سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا برادری که مادرت او را نزاده است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :56
بازدید دیروز :27
کل بازدید :268032
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/2
10:41 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

بسمه تعالی

 

دف دف زنان بیا به شبستان من برقص
هوهوکنان بچرخ و به ایوان من برقص  
چون گردباد پای بکوب و به پای خیز   
چرخان میان بهت بیابان من برقص  
دست از میان باغچه ی من برآور و
نیلوفرانه بر لب ایوان من برقص
گیسو رها کن ای شب پیچیده زیر ماه
لختی ای آبشار پریشان من برقص
ای مستی همیشه به مینای من برقص
ای تلخی مدام به فنجان من برقص
عریان شو ای جهنم ناب ای گناه محض
آتش بزن به خرمن ایمان من برقص
مرداد آتشین من اسفند دود کن
اردیبهشت وار به آبان من برقص‏
الوند من نشسته و خاموش تا به چند
برخیز ای غرور فروزان من برقص ...
 

         ارسطو رقص را «شعر متحرک» می نامد و آن را از جمله هنرهای زیبا شمرده است. حکمای قدیم می گفتند «رقص حرکت فطری    است که از تراکم قوای حیوانی در جسم پیدا می شود زیرا تزاید قوا به درجه ای می رسد که قابل تحمل نیست و برای تخفیف آن راهی می طلبد و لذا حرکاتی که طفل می کند نیز داخل در رقص است.»                                                      آثار گوناگون، دکتر علی شریعتی

این نکته که آیا ارتباطی مابین نحوه ی رقصیدن هر کسی با شخصیت و ویژگی های خاص روحی او وجود دارد یا نه، مدت هاست که ذهن من را به خودش مشغول کرده ... چند سال پیش نظریه ام را مبنی بر وجود این ارتباط به همکلاسی هایم گفتم اما در چنین مواردی نظریه ها به تمسخر گرفته میشند! مهم نیست ... چون من هنوز که هنوزه پای فرضیه ام ایستادم و اگر روانشناسی می خواندم حتما این موضوع را بررسی می کردم ...
گواه این ادعا هم اینکه شیوه ی رقص نسل جدید ... یعنی این پسر کوچولو موچولوها با یکم بزرگترشان خیلی فرق دارد و تمایلات شدیدی به رقص رپ گونه نشان می دهند! 
جای دکتر شریعتی خالی که می گفت: «جاز که ابتدا ناله ها و فریادهای غربت و عشق و حسرت و شوق بازگشت و یاد وطن سیاهانی بوده است که به آمریکا برده شده بودند و به کارهای سخت و زندگی برده وار و اسیری گرفتار شد بودند امروز به شدت در میان جوانان اروپا و امریکا رواج یافته است. چه وجه تشابهی میان نسل جوان و سرنوشت سیاهان تبعیدی؟»  

همه ی آنچه را که در کودکی در اروپا و در چهره ی جوانان اروپایی دیده ام، به شکل نفرت انگیزی این روزها در چهره ی جوانان هموطنم می بینم! 
معذرت! قرار نبود سال نوئی پاراگراف آخر را بنویسم! بحث من فقط رقص بود ... باقی خودش آمد ... 
به رقص هم خورده نگیرید که ترکش های بحمدالله جشن عروسی و شادی که این روزها در خاندان ما زیاد است مثل ترکش هر رویداد دیگری خواهی نخواهی دامان لمحه را هم می گیرد ...

* * *

این روزها زیاد از ستون «اصفهان 90» که در روزنامه داشتم یاد می کنم ... آن روزها خیلی به این فکر نمی کردم که سال 90 من چگونه ام! و من چقدر توسعه یافته ام! این روزها به چشم انداز ِمن ِ 90 زیاد فکر می کنم! و به اینکه ما آذری ها برخلاف اصفهانی ها مرد ِ قولیم نه عمل! باید دیگر اصفهانی شوم ... خدا را شکر زیربناها هم که فراهم است ... فقط می ماند مسیر توسعه ی پایدار :دی ... وگرنه از اصفهان عقب می مانم ...
از هر دری گفتم، مگر آنچه می بایست می گفتم!


سال نو مبارک  


89/1/5::: 3:32 ع
نظر()
  
  

بسمه تعالی

گروهی از میان ما خدایشان بزرگ نیست‌
    خدایشان درست مثل شخص‌شان محقّر است‌
    گروهی از میان ما خدای پرغرورشان‌
    همیشه کینه‌ورز و اخم‌کرده و ستمگر است‌
    گروهی از میان ما خدای مه‌گرفته‌شان‌
    شبیه دیدن از ورای شیشه‌ای مشجّر است‌
    ولی خدای من خدای عاشقی که روز و شب‌
    میان چشمة تبسمش دلم شناور است‌
    خدای من جداست است خدای سختگیرشان‌
    مرا کسی که آفریده‌، یک خدای دیگر است‌
    ... به نام نامی یگانه‌اش قسم که بی‌گمان‌
    هر آن که فکر می‌کند خدا یکی است‌، کافر است‌

علیرضا سپاهی رویین


88/12/23::: 2:31 ع
نظر()
  
  

بسمه تعالی

گاهی گمان نمیکنی و میشود
 گاهی نمیشود که نمیشود
 گاهی هزار دوره دعا بی استجابت است
 گاهی نگفته قرعه بنام تو میشود
 گاهی گدای گدایی و بخت نیست
 گاهی تمام شهر گدای تو میشود…

 پ.ن.1. همیشه ساحل دلت رو به خدا بسپار … خودش قشنگترین قایق رو برات میفرسته…
پ.پ.2. این پست دزدیه اما خواندنش حرام نیست! انشاالله که طفل عشق حلال می فرمایند ...


88/12/14::: 11:20 ع
نظر()
  
  

بسمه تعالی

باشد!
سرکشی نمی کنم!
حریص و آزمند هم نیستم ...
سر می سپارم به: هر چه پیش آید خوش آید!
اما « هر چه باداباد » را هرگز نیستم!


88/12/7::: 1:34 ع
نظر()
  

با یاد دوست

به کدام گناه عقوبتم می کنی؟
به گناهان ِ نصفه نیمه ام؟
آه! بارها خوانده ام بزرگترین گناه گناهیست که آن را کوچک بشمارند!
 اما تو خود بهتر از من می دانی که گناهانم کودکانه بوده اند!
شاید هم من مثل همیشه اشتباه می کنم!
شاید این عقوبه ی هیچ گناهی نباشد،
اصلا نفس دنیا همینست ...
آکنده از اضطراب و چشم به راهی! 
هرگز گلایه نکرده ام ... شکایت نکرده ام!
درست است ... گلایه نکردنم هم از آن روست که همیشه بهترین ها را برایم خواسته ای!
 ببین! خودت پرتوقع و طمعکار بارم آوردی ...
مگر نمی گویند به هیچ چیز طمع نورزید مگر به لطف و رحمت خدا؟
مگر غیر از این کرده ام؟
مگر هر بار که با خودم کلنجار می روم فقط و فقط به تو نمی رسم؟
عجب! عجب!
حال که مرور می کنم می بینم ادعای شکرگزاری دارم اما طلبکارانه سخن می گویم ...
مضحک است! 
با اینهمه بدهکاری که به تو دارم فقط به طلب های خودم فکر می کنم!
تازه منت هم ... اعوذ بالله!
ببخش خدای من!
باز هم پایم را از گلیمم درازتر کردم!
نشنیده بگیر و عفو کن که تو ستار العیوبی
اما دستم را خالی برمگردان! 


