با یاد دوست
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم
دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آن ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غره نشوی.
و نیز آرزومندم مفید ِ فایده باشی
نه خیلی غیر ضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر ِ پا نگه دارد.
همچنین،
برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند
و با کاربرد ِِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی،
و به آواز یک سهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد
چرا که به این طریق
احساس زیبایی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هر چند خرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مال ِ من است
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب ِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی این ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم
ویکتور هوگو
با یاد دوست
شرایط سختیه ...
وقتی تشخیص دوست از دشمن ...
تقصیر خودمونه ...
ما ایرانی ها همیشه از افراط و از تفریط ضربه خوردیم!
همیشه اجازه دادیم موجی بیاید و مسیر را بهمون نشون بده ... یا اصلا نه ... بیاید و ما را با خودش ببره!
حتی اون موقع هم که خیلی دوست داریم با عقل پیش ببریم،
درست جایی هست که اندیشه را اسیر می کنیم!
هر کسی هر چیزی که می گه اون چیزی نیست که هست، بلکه اون چیزی ست که می خواد باشه ...
و از آنجا که اون چیزی که می خواهیم باشیم شخصیت ما نیست،
پس شخصیت ما همون چیزی هست که -حداقل هنوز-فاقد اون چیز مهمه!
یادم می آید توی دوران دانشگاه، بچه های کلاس، همه مون با هم، اشتباه خیلی خیلی بچگانه ای را مرتکب شدیم که بخاطر یک بدشانسی خیره کننده! و عرق شرم بر جبین نشاننده!، چنان آبرویی از کلاس ما برد که خواهی نخواهی توی دانشکده بدنام شدیم!
وقتی استادمان سر کلاس اومد گفت: من فقط یک تقاضا دارم از شما!
و اون اینکه هیچ وقت به خودتان اجازه ندهید که تحت تاثیر یک موج و یا یک جریان قرار بگیرید!
درس فوق العاده ای بود!
اما من شاگرد خوبی نبودم!
چرا که بعد از اون قضیه باز هم موج های دیگری در زندگیم اومد و متاسفانه من باهاش همراه شدم!
وقتی پای انتخاب های بزرگ به میان می آید این امواج هم سهمگین تر میشود!
مخصوصا در این عصری که آنقدر ابزارها دم دست هست و آنقدر شتشوی افکار کار راحتی هست که ...
هر چند این ابزارها می آیند که آگاهی را بالاتر ببرند، درک و شناخت محیط را افزایش بدهند ولی آسیب هایشان گاهی خیلی بیشتر میشه ...
و جالبترین نکته ای که در این مناظره های انتخاباتی بهش رسیدم این بود که هر کسی مناظره را بسته به نظر خودش تفسیر می کنه و از آن بهره برداری می کنه ...
البته جنس مباحث انسانی و اجتماعی همیشه اینطوری بوده و هست
یکی دو روز پیش بود ...
فکر کنم دوشنبه بود که فشار صفحه بندی هم خستگیم را دوچندان کرده بود!
مثل مرغ پرکنده شده بودم ... از بس اس ام اس های ضد و نقیض می رسید
اصلا اشتها نداشتم و غذا خوردن برایم تلخ و آزاردهنده شده بود ...
چیزی شبیه استرس کنکور ... حتی خیلی بدتر از آن اذیتم می کرد!
تا اینکه دلایل کافی برای رد کردن موجی را که -به درست و یا به غلط- گرفتارش شده بودم بدست آوردم!
و این آرامشی بهم داد که برایم مثل یک تجدید قوا بود!
افراط و تفریط را نمی پسندم ... مخصوصا در حوزه ی مسائل اجتماعی
نمی دونم بعد از 22 خرداد چه پیش می آید ...
پیش بینی کدوم دسته از کارشناسان! درست از آب در می آید
فقط می دونم توی این انتخابات مردم خیلی بهتر از مسوولان عمل کردند! حتی کسانی که با امواج همراه شدند.
بعضی پیامک ها را در سررسید 88 ثبت کرده ام! مرور آنها چند سال بعد حقیقت هر یک را نشان می دهد!
در این لحظه تنها چیزی که می دانم این هست که الفاظ دزد و دروغگو عرصه ی قشنگی برای رقابت در انتخابات نظام مقدس جمهوری اسلامی نیست
و این دیگر
از این
این نیز بگذردها
نخواهد بود!
که بی تقوائی در هر شکل آن حریم ها را شکسته و حرمت ها را ریخته و خواهد ریخت!
