با یاد دوست
... **در حالی که علی یی که نمی شناسیم با رستمی که نمی شناسیم تنها اختلاف شان در اسم است
چنان که قرآنی را که نمی خوانیم با اوستائی که نمی فهمیم یکی است و هر دو با همه ی کتاب هایی که ننوشته اند برابر است.
هر ارزشی پس از شناختن و فهمیدن قرار دارد و این است که چنان که بارها گفته ام عشق علی هیچ دردی دوا نمی کند
آنچنان که می بینیم، عاشقیم و بیمار.
تنها شناخت اوست که می تواند عامل بیداری و مردانگی و عدالت خواهی و جهاد و قدرت شود و نیز عشقی که شناخت او در دل ها بر می افروزد.
و چنین است که من در سیمای آن جریده کش سینه زنی که شیعه است و علی را نمی شناسد و آن مدعی پرافاده ای که مارکسیست است و مارکس را نشناخته است هر چه می جویم و می سنجم کمترین اختلافی نمی یابم زیرا مارکس مجهول با علی مجهول کوچک ترین تفاوتی ندارند.
دکتر علی شریعتی، آثار گونه گون
با یاد دوست
سِرِّ ِ منظومه ی ما بودی و مهتاب شدی
خود قرار ِ دل ما بودی و بی تاب شدی
روزی از سنگ ِ دلم چشمه شدی جوشیدی
رفتی اما پس ِ این معرکه مرداب شدی
وقتی سر منظومه ای مهتاب می شه، معنیش اینه که راز مهمی که سال ها سر به مهر مونده بود، فاش شده ... برای همینه که اون عاملی که خودش قرار دل ما بود، امروز شده یه دلیل اضطراب و نگرانی ...
اما چی شد که چشمه ی زلالی که از دل ما جوشید حالا شده یه مرداب؟
بی توجهی ما بوده؟
ناگفته های او بوده؟
شاید این وسط عاملی بوده که اون چشمه ی زلال را کدر کرده ؟!
حالا این وسط وظیفه ی ما چیه؟ ... این سؤال بیش از اندازه مهمه ...
و شاید ... شاید، سرنوشت این عاقبت را اجتناب ناپذیر می کنه ...
و شاید این چشمه ی زلال مثل زاینده رود می مونه ...
که در مسیر 350 کیلومتری خودش قلب کویر را سیراب می کنه ...
تمدن های هزاران ساله می سازه ...
یعنی اگه زاینده رود نباشه .. یک کلوم .. هیچی نیست ... صفر .. زیر خط صفر ...
اما سرنوشت زاینده رود اینه که در باتلاق گاوخونی غرق می شه!
و جالب تر اینکه اون حوالی کویری ترین حوزه ی زاینده روده ...
حالا چرا زاینده رود مرداب شد؟
چرا سوزان و کویری شد؟
( از بس شهرکردی ها بهش می نازند .. از بس چشمشون دنبال بقیه اشه ... )
چرا زنده رودی که اینهمه زندگی می سازه، مثل کارون به آب های جهانی نمی رسه؟
چرا مثل سفید رود توی آبی خزر گم نمی شه؟
چرا حتی مثل سیمینه رود همراه با زرینه رود وارد دریاچه ی ارومیه که یه محل گردشگری شده و مورد توجه نمی شه؟
شاید ...
شاید به این دلیل که زاینده رود گم نشه ...
برای اینکه همیشه توی قلب ایران باقی بمونه ...
برای اینکه حتی وقتی مرداب می شه باز هم عنوان مدفن زاینده رود بر باتلاق گاوخونی نوشته بشه ...
