با یاد دوست
با یک رفیق ِ شفیق ِ اهل حال ِ مسجد و شهر فرنگ و گلستان مَچ شدیما اما برای اینکه بتونیم با این رفیق اعتکاف بریم، تئاتر شهر بریم، نمایشگاه کتاب بریم، کتابخونه ملی بریم، اصفهان گردی بریم، مشهد بریم، طلوع آفتاب تماشا کنیم، عکس ِ تکی-رپکی بندازیم، پرش کنیم و الخ، اولین شرطش اینه که 400 کیلومتر گز کنیم تا به نقطه ی صفر یعنی خونه ی ما یا خونه ی اونا برسیم!
جالبیش اینجاست که طبق آخرین اعترافات ِ رفیق ِ شفیقمون توی بچگی ازم خوشش نمی آمده!*
به قول ِ یه بنده خدایی تقصیر خودمه! از بس از ماجراجویی خوشم می اید پیش پاافتاده ترین جریانات زندگیم هم عجیب غریب جلوه می کنه!
*پاورقی: حق داره البته ... یک دختربچه ی لوس ِ بداخلاق ِ خودبزرگ بین که فقط با بزرگ تر از خودش می پره برای هیچ بچه ای جذابیت نداره ...
بعد نوشت: این حکایت نمایشگاه کتاب رفتن اردیبهشت ماه ما هم حکایتی بود واسه خودش ... یکی از حکایت هاش این بود که به دلیل شلوغی مفرط صبح ِ پنج شنبه ای نمایشگاه از خیلی امکانات نتونستیم استفاده کنیم و ساعت به حدودای ده و نیم که رسید به دلیل هجوم جمعیت ما فرار را بر قرار ترجیح دادیم ... این شد که خیلی از کتب را پیدا نکردیم و حالا در به در باید به منتشرین رو بزنیم ...
یکی از کتاب هایی که از زیر سنگم شده باید به دستم برسه کتاب « نگاهی به ادبیات از دیدگاه زبان شناسی» دکتر صفوی هست که به تازگی کشف کردم از انتشارات انجمن شاعران ایرانه ...
چشمتون روز بدنبینه تلفن زدم 118 ِ تهران ... گفتم: خانه شاعران ایران ، پاسداران ...
آقاهه گفت: چی؟
گفتم: خانه شاعران ایران، پاسداران ...
آقاهه با تعجب پرسید: شما اصفهانی هستید؟
الان دوتا سوال برای من پیش اومده!
1) اصفهانی بودن تعجب داره؟
2) لهجه ی من اینقدر ضایع است واقعا؟
با یاد دوست
واقعا اخلاقم بده ...
البته هنوز مطمئن نیستم که اشکال از منه یا از این شهر!
وقتی توی این کلانشهر یک جفت کفش برای پاهای سیندرلایی من پیدا نمیشه، من چه توقعاتی دارم!
چه چیزهایی می خواهم!
این را همون معدود فروشنده هایی که مشتریشان هستم هم فهمیدند ...
معنی لبخند ِ ژکوند ِ فروشنده های آلتا مودا را دیگه فهمیدم ... البته از وقتی که پشت سرم به مامان گفتند: « چرا شما هم مثل دخترتون فقط یکی را انتخاب می کنید و هیچ لباس دیگه ای را نمی پسندید؟»
می دونم ... این کارام درست نیست ... اما چیکار کنم؟ دست خودم نیست ...
الان مجبورم دوباره برم کفشی بخرم یک سایز حتی از پای خودم هم کوچیکتر!
فاجعه است این مشکل پسندی من!
فاجعه است!
خدایا خودت بهم رحم کن ...
با یاد دوست
رفیق حادثه هایی به رنگ تقدیری
اسیر ثانیه هایی شبیه زنجیری
در این رسانه ی دنیا میان برفکها
نه مانده از تو صدایی نه مانده تصویری
رسیده سن حضورت به سن نوح اما
شمار مردم کشتی نکرده تغییری
هزار جمعه ی بی تو گذشته از عمرم
هزار سال پیاپی دچار تاخیری
شبیه کودک زاری شدم که در بازار
تو دست گمشده ها را مگر نمی گیری ؟
با یاد دوست
بازخوانی کارنامه ی هنری استاد علیرضا افتخاری به قلم ِ میلاد محمدی
لطفا نسخه ی Pdf این نوشته را از لینک زیر دریافت کنید:
http://lamhe.persiangig.com/bazigare%20sedaa.pdf
پ.ن. امیدوارم این هدیه را به عنوان عیدی این ماه های مبارک از حقیر پذیرا باشید.
با یاد دوست
کــاش دور و بــر مــا ایــن هـمــه دلـبـنـد نـبــود
و دلـــم پــیــش کــسـی غـیــر خــداونـد نـبــود
* *
آتـشـی بــودی و هــر وقــت تــو را مـی دیــدم
مــثــل اسـپــنــد دلم جـای خودش بــنــد نـبـود
مثل یک غنچه که از چیده شدن می تـرسـیــد
خــیـــره بــودم بــه تــو و جـرات لــبــخـنـد نـبـود
هـرچـه مـن نقشه کشیدم به تو نزدیک شـوم
کـم نــشـد فـاصـلـه؛تـقـصـیـر تـو هرچنـد نـبــود
شدم از«درس» گریزان و به «عشقت» مشغول
بــیــن ایــن دو چــه کـنـم نقـطه ی پـیـونـد نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشـت
جــای آنــهـا کـه بــه دنـبــال تــو بــودنــد نـبــود
بـعـد از آن هـر کـه تـو را دیـد رقـیـبم شد و بعـد
اتــفــاقـی کـه رقــم خــورد خـوشـایــنـد نــبــود
آه ای تــابـــلــو ی تــازه بــه ســرقــت رفــتـــه!
کـــاش نــقـــاش تــو ایـن قــدر هـنـرمـنـد نـبـود
اگر نگوییم جواهرات هر زن بخشی از هویت او را تشکیل می دهند، می توان ادعا کرد که حداقل بخشی از جواهرات او هویتش را هویدا می کنند ...
برای من همیشه اینگونه بوده است ...
معدودی از جواهراتم اصلا دوستشان نداشته ام ...
بعضیشان را دوست دارم چون به قول مامان همه شان زیبا هستند ...
اما در میان جواهراتم دسته ی سومی نیز همیشه بوده اند که هرگز راضی به تعویضان نخواهم بود ...
همین دسته ی سوم است که گویا بخشی از هویت من شده اند
و حتی نشانه ای از من اند!
آن انگشتری یکی از همین دلبندهایم بود ... هست
هدیه ی تولد در یکی از سال های دبیرستان ...
انگشتری با دو رو!
یک رویش پوشیده از نگین های سفید به آرایش یک گل ... و گاهی فکر می کردم شبیه یک تاج!
روی دیگرش با نگینی سبز ... زیبا و دلربا ...
همیشه رویه ی سبزش را دوست می داشتم! اما همیشه جایش از رویه ی سپید در انگشت میانی دست چپم بود و من بارها مجبور شدم در جواب اعتراض دیگران که چرا انگشتر نگین دار را به دست چپت کرده ای توضیح دهم که اولا انگشت میانی است و ثانیا انگشترها فقط در این انگشت من می مانند!
و اما رویه ی سبز انگشتر ... از این پس به آن می گویم « راز نگین ِ سبز انگشتر » ... رفتار عجیبی داشت!
انگار هرگز نمی خواست هویدا شود ... انگار همیشه می خواست همچون رازش پوشیده باشد و به چشم نیاید!
انگار هرگز نمی خواست زیر ِ بار ِ خودنمایی های پست ِ زمینی ِ من برود!
هر وقت که رویه ی سبز انگشتر بالا می آمد، آنقدر در تار و پود لباس ها لنگر می انداخت و فاجعه به بار می آورد تا باز رویش را بپوشانم!
تا دیشب!
که رویه ی سبز انگشتر را به دست کردم و انگشتر بدون هیچ اعتراضی می درخشید و می درخشید ...
راز نگین سبز همان نیمه شب برملا شد ...
و عجیب آنکه منی که ادعا می کنم به قانون راز مبتلایم هرگز به رفتار او شک نکرده بودم!
نیمه شب فهمیدم که من هرگز صاحب « نگین سبز » انگشتری نبوده ام ...
تنها امانتداری بوده ام که از دیشب با نبودنش، بودنش را همواره در وجودم حس می کنم ...
کاش صاحبش ......
پ.ن. درسته ... تنها 24 ساعت گذشته از اعلام تعطیلی ...
گویا سادات پرسید: چرا تعطیل؟
گفتم: تعطیل ِ تعطیل هم که نیست! مثلا اگر یک سفر درست و حسابی بروم دوباره باز می شود ...
گویا می پنداشتم که این شهر دیگر هیچ ندارد تا راضیم کند ... تا از این قفس ... از این پیله ای که به دور خود تنیده ام رهاییم دهد!
من اشتباه کردم!
با یاد دوست
تب ِ جام جهانی که بالا می گیره من هم هوایی روزهای کودکیم میشم ...
جام جهانی 1990 اولین جام جهانی زندگی من بود ... اما حقیقتا جام جهانی بودا!
بازی ها ایتالیا بود اما پس لرزه هاش گودولو و بوداپست را هم گرفته بود ...