همیشه تلاش کردم -مخصوصا در عرصه ی خبر- که نگاهم تنها نگاه یک ناظر باشه،
چه خوبه وقتی همه جمع شده اند و شور و هیاهو می کنند و نظر می دهند و رگ گردنشان از تعصب سرخ می شود،
یک گوشه بنشینیم و نظارت کنیم ... چرا که یک ناظر با نگاه یک امانتدار نگاه می کنه ...
حالا اگر این امانت در ّ گرانبهایی مثل انقلاب باشه، وظیفه مان صد برابر خطیرتر می شود.
با یاد دوست
دیشب نازی می گفت: آدم معتاد میشه ...
لبخند زدم ... چون هنوز درک نکرده بودم ...
امروز با اینکه هم من و هم خواهر مهربانم هر دو به بَک ِ غیرقانونی مبتلا شده بودیم،
اما مربی می گفت فورهای قشنگی می زنی امروز
نیست منم بی جنبه
کلی ذوق کردم ...
اما ... جدای از این مسئله امروز لذتی را که باید از بازی پینگ پنگ بردم و دیگر هوس دویدن به دنبال توپ های والیبال را نداشتم!
بعد از ظهری ناخودآگاه دست به راکت شدم و اشتیاق عجیبی برای ضربه زدن به توپ داشتم!
گمونم به قول نازی معتاد شدم
پ.ن.1. امروز ترجمه ی کتاب "بهترین روش های مطالعه" را رسما آغاز کردم. باشد که به سرانجام رسد
پ.ن.2. برای گزارش خواهرخوانده های اصفهان خیلی ذوق دارم! دلم می خواهد یک گزارش تو چشم بخور و دهان پر کن از آب در بیاید
پ.ن.3. بدم نمی آید به محسن رضایی رای بدهم! بالاخره روزی یک رئیس جمهور با برنامه های مدون باید بیاید و مملکت را سر و سامان دهد! ...
شاید چهار سال دیگر ...
با یاد دوست
حسب الامر گویای خاموش عزیز آپ می کنیم!
وگرنه این روزها باز عجیب و غریب شده ام!
از آن عجایبی که در اعماق آن خود را باز نمی شناسم!
البته از این دست دست نوشته ها در این سررسیدهای سر به مهر من زیاد پیدا می شود!
خنده دار است!
بگذارید چند نمونه از این مضحکه ها را برای شما هم بخوانم، انگار دوباره همین شکلی شده ام!:
« هر آن که بزرگ و بزرگتر می شوم سرگشتگی ابعاد بزرگتری می یابد!
و این روح سرگشته ی من ...
هر روز موضوع جدیدی سر فصل امتحان زندگیم قرار می گیرد ...
... و این سکوت و خودخوری من!
در مورد من، بودن یا نبودن مسئله نیست، هستم اما ...
تنها ... شاید متفاوت ... مبادا منزوی؟!
یکتا راه گریز نوشتن است و قلم فرسائی ... آری قلم فرسائی!
تا امروز می پنداشتم چیزی ننویسم،
اما بزرگترین درس تاریخ ادبیات قرن 19 این بود که بنویسم؛
از خودم، از خدایم، از تنهائیم، از سرگردانی و پریشانیم، از سرگشتگی و از هراسهایم!
آری هراس ها! ... چه خوب این واژه خود را برصفحه ی کاغذ رساند ... هراس هایم!
همان ها که مدتی است رخصت «خلوت» خواندن تنهائیم را از من ربوده اند
همان هایی که مرا سرگشته کرده اند و بیگانه!
بیگانه از خود! آری بیگانه از خود در اضطراب اینکه نکند خود ِ «من» اشتباه باشد؟!
نباید خود ِ امروز ِ «من» اشتباه کند!
نکند فردای روزگار اشتباه کنم!
نکند این تجسم آرامش یافته ی طوفان درون من فردای روزگار به خروش درآید و من اشتباه کنم؟
که لغزش همسایه ی دیوار به دیوار ... نه! بلکه همزاد آدمی است؛
کودکی که هرگز بزرگ نمی شود.
اینست که تنها پناه، توکل برخداست!
ولی ای کاش اینهمه خود را آزار نمی دادم!
ای کاش این ظاهر آرام، غوغای درونم را تعدیل می کرد
و ای کاش صدایی پژواک درونم را می شنید!
هر چند اینجا گوش های زیادی هست که آوای درونم را می بینند و با یک نگاه تا عمق جانم را می شنوند و با یک کلام حریق جانم را فرو می نشانند اما ...