حالا با این مرداب چه باید کرد؟
* * *
با گریه در برابر هم خوابمان گرفت
پائیز روی شانه ی ما آشیان گرفت
دوری حصار، عاشقی و دوستی حصار
انبوهی از حصار مرا در میان گرفت
هرنامه ای که می رسد آغاز حسرتی ست
با نامه های ابر دل آسمان گرفت
من زنده ام به عشق تو، هرگز نمی شود
زاینده رود را شبی از اصفهان گرفت
محتاج شانه های غریبانه ی تو ام
لختی بمان که هق هق ِمن بی امان گرفت
شاعر هم شاعرهای قدیم!
از وقتی ابوالفضل صمدی این شعر را گفته زاینده رود یه روز ِخوش به خود ندیده!
چه بسیار شب های پیاپی که اصفهان بدون زاینده رودش به صبح رسوند!
گویا نزدیک به 9 ماه اصفهان چهارفصل جز پائیز به خودش ندید!
و بغض غربت و حسرت چون حصاری دروازه های این زیبای خفته را محصور کرد!
* * *
آخرین خاطره ای که از زاینده رود داشتم مربوط می شد به روزهای بعد از جشن عروسی میثم، یعنی آخرین روزهای سال 87 که با سعیده و فاطمه از روی سکوهای سی و سه پل می پریدیم و طرح ِرفتن می ریختیم!
من می گفتم مالزی و همزمان پدر فاطمه آمار دانشگاه های هند را از دهلی گزارش می کرد!
یادش بخیر! چقدر برنامه ریزی کردیم! تنها ضد ِ حال مثل همیشه بی معرفتی من بود که در اوج تقسیم وظایف وقتی فاطمه با دودلی می پرسید: «حالا اگه تو آزاد قبول بشی، همین آزاد را می روی؟»
من در کمال بی مرامی می گفتم: «خب معلومه که می روم!»
* * *
وقتی از روی پل غدیر بعد از چندین ماه انعکاس نور را بر دردانه ی کویر دیدم، ناخودآگاه به یاد دانوب افتادم!
وقتی افکارم را بازگو کردم مورد تمسخر حاضرین قرار گرفتم!
به راستی هم که دانوب و زاینده رود به هیچ وجه قابل مقایسه نیستند!
نه عرضی نه طولی! کشتی های دانوب را زاینده رود در خواب هم نمی تونه ببینه!
اما برای من این دو همیشه یه وجه مشترک داشتند؛ اون هم اینکه رودخانه های شهرهای زندگی من اند،
و اگر تا امروز شب های بوداپست در انعکاس دانوب در خاطر من شب هایی رویایی بودند،
باید با تاسف بگویم که این روزها شب های اصفهان هم با زاینده رود، شب هایی رویایی اند!
هوا سرد بود و حاشیه ی زاینده رود شلوغ و من هم خسته!
پیشنهاد ِ پیاده رودی همراهان را به روش دیکتاتوری ملغا کردم و خواستم که امتداد زاینده رود را با ماشین گز کنیم!
اصلا باورم نمیشد! اونقدر خسته بودم که مثل بچه ی آدم نمی تونستم بنشینم! اگه شلوغ بازی های عادله و امیرحسین نبود چشم هایم هم بسته شده بود!
نمی دونم دلیلش همین سکوت و در خودفرورفتگیم! بود یا پیشامدی طبیعی که با گذر از هر تکه از حاشیه ی زاینده رود خاطرات و روزهای زندگیم بی اختیار مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشم هایم رد می شد!
حاشیه ی زاینده رود مدت ها بود که چنین ترافیکی به خود ندیده بود و من لحظه ای با تمام وجود احساس کردم که مدت هاست همشهریانم را و بخصوص خنده هایشان را ندیده ام!
پل خواجو دوباره منظره ی محبوب عکاسان شده بود و قدمگاه اصفهانی ها!
آنچه برایم لذت بخش تر از همه بود فضاهای مربوط به وقایع و موضوعاتی بود که در طی این پنج سال دست مایه ی اخبار و گزارش های خبری من شده بود که همراه با خاطرات و مباحث حاشیه ای یک جا همه در ذهنم مرور میشد!