من این روزهای پرالتهاب را ابتلایی می دانم از جانب تو ...
ابتلایی شیرین ... و نه آنقدرها سخت!
دیدی! باز هم توپ را خودت به زمین من انداخته ای!
حتی وقتی امتحانم می کنی آنقدرها سخت نمی گیری ...
تازه هربار که به اشتباه می افتم چشمانم را می گشایی و خطرهای راه را هم از من دفع می کنی ...
اما بازهم خودت باید کمکم کنی ... تنها و تنها تو که من ضعیف ِ فقیر کسی را جز تو ندارم


مثل همیشه کم آوردم ... واژه ای خالصانه تر از این سراغ ندارم:
خدایا شکرت ... راضیم به رضایت!


88/11/29::: 8:21 ع
نظر()
  

با یاد دوست

این قانون ِراز عجب قانون باحالیه ها!
اصلا آدم را شوکه میکنه!
این چند روز نه! این چند وقت اخیر خیلی زیاد به این فکر می کنم که خدا را شکر در دوران های مختلف تاریخی در ایران شخصیت های بزرگی در لحظه های مهم و سرنوشت ساز ظهور کردند و حضور داشتند و هر یک سهمی در باز کردن غل و زنجیر از دست و پای این قوم غزال پا داشتند، درست مثل یک بازی شطرنج اگر هر یک از آنها وجود نداشتند امروز سرنوشتی جز عراق و افغانستان بر سر ما ایرانی ها نبود. من همه ی این شخصیت ها و تلاش های بزرگان ایران اسلامی را در تمامی این قرون سهیم و پایه و اساس انقلاب اسلامی می دانم که در نهایت برای تمام شدن کار و بلند کردن پرچم استقلال و صلابت این ملت بزرگمردی چون امام خمینی (ره) باید ظهور می کرد تا جلوه ای از حجت خدا بر زمین بودن را به ما نشان بدهد.
سریال سال های مشروطه این تفکرات را بیشتر و بیشتر در ذهنم جاری ساخت و البته مستند شاخص که مثل یک تلنگر می مونه برای کسی که قفل بر گوش و ذهن خودش نزده باشه!
لب تاپ را باز کرده بودم، صفحه ی ویرایشگر پارسی بلاگ را باز کرده بودم تا افکار جاری در ذهنم را ثبت کنم، و البته در کنار آن ای بوک فلسفه ی زبان میلر را زیر دستم داشتم و مقاله ی فرگه را بالاپائین می کردم در برزخ اینکه درس بخوانم یا وبلاگ آپ کنم!
تا اینکه یک مرتبه تلفن زنگ زد و مامان بعد از سلام و علیک من را صدا زدند و گوشی را دادند به من.
خانمی از آلمان تماس گرفته بود از طرف یکی از این شرکت های نظرسنجی که خیلی علاقه مند به اوضاع داخلی؛ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران هستند.
نزدیک به یک ربع سوالاتی در مورد مسائل مختلف ایران از من پرسیدند و من هم پاسخ هایی در حد المپیک بهشان دادم تا نمودار آمارگیریشان به اون سمتی که باید برود میل کند!
مثلا در پاسخ به سوالی مبنی اینکه در ایران جوان ها کدام سایت را بیشتر از همه دوست دارند جواب دادم: سایت تبیان!
بنده خدا مونده بود تبیان را چه جوری می نویسند!
سایر سوالات را هم بر مبنای موازین ملی و انقلابی با قاطعیت هر چه تمام تر جواب دادم تا شرکت بِره حالش را ببره
خدا را شکر پاسخ ها مورد تایید و پسند مامان اینا و خان داداش اینا قرار گرفت و بعد از مصاحبه احساس خیلی خوبی پیدا کردم
آنچه که این روزها خیلی ذهنم را به خودش مشغول کرده و پاسخ به سوال نظرسنجی مبنی براینکه مهمترین مشکلات موجود در ایران چیه؟ بیشتر حساسم کرده این هست که خدا را شکر ما با انقلاب به استقلال و شرایطی که برای رشد نیاز داریم رسیدیم اما به هزار و یک دلیل بعضی راه ها را بیراهه رفتیم. الان به نقطه ای رسیدیم که بعضی از این اشتباهات درد بزرگی شده ...
اینجا همان نقطه ی عطفی هست که باید ارزش هایی که از بعضیشون گاهی غفلت کردیم به روزتر و کاربردی تر کنیم ... 
در پاسخ به سوال نظرسنجی گفتم: مهمترین مشکل ایران این هست که کشورهای بیگانه تلاش می کنند در امور ما دخالت کنند    
پرسید: در درجه ی دوم فرهنگ، اقتصاد، مذهب و ... کدامیک مشکل اساسی هست؟
گفتم: به هر حال هر جامعه ای با مشکلات خاص خودش مواجه هست ... ما مشکل حادی نداریم ... مردم ما زندگی می کنند و در زندگی روزمره همه تلاش می کنیم که مشکلاتی را که وجود دارد به کمک هم حل و فصل کنیم.
من به این موضوع ایمان دارم،
و امیدوارم این تلاش در همه ی عرصه ها! سیر مضاعفی به خودش بگیره!