اما ... در جستجوی شبنم صبحگاهی روزگار خویشم! ... همین و بس»
4/ 9/ 85
و چهار روز بعد نوشته ام: « امشب که دست نوشته ی روز چهارم همین ماه را خواندم ... آذرماه خودم ... نگارنده را نشناختم؛ گویا او هرگز من نبوده است!»
اما انگار حالا بعد از سه سال باز دارم می شناسمش!
ای کاش اشتباه می کردم چرا که می دانم هرگز طوفان درونم به خروش در نمی آید ...
این روزها حتی قلم هم تنهایم گذاشته و دیگر به سراغم نمی آید!
خلوت هایم خالی شده است و خالی!
لغزش هایم نابخشودنی تر از قبل می نمایند!
و تجلی شبنم صبحگاهی روزگارم تنها به یک حادثه موکول شده است!
پ.ن. جدی نگیرید! باید می نوشتم تا خالی شوم ... شما نشنیده بگیرید! ولی دعا از یادتان نرود ...
با یاد دوست
روزها بود که باز دغدغه ی «خالی بودن» امانم را بریده بود
و این خبر نیز برایم -یک آن- حاکی از آن بود که: «زمین خالی شده است»!
حال بهتر می فهمم که چرا خداوند هرگز نگذاشته و نخواهد گذاشت که زمین از حجت خالی شود!
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک دَرَت تاج سرم
همتم بدرقه راه کُن ای طایر قدس
که درازست ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کزین مرحله بربندم بار
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و درو غوطه خورم
پایه ی نظم بلندست و جهانگیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پر گُهرم
رحلت حضرت آیت الله بهجت را به ساحت مقدس آقا امام زمان(عج) و رهبر عزیز انقلاب و همه ی شیعیان جهان تسلیت عرض می کنم
با یاد دوست
مثل ققنوسی که دل پرپر صدایم می زند
آتشی در زیر ِخاکستر صدایم می زند
فرصت پرواز سبزی داشتم تا مرز عشق
زرد درماندم دلم کافر صدایم می زند
موج اشکم را به چشم انداز طوفان می زنم
پشت طوفان عطش کوثر صدایم می زند
کوله باری داغ بر می دارم از خود تا خدا
غربت ِ یک باغ ِ پهناور صدایم می زند
باید امشب دست های خاکی ام طوفان شود
چارده قرن است که مادر صدایم می زند
سید وحید سمنانی
با یاد دوست
خسته ام ... خسته از این فاصله ها ...
از این فاصله های مبهم
از این مه های پیاپی
از این ابرهای سرد و سنگین
و خسته ام از این پرده های مَجاز!
خسته ام از همه ی آنچه که نمی دانم باید می شد یا نمی شد
خسته ام از همه ی چیزهایی که نمی دانم باید نمی شد یا می شد
خسته ام از همه ی تقصیرهایی که بر گردن من است و بار دوش من!
خسته ام از همه ی تقصرهایی که بر گردن من نیست اما بازهم بار دوش من است!
آه! ای پرده های مه آلود!
آه! ای غبارهای سوء تفاهم از پیش دیدگانم دور شوید
که من چشمانی باز و نگاهی رو در رو می خواهم!
دست کم شما! آه ای نشانه ها!
دست از سر من و زندگیم بردارید ...
به چشمم نیائید!
به گوشم نرسید!
در مزرعه ی ذهنم مارش نروید!
بگذارید در کنج کلبه ی خویش به فراموشی برسم!
فراموشی ...
آه ای فراموشی!
دیگر حتی تو هم رسم خود را فراموش کرده ای!
و یا شاید مرا!
باشد! تو هم به سراغم نیا ...
که انگار همین سوختن و ساختن به شقایق ها بیشتر می آید!
اصلا اشتباه کردم که خود را شقایق صحرایی نامیدم!
موافقی حرف خود را پس بگیرم؟
با یاد دوست
- با تو برادر شدم در راه خدا
(...)
و با تو در راه خدا دست دادم
با تو در راه خدا عهد کردم
با خدا و فرشتگانش
و کتاب هایش
و رسولانش و پیامبرانش
و امامان معصوم -که بر ایشان درود باد-
بر اینکه اگر من از اهل بهشت و مشمول شفاعت بوده باشم
و رخصت یافتم که داخل جنت و بهشت شوم
داخل آن نروم مگر اینکه تو با من باشی
از تو جمیع حقوق برادری را غیر از شفاعت و دعا و زیارت ساقط کردم
- « پذیرفتم»
همزمان با میلاد باسعادت حضرت زینب کبری (س) و با الگو قرار دادن پیمان اخوت در روز عید غدیر،
با یکی از عزیزترین دوستانم و دوست داشتنی ترین عزیزانم؛ گل نیلوفر آبی
بر آن شدیم تا پیمان شریف خواهرخواندگی ببندیم
این سند به تاریخ 10/2/88 در این دفتر رسما به ثبت رسید.
با یاد دوست
امروز روز اصفهان است
فکرش را که می کنم می بینم اردی بهشتی بودن با مزاج بهشتی نصف جهان سنخیت بیشتری دارد تا آذری بودن آن!
بگذریم ...
این مناسبت هایی که هر سال می آید و می رود تنها بهانه ای برای مروره ...
و هر کس بسته به ذوق و حرفه و دلبستگی های خودش از این فرصت برای مرور استفاده می کند ...
مروری که چه بخواهی چه نخواهی با افکار و احساسات و عواطف شخصی آدمی تصرف می شود ...
دست نوشته هایی که هر سال برای اصفهان نوشتم، از این قاعده مستثنا نیست ...
و من چه بخواهم و چه نخواهم هر سال در روز اصفهان، اصفهان را با نگاه شخصی خودم مرور می کنم!
مثل پارسال که روز اصفهان برایم حکم یک بازگشت را داشت و نقطه ای بود که مرا از بستر بیماری بیرون آورد و دوباره در اصفهان رهایم کرد!
امسال چه بخواهم و چه نخواهم ذهن من هم مثل بعضی مردم شهر و بیشتر مثل خیلی از مسوولان شهر گرفتار توسعه ی ظاهری شهره ...
اصفهان من با سرعت فوق العاده ای داره زیبا میشه ...
خوشگل می شود ...
گره های کور ِش داره باز میشه ...
مرکز شهر سر و سامان می گیره ...
میدان عتیق بعد از 700 سال بازسازی می شود ...
مغازه های چهارباغ نوسازی می شود ...
میدان امام ...
ورزشگاه صد هزاری نفری! نقش جهان به سرانجام می رسد!
عجب! ذوق زدگی های بزرگان شهر به من هم سرایت کرده!
شاید برای بعضی مهم باشد که جزء اولین کسانی باشند که پا روی طبقه ی دوم اولین خیابان دوطبقه ی کشور می گذارند!
شاید این یک امتیاز محسوب بشود که در زمانی که هیچ کس-مخصوصا خبرنگارها- نباید مطمئن بشوند که مترو اصفهان از چند متری مدرسه چهارباغ گذشته، تو با مترو سر از میدان انقلاب در بیاوری!
خوبه ... بد نیست ... خودش تجربه ایه! شاید وقتی مادربزرگ شدم و مترو و خیابان دو طبقه برای نوه هایم لوازم خیلی ساده و جدانشدنی زندگی شد، این خاطرات من برایشان جالب باشه!
اما ...
اصفهان من بیماره!
و موریانه ی بیماری فرهنگی به جان شهر من افتاده!
و هنرمندان و جوانان این شهر در زیر آوار این بی فرهنگی در حال نابود شدن هستند!
این شعار نیست! این یک هشداره!
و هشدار نیست بلکه واقعیت است!
واقعیت است و آبی است که از سر گذشته!
ای داد ِ بر من!
آهای! آقای رئیس!
کجای کاری؟!
اره ... ذوق کن ... بخند ... بریز ... بپاش ... به مدیرانت افتخار کن!
اما پاسخ زیبای خفته ی من را چطوری می خواهی بدهی؟
آهای شما!
بله! خود ِ شما!
فکر کردی توی دست نوشته های دوران جوانیت می تونی بخونی که میدان امام زیر ِ سُم ِ سربازان کوچولو و دلفریب چینی داره له میشه؟
آهای شمایی که افتخارت اینه که دانشگاهی هستی، تا حالا شده چهره ی خمود و یا فارغ از همه چیز دانشجوهایت را ببینی؟
آهای! شمایی که می دونی از کی باید چه سوالی بپرسی، تا به حال فکر کردی که قیمت این قلمی که به دست شکسته ی من و توئه چنده؟
و آهای! خود ِ من! نه! نه! منظورم من ِ نوعی نیست!
آهای ای خود ِ من! چقدر فکر کردی به این که با این بی تفاوتی و با باور «اصلاح ناپذیری» این قوم و سکوتت، داری در حق فردای این شهر خیانت می کنی؟
دلم می خواهد خودم را محاکمه کنم!
هر چند بارها محاکمه شدم!
ای کاش یک قاضی منصف توی این شهر ِ بزرگان! پیدا می شد و حکم نهائیم را صادر می کرد!