آن روزها که خبرنگار بودم گاهی آرزو می کردم که ای کاش این دوران تمام میشد و به آنچه باید می پرداختم! و امروز که همان زمان موعود رسیده با خاطرات آن دوران- که هنوز خیلی هم دور نشده- از حس زنده بودن سرشار شدم!
ناژوان یا به قول خبری ها ریه های تنفسی اصفهان، به اندازه ی همه ی ناژوان نرفتن های این دوران خشکی زاینده رود متفاوت شده بود و دوست داشتنی! یک حوزه ی بکر و حفاظت شده، بدون چایخانه و دست فروش! چه لذتی دارد!
شاید بعدها که از حوزه ی خبری شهر خیلی دورتر شوم دیگر این لذت را احساس نکنم!
هنوز نمی دانم بی خبری خوش خبری است یا نه!
هنوز نمی دانم این پیله ای که به دور خود تنیده ام و از شهر خواسته یا ناخواسته به حاشیه رانده شده ام، عاقبت بخیری است یا ...
فقط می دانم امروز همان جایی ام که می خواستم!
البته با تجربیاتی پر پیچ و خم و هم صفت زاینده رود!
باید کمی بیدارتر شوم! هوشیار ِ هوشیار!
* * *
به پیچ و خم های زاینده رود در انتهای ناژوان که رسیدیم، بین علما اختلاف افتاد که آبی که قائدتا بسوی شهر باید برود، چرا از این جهت جریان دارد!
حوصله ی فکر کردن و اظهار نظر نداشتم!
بی مهابا پیاده شدم و بدون توجه به توصیه های همراهان با کفش های صورتی! در گِل فرود آمدم
؛
خواب از سرم پرید!
با یاد دوست
هوس آپ نمودن به سرم زده، هر چند حرف خاصی برای زدن ندارم ...
غیر از اینکه ...
توی این دو سال خیلی تنبل شدم ... یعنی خیلی تنبل تر از قبل شدم!
و امروز درست در جایی قرار گرفتم که ثمره ی تلاش هایی که با تنبلی تمام انجام دادم به بار نشسته و الان زمان برداشت فرارسیده ...
هم به لحاظ درسی و هم به لحاظ کاری
در هر دو حوزه شرایط برای تلاش و فعالیت آماده و عالی هست،
و اون چیزی که این دو حوزه را جذاب میکنه اینکه، در هر کدام با یک موجود ِ زنده ی دوست داشتنی سر و کار دارم
در یکی با زبان و در دیگری با شهر!
حالا فقط من موندم و شرایط فوق العاده ی جدید که باید باهاش هماهنگ بشم!
خدایا شکرت بخاطر همه ی نعمت هایی که سر وقت و به موقع بهمان عطا می کنی!
و
اللهم انی اعوذ بک من الکسل و الفشل
توکلتُ علی الله
پ.ن.1. آخرش قسمت نشد سفرنامه ی تهران- زنجان-تبریز-ارومیه-بانه-سنندج-همدان-اراک-اصفهان و متعلقاتش را بنویسم
حیف شد ... مطلب قابل قبولی به نظرم در میومد اما متاسفانه فرصتش را پیدا نکردم ...
پ.ن.2. امروز خیلی چیزها ... یعنی خیلی از خاطرات دوران لیسانس و دانشگاه اصفهان و امشب یه چیزهای دیگه باز برایم مرور شد ...
سال های عزیز و عجیبی بود ...
پ.ن.3. توی این شب های عزیز ما را فراموش نکنید ... التماس دعا
با یاد دوست
از وقتی که با وبلاگ آشنا شدم علاوه بر اینکه بهانه ای برای ثبت دیدگاه ها و وقایع روزمره زندگیم پیدا کردم، احساس می کنم ابزار قدرتمندی در دست دارم که خیلی بیشتر از بهره ای که روزانه از آن می برم، می تواند به کمک من و همفکر هایم و هم نسل هایم بیاید ...