    
پ.ن.1. به دوستان توصیه می کنم در صورتیکه از این دست تماس ها با شما گرفته شد به هیچ وجه بی پاسخ نگذارید نظرسنجی ها را و حتما حتما با درایت خود و در جهت مصلحت نظام مقدس جمهوری اسلامی پاسخ مصاحبه را بدهید، در غیر اینصورت آمار به سمتی که نباید میل خواهد کرد ...  
پ.ن.2. قدر انقلاب را بدانیم و شکر این نعمت را به جا بیاوریم ... 
مراقب باشیم لحظه ای کفر نعمت نکنیم وگرنه همه دچار حسرت و مطمئنا خسران خواهیم شد 


88/11/21::: 4:46 ع
نظر()
  
  

بسمه تعالی

برای من که به «قانونِ راز» سخت مبتلایم،
مرواریدهای برفگون صحن و سرایش زیباترین جواهری است که به جسم و جانم آذین می بندد 
و شبیه ترین تصویری است که از فرود فرشتگان در بارگاه ملکوتیش می توانم تصور کنم!
همانند شبی که در کربلا جان خویش را سرمست از باران کربلا کردم!
زائران نوای مولا مولا سر می دهند و صحن انقلاب اسلامی را پارو می کنند ...
و من چشم دوخته به گنبد طلایی آقا علی بن موسی الرضا(ع) که در این شب با سپیدی برف، نقره اندود نیز شده است،
الماس های برف را می نوشم و
با صدای بلند «یس» می خوانم ...
یس والقرآن الحکیم انک لمن المرسلین الی صراط المستقیم


88/11/11::: 9:41 ع
نظر()
  

با یاد دوست

 

این دشمنها بدانند، خواب برگشتن آمریکا به این مملکت یک خواب پریشان و غیر قابل تعبیر است...
                                                   امام خمینی (ره)

اى سیّد و مولاى ما! پیش خداى متعال گواهى بده که ما در راه خدا تا آخرین نفس ایستاده‏ایم. بزرگترین آرزو و افتخار بنده این است که در این راهِ پُرافتخار، پُرفیض، پُربهجت، جان خودم را تقدیم کنم.

                                                       امام خامنه ای

به کوری چشم مستکبرین و منافقین؛

رهبر ما کوثر است، دشمن او ابتر است

پ.ن.  شما نیز برای شرکت در این راهپیمایی دعوت شده اید ...


88/10/8::: 10:44 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست


اگر بخواهم بنویسم:
کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا
شاید با خود بگویی: باز هم کلیشه و تکرار ...

اگر کلیشه است پس چرا آویز گوشمان نمی شود؟

سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگز زینب نبود


88/10/5::: 5:44 ع
نظر()
  

با یاد دوست

اگر شما از یک زن سیاه پوست اهل «مریلند» بپرسید که چند سال دارد، با لبخندی شادمانه به شما می نگرد و پاسخی نمی دهد؛
چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است.
ولی اگر یک سفید پوست بخواهد اندیشه ی خطا و لغزش آور «جشن تولد» را از کله اش بیرون کند، حتما بایستی یک آدم نابغه باشد!

  * * *
بعد نوشت: امروز یک روز فوق العاده بود! بابا دوباره به عنوان پژوهشگر نمونه معرفی شدند. تاریخ یه جورایی تکرار شد! و من این تکرار زیبا و آموزنده را در ربع قرن زندگیم به فال نیک می گیرم؛ در اندیشه ی اینکه: آیا می توانم فرزند خلفی باشم و روزی من هم یک «پژوهشگر» شوم؟
بعدتر نوشت: امشب (24آذر) که جشن تولدمون (من و امیرحسین) رسما برگزار شد اتفاق خیلی جالبی افتاد که دقیقا منطبق بر مطلب این پست بود. از آنجا که من خیلی مجذوب عبارت ِ «چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است» شده ام، از قضا بابا و میثم فراموش کرده بودند که همراه کیک تولد شمع 2515 سالگیمون را بگیرند! این شد که قسمت کیک تولد ما چهار فقره شمع نصفه نیمه بود که دیگه حتی امکان حدس زدن شماره هاش هم نبود ... این شد که به حول و قوه ی الهی این جماعت عظیم و طویل نهایتا نتوانستند سن و سال ما را شمارش کنند :دی ... 
چند ثانیه بعدتر نوشت: امشب برای اولین بار وبلاگ پگاه را دیدم ... پگاهی که تا وقتی ایران بود نزدیک ما بود اما چند سال یکبار برحسب اتفاق می دیدیمش و جالب اینکه من اینهمه سال نشناختمش مگر یکی دوهفته قبل از رفتنش! ... حالا که رفته گاهی دلم براش تنگ میشه و از وقتی دست نوشته هاش را خوندم غربت عجیبی گلوم را قفل کرده! خدا را شاکرم که می دونم به خواسته هایی که داشت رسیده یا به قول خودش نزدیک تر شده ... الهی همیشه خوشبخت باشه.  
باز هم بعدتر از اون نوشت:
 امروز (25آذر) برای امانت گرفتن کتاب «کژتابی های ذهن و زبان» مجبور شدم بروم دانشگاه اصفهان. از دور که انتهای کوچه ی معارف را نگاه کردم دیدم اطراف دفتر سابق ایسنا شلوغ پلوغه ... فکر کردم ایپنایی ها تسخیرش کردند؛ دلم گرفت ... در مسیر بازگشت رفتم سری بزنم و یه بار دیگه نگاهش کنم، دیدم در و پنجره های دفتر قدیمی و کوچک و دوست داشتنی مان را از جا درآوردند و می خواهند خرابش کنند ... 
یک پوستر از سی و سه پل روی دیوار باقی مونده بود، با خودم آوردمش ...
پ.ن.1. با پیمانه یه قراری گذاشتم ... خدا کنه حداقل خودم بتونم عملیش کنم. 
پ.ن.2.
یه جورایی به نظرم غیرمعقول می رسید که ناغافل موضوع مقاله ی اولم را درباره ی کژتابی و جملات دوپهلو انتخاب کردم! اما مقدمه ی کتاب استاد خرمشاهی خیلی برایم جالب بود و دلگرمم کرد!   
فردای اون روز نوشت: (26آذر)- علاقه ی خاصی به سریال «خسته دلان» دارم. احساس می کنم خواسته یا ناخواسته (احتمال زیاد آگاهانه) اصول تئاتر کلاسیک درش رعایت شده و داستان های آموزنده ای در برداره ... امروز در میان دیالوگ های داوود رشیدی، جملاتی بود که خیلی به دلم نشست: 

« زندگی یعنی همین ...
همین آمدن ها و رفتن ها ... از جایی به جای دیگر ...
آدمی که پاک تر از آب نیست؛
آب هم اگر یک جا بماند می گندد
!»    


88/9/23::: 2:0 ع
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >