با یاد دوست
1. ... نوع انسان به این شکل است و همین بزرگ ترین عامل ترقی و پیشرفت او بوده که در حال متوقف نمی شود و همواره به طرف آینده می رود. چون انتظار بزرگ ترین موتور تحرک و پیشرفت بشر است.
2. پل سیمون: « افسوس که در تمدن جدید انسان منتظر هیچ چیز دیگر نیست جز رسیدن مترو »
3. آدمیزاده هر چه انسان تر می شود چشم به راه تر می شود. این یک حقیقت زیبائی است که همواره می درخشد. در انتظار چه؟ که؟ هر چه، هر که،
در انتظار «گودو».
4. گودو کیست؟ چیست؟ بکت می گوید: «اگر می دانستم می گفتم». به هر حال یک منتَظَر.
5. آنکه باید بیاید یک «ابر مرد» است.
6. در تشیع موعود ِ منتَظَر مهدی است و رسالتش هم معلوم است. رسالتی را که پیغمبر آغاز کرد و پس از مرگش نگذاشتند علی و فرزندان وی ادامه دهند و حکومت و امامت را غصب کردند، او خواهد گرفت و ادامه خواهد داد. مهدی یک امام است و برای استقرار عدالت و احیای حقیقت می آید. این یک رسالت اجتماعی و سیاسی و اعتقادی و بشری است و او خود یک بشر است؛ اما روح منتظر انسان که همواره بی قرار غیب و فراری به ماوراء طبیعت است، نمی تواند تصویر بشری و رسالت این جهانی مهدی موعود را آنچنان که از اسلام رسیده است نگاه دارد. او را و کارش را در هاله ای از ماوراء واقعیت غرقه می سازد، زیرا سرشت واقعی انسان واقع گریز است. او درخت را، تلاطم آب را، قله ی بلند کوه را، آئینه را، ماه را، باد را، و حتی مادی نماتر و جرم دارتر از اینها، مهره و سنگریزه و چوب را به گونه ای « نه این جهانی » تلقی می کند، تعبیر می کند. چگونه « موعود منتظر » را می تواند در سیمای عادی، بشری ببیند و اعتراف کند؟
7. یکی از فجایع زندگی پر گرفتاری و سنگین امروز این است که مجال انتظار را از انسان گرفته است. انحطاط زندگی و انحصار همه ی وجوه آن در مادیت صرف و از طرفی پیشرفت تکنیک و اقتصاد که همه ی نیازهای این انسان را در چنین زندگی یی برآورده می کند، او را سرگرم و سربند خویش کرده است. سرش به خوردن و چریدن و بلