidate درست  را نشانه بره!

یا ارحمن الراحمین!

پ.ن. اُ.تی، یک نظریه ی زبان شناسی است که تازگی ها بدم نمی آید دل در گرواَش بسپارم!

 


89/3/17::: 12:30 ع
نظر()
  
  
   1   2   3      >