اونقدر مهم بود و اونقدر لذت بخش بود که اون شور و هیاهو را چندین کیلومتر اونطرف تر هم می تونستی حس کنی!
انگار برای تمام دنیا یه جشن فوق العاده بود برای لذت بردن از زندگی ...
از جمله سرگرمی های بچه های مجاری این بود که آلبوم هایی را که موضوعات مختلفی داشت مثل باربی یا دبلیو دبلیو اِف می خریدند ... توی این آلبوم ها جای عکس ها با شماره ها مشخص شده بود و بعد بچه! باید بسته های عکس مربوطه را به تدریج می خرید و آلبوم را تکمیل می کرد ... به این آلبوم ها می گفتند: « لوترا »!
و از این لوتراها برای جام جهانی 90 هم طراحی کرده بودند ... میثم هم یکی اش را خریده بود و یکی از فعالیت های مفید ما در اون روزها خرید این بسته های عکس بود ...
شاید از همونجا بود که منم فوتبالی شدم ... بازیکن ها را می شناختم ... میثم از مارادونا خیلی می گفت و من هم از همونجا مجذوب شخصیت ِ هفت خطش شدم!
الان که مرور می کنم می بینم که انگار سرمنشا علاقه ی وافری که به سرزمین های امریکای لاتین دارم را می تونم در همان چهره ها جستجو کنم ... صفحه ی تیم ملی آرژانتین برق خاصی در چشم های کودک ِ من ِ 5 ساله داشت و چهره هاشان گویا سرشار از قدرت و انگیزه ای بود که از بقیه ی صفحات متمایزش می کرد!
این روزها مثل پسربچه ها هی هوس می کنم افریقای جنوبی بودم! البته این دست هوا و هوس ها نتیجه ی فشار امتحاناته اما خب افریقا را هم خیلی دوست دارم ...
این هم ظاهرا یکی دیگه از ثمرات همون لوترا بازیامونه!
برای کودکی که کودکیش را روی نقشه زندگی کرده و دنیا را خیلی کوچیک تر از اون می دیده که حتی بخواد به حسرت ِ جاماندن از جام جهانی فکر کنه، تبعید شدن به این پیله ای که بایدها و نبایدهای جوانی به دورش پیچیده، غیرقابل تحمله!
دلم چنان پروانگی و آن چنان پروازی می خواهد که بتونم به ته مانده های رویاهای کودکیم هم جامه ی عمل بپوشانم!
پ.ن.1. مسئله سر عمق همین ته مانده هاست! این ته دیگ های رویاهای من به قدر پلوی آرزوهای هزاران همچون منی دیگ نیاز دارد!
پ.ن.2. ای خدا! من را ببخش که اینقدر پر توقعم! بهم رحم کن!
پ.ن.3. خدایا! همواره خودت خواسته ای و خودت یاریم کرده ای که به ناباورانه ترین رویاهای زندگیم دست یابم! پس خودت یاریم کن ... خودت بخواه که زندگی را آنگونه که در نگاهم ترسیم کرده ای، آنگونه که خودت پسندیده ای که دنیای تو را بشناسم و زندگی را بر اساس آن نگرش در مخلیه ی خودم معنا و طرح ریزی کردم، زیربنای اجراییش هم فراهم بشه ...
پ.ن.4. می دانم خیلی پرتوقعم اما به رحمت تو امیدوارم و تنها به رحمت تو طمع دارم!
پ.ن.پ. این عکسم را که توی این قاب عکسی که هدیه ی روزدختر است، خیلی دوست دارم ... نه بخاطر اینکه عکس من است بلکه به این خاطر که عکس ِ « من » است؛ عکس ِ من ِ 5 ساله با آن شخصیت جدی و بزرگانه ی کودکیم و خالی از فیگورهای بچه گانه!
جدی ِ جدی! و انگار که پر از فکرهای گُنده گُنده در سر!
این عکس خلاصه ی من و همه ی نگاهی است که به دنیا داشته و دارم!
آخرنوشت: این پست را اصلا برای این نوشتم که بگویم: ما ایرانی ها (دقیق ترش را بخواهید ما اصفهانی ها) هنوز هم که هنوزه بلد نیستیم از زندگی لذت ببریم! یعنی اصلا به این مقوله فکر هم نمی کنیم ... مسئله اینجاست که ... خودمونیم ... اونقدر هم آدم های خوبی نیستیم که آخرت را هم داشته باشیم ... گمونم بدجوری داریم ضرر می کنیم ... همین!
بعد نوشت: راستی 100 تایی شدم! نمی خواهید بهم تبریک بگویید؟ اصلا تبریک نیاز داره؟ نمی خواهید « بشنو از نی » یا به قول خودمون « لمحه » یا خودمونی ترش « شقایق صحرایی » را نقدش کنید؟