البته در کشور ما خواسته و ناخواسته دارد این اتفاق می افتد ...
موضوع دیگر سبک وبلاگنویسی است ...
در این سالهای کمی که وبلاگنویسی رواج پیدا کرده، هر کسی بسته به ذوق و البته قلم ِخاص ِ خودش می نویسد
من به شخصه و به لحاظ اینکه موضوع «بشنو از نی» جریان زندگی روزمره و عقاید و خاطراتم هست، در این وبلاگ سعی کردم صمیمت قلم را حفظ کنم که البته این صمیمیت گاهی اقتضا می کند که قلمم شکسته و به گونه ای محاوره ای به نظر برسد ...
گاهی این مسئله آزارم می دهد ... از این بابت که مبادا شکسته نوشتن من صدمه ای به خط و زبان فارسی وارد کند!
چرا که وبلاگ ها به لحاظ در دسترس بودنشان خیلی زیاد و راحت می توانند در خط و زبان نوشتاری تاثیرگذار باشند!
قبل از اینکه به اجرای مراسم روز وبلاگنویسی برسم،
از شما دوستان و مخاطبان گرامی تقاضا دارم که نظرات و انتقادات خودتان را در مورد سبک ِ نگارش، محتوا، موضوعات، قالب وبلاگ بشنو از نی و حتی میزان تعامل با سایر وبلاگ ها و هر نکته ی دیگری که به نظرتان می رسد را در اختیار من قرار بدهید.
و اما روز جهانی وبلاگ نویسی
امروز ?? آگوست روز جهانی وبلاگ هاست.از سال 2005 هر ساله این روز را روز جهانی وبلاگ ها می نامند .علت انتخاب این روز در بین روزهای مختلف سال هم دلیلی ساده ای دارد؛ با یک نگاه گرافیکی به 31og یعنی 31مین روز از ماه هشتم میلادی متوجه شباهت این روز با کلمه blog میشیم!
در این روز بلاگرها در سراسر دنیا یک نوشته واحد طبق دستورالعملی خاص در وبلاگ خود قرار میدن که محتوای مطلب شامل معرفی 5 وبلاگ کمتر شناخته شده از فرهنگ های مختلف هست.
من هم به سهم خودم پنج وبلاگ را که مطالبشان مورد توجهم هست معرفی می کنم:
اول- وبلاگ سوتک
در این وبلاگ تحلیل های جالبی در خصوص اوضاع سیاسی و اجتماعی حال حاضر کشور و به طور ویژه در خصوص دانشگاه های کشور نوشته می شود، و مدیر وبلاگ مدعی هست که:
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی گرم نفس را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب زندگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را
«دکتر علی شریعتی»
××××××××××××××××
منم آن کودک گستاخ و بازیگوش...
دوم- وبلاگ زبان شناسی همگانی که با هدف جمع آوری و ارائه مقالات و تحقیقات زبانشناسی از اردیبهشت 87 آغاز بکار نموده است.
سوم- وبلاگ طلبه ای طالب یار
با مدیریت، جناب کیش ِ مهر، استاد همه ی بچه های برسا که با هدف پاسخگویی به سوالات دینی و اعتقادی فعالیت می کند.
چهارم- وبلاگ نقش و نگار
این وبلاگ هنری به منظور معرفی خوشنویسان و آثار خوشنویسی ایران زمین فعالیت می کند.
پنجم- وبلاگ تارنمای فرانسه
این وبلاگ بزرگان ادبیات و آثار ادبی و فرهنگی کشور فرانسه را معرفی می کند.
بسمه تعالی
و غلامعلی اصفهانی از استاد خود می پرسد:
« آقا زین العابدین! معنای عشق را چه می دانی؟ »
آقا زین العابدین اصفهانی لبخندی می زند و می گوید:
« غلامعلی! می دانم که سر به سر ِ من ِ پیرمرد می گذاری ...
اما عشق را بایستی در زمانی به تو نشان دهم که شب از نیمه هایش گذشته و من به اتاقی پناه می برم،
در آنجا وقتی نماز و سجده ی شکر را به جا آوردم، بعد از آن قلم بدست می گیرم،
می بینم تمام اشیاء این خانه با صدای قلم من به سماع در می آید!
آن موقع است که من از خود بی خود می شوم، چیزهایی می نویسم که وقتی فردا نگاهش می کنم،
می بینم که این از قدرت من خارج بوده است!»
مادر می گفت -خدایش بیامرزد- سالها پیش ...
که جدی داشتیم عالم ... آنچنان که مردم زمانش او را درک نمی کردند ...
می گفت که بیش از صد سال در این دنیا زندگی کرده است ...
می گفت که شاه زمان برای او و خاندانش سهمی قرار داده و بر روی پوست آهو ثبتش کرده اند ...
شاید پوست آهو را خود دیده بود ...
و حتی سهم شاهی را ...
شنیده ام باباعلی که تنها فرزند ذکور استاد بود هرگز در پی تعیین تکلیف اراضی تربت حیدریه که هدیه ی شاهی بود، نرفت ...
پهلوی که بر سر کار می آید پرداخت سهم ِ خاندان اشرف الکتاب هم متوقف می شود ...
جلوتر که بیایی گویا خانه ی جلوخان مسجد هم قطعه قطعه می شود ...
عده ای می روند و بعضی می مانند ...
دیگر اثری از تمثال آقا زین العابدین اشرف الکتاب اصفهانی، که مادر در خانه ی روغنی ها دیده بود، باقی نمی ماند ...
نسخه ی قرآن دست نویس آقازین العابدین -که دست به دست در میان فرزندانش گشته بود و گویا آخرین نام ثبت شده بر آن اسم باباست- هم به موزه ی آستان قدس رضوی سپرده می شود ...
باباحسین که از دنیا می رود خانه ی جلوخان مسجد -علی رغم غرغرهای من و میثم، که کاره ای نبودیم و نسل هفتم فرزندان آقازین العابدین محسوب می شویم- به فروش می رسد!
هر چند آن زمان کسی خبر نداشت که میراث چند ساله است و حرف های مادربزرگ پیر ما تا چه اندازه صحت دارد!
امروز شیرینی توت های سفید خانه ی جلوخان از هر عسلی در کامم شیرین تر می نماید و اندک خاطراتی که از جلوخان و مادر و خانه ی قدیمی اما دوست داشتنی اش دارم در نگارخانه ی ذهن خود قاب زرین گرفته ام و گاه در هوایی مابین عشق و حسرت، سُرور و دلتنگی مرور می کنم ...
گفتم که من دیر رسیدم ... خیلی دیر ...
درست در همان سالی که حاج احمد بدرود حیات گفت ...
و تا خواستم بزرگ شوم و بپرسم باباحسین هم ناباورانه ... خیلی زودتر از آنچه می بایست، رفت ...
بابا حسین که رفت ... مرد ِ رفتن ها و آمدن ها که رفت ... اندک رشته های پیوندهای خیلی قدیمی هم گسست ...
رشته ها که می گسلد، خیلی چیزها فراموش می شود، و پیش از هر چیز گذشته ...
وقتی گذشته فراموش می شود آدمی به این خو می گیرد که تو این هستی و جز این نیست ...
کروشه ای بازه ی دیروزش را سد می کند ... دیواری که گویا پشت آن هیچ نبوده است ... نگرد نیست ...
که گفته نیست؟
اگر خلاف آن ثابت شود؟!
و من کروشه را شکستم و خلاف آن را ثابت کردم!
نه اینکه خواسته باشم و آگاهانه! بلکه از آنجا که خواستم خدا هم خواست ...
و طبق قانون برخورد همان دوتایی هایی که علم احتمالات را دست به دهان می گذارد!
مرا و نواده ی دیگری از آقازین العابدین را که او نیز می خواست به ناباورانه ترین شکل ممکن در مقابل هم قرار داد!
با این تفاوت که او هم خواسته بود و هم گشته بود ...
هم یافته بود و هم به دنبال ادامه اش می گشت!
این شد که اشارات مادر درست از آب درآمد ...
من مامور ترسیم شاخه و برگ های سلسله ی عبدالغفور شدم ...
از آن زمان افراد فامیل هر یک بسته به ذوق و حساسیت خود دیر یا زود کنجکاوی می کنند ...
خلاصه شهرفرنگی راه انداخته این حرکت فرهنگی!
* * *
در راستای این شهرفرنگ،
مجموعه ی فرهنگی مذهبی تاریخی تخت فولاد به پیشنهاد همین قوم و خویش دیریافته مان،
هفته ی پیش مراسمی جهت «بزرگداشت آقازین العابدین اشرف الکتاب اصفهانی و ملامحمد علی سلطان الکتاب (شاگرد و داماد وی)» بر پا کرد.
مطالب مطرح شده در این همایش و معرفی زوایای هنری و معنوی وجود این بزرگوار برای من و همه ی نوادگان حاضر و غایب بسیار مفید و سودمند بود ...
به قول بابا کمترین ثمره ی اینکه بدانی از نسل آقازین العابدین اصفهانی هستی، اینست که از این به بعد
« سعی می کنی آدم بهتری باشی!»
پ.ن. از طریق لینک های مرتبط زیر می توانید با زندگینامه، آثار و شخصیت آقا زین العابدین اشرف الکتاب اصفهانی بیشتر آشنا شوید:
http://takhtefoulad.org/mashahir/olama/ashrafolkotab.htm
http://www.cgie.org.ir/shavad.asp?id=123&avaid=3555
http://qorolond.parsiblog.com/1126094.htm
با یاد دوست
وقتی فکرش را می کنم که چه خطر گنده ای از بیخ گوشم گذشته، بدنم می لرزه ...
با این حال شاخ در نمیارم چون تا حالا در خطرهای خیلی بزرگی جاخالی دادم
حتی گاهی احساس می کنم که مثل بچه ها، فرشته ها روی دست های خودشان نگهم داشته اند و
جونم را نجات دادند!
اما این بار اون چیزی که تعجب زده ام می کنه، انگشت به دهانم کرده،
و در عین حال -از خدا که پنهون نیست- قند توی دلم آب می کنه،
این دوتایی هایی هست که خدا از اون کله ی دنیا، از ماه ها پیش مقابل هم قرارشون داده،
این دوتایی ها را با تصادفی باورنکردنی،
طوری که حتی علم احتمالات هم دست به دهان بمونه، آورده و آورده و به من رسونده تا
تا لب پرتگاه برسم اما سقوط نکنم!
این دوتایی ها را آورده و آورده در مقابل من قرار داده،
به یک تار ِ مو بندم کرده
اما این تار را با قدرت مطلق خودش حفظ کرده تا نیفتم!
سقوط نکنم تا قعر! تا پوچی ... تا نابودی!
آورده تا نشونم بده حضورش را!
همه جا ...
و دقتش را ...
و قدرتش را ...
آورده تا گرمم کنه ... مطمئن تر از پیشم کنه ... بهت زده تر از کشف هر نشانه ای کنه!
آورده تا نشونم بده سعادت و شقاوت فقط و فقط در دست خودشه
آورده تا اگه قلب خوش بین و ذهن فلسفه باف من کم آورد ... تشخیص نداد ... سوتی داد ...
خودش در پناه خودش حفظم کنه ...
خدای من! پناه تو تنها پناهگاه منه ...
خدای من! از اینکه اینهمه مراقب منی در پوست خودم نمی گنجم
به خودم می بالم
و روسیاهم از غفلتی که مرا غافل از پرتو بی کران نگاه تو می کند ...
و روسیاهم از سستی که فرصت های مرا برای بندگی تو از من می رباید
و روسیاهم از اینکه فرصت های در دسترس و مائده های بی منتی که به راحت ترین شکل ممکن در اختیارم قرار داده ای نادیده می گیرم
و به اشتباه به دنبال فرصت هایی می گردم که گاه در سراب ِ فردایی متفاوت تر سرگردانم می کنند!
رهگذران زندگیم، آشنایانم، دوستانم، عزیزانم، مهربانانم، اقوامم، خانواده ام و خودم را به تو و فقط تو و فقط خود ِ خود تو می سپارم
تا با حضورت در همه جا و با نگاهت در همه وقت و با قدرت مطلقت در پناه خودت حافظشان باشی
و از تو می خواهم که توفیق عبادت و بندگی و انس با خودت را لحظه ای از زندگی ما دریغ نفرمائی
تا بتوانیم در مسیر ِ عبودیت ِ چون تو خدائی، همواره ثابت قدم باشیم و درست پیمان
آمین یا رب العالمین
با یاد دوست
دوست عزیزم گویای خاموش بزرگوار، مدیر وبلاگ ترجمه ی زندگی من را به مشاعره ای دعوت کردند که مابین وبلاگ نویسان در جریان هست.
خیلی به دنبال قطعه ای گشتم که به دلم بنشیند و در عین حال خالی از تکلف باشه ...
این دوبیتی کنکاشم را متوقف کرد:
ای خدا گم شده ام خانه ی ارباب کجاست؟
غرق اشکم تو بگو شانه ی ارباب کجاست؟!
این کبوتر پی بامیست که گم کرده شبی
کاسه ی آب و کمی دانه ی ارباب کجاست؟
پ.ن. طبق قانون این مشاعره من هم باید سه نفر از وبلاگ نویسان را به مشاعره دعوت کنم.
پس من هم از
شوق پرواز عزیز
یاحنّان گرانقدر
و
باران مسیحا ی گرامی
دعوت می کنم که مشاعره را ادامه بدهند.
با یاد دوست
در صفحات تقویم، چهاردهم تیرماه با عنوان «روز قلم» به خود جلوهای دیگر بخشیده است. نامگذاری این روز به نام قلم، بی ارتباط با تاریخ کهن متمدن و فرهنگساز این سرزمین نیست. ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه خود آورده است که چهاردهمین روز از تیرماه را ایرانیان باستان، روز تیر (عطارد) مینامیدند. از طرفی سیاره تیر یا همان عطارد، در فرهنگ ادب پارسی، کاتب و نویسنده ستارگان است. به همین مناسبت این روز را روز نویسندگان میدانستند و گرامی میداشتند.
نه اینکه خود را اهل قلم بدانم و نویسنده، فقط می دانم که تا امروز
سنگین تر از قلم
برنداشته ام!
و به همین خاطر است که دغدغه ی قلم هر کجا و هر زمان حرف اول دنیای من است،
دغدغه ی نوشتن یا ننوشتن ...
دغدغه ی ... دغدغه ی ...
دغدغه ی خریدار داشتن یا نداشتن!
و دغدغه ی من یزید قلم!
نه! این دوتای آخری دغدغه ی من نیست، بلکه دغدغه ی ...
دغدغه ی که بگویم؟!
دیروز قلمم را به مزایده گذاشته یود!
به خیالش که با برق زر می تواند از من بخردش! تمامش را!
خبر ندارد که تنها دار و ندار من همین است و بس، در این دنیا و در دنیای دیگر ...
قلم! موجود عجیبی است!
هر چه گران تر باشد، ارزان تر می خرندش و هر چه ارزان تر باشد گران و گران تر!
خدایا خودت این قلم فقیر و ضعیف و شکننده ام را غنی و قوی و مستحکم بدار و از جمیع بلایا و ناپاکی ها در امانش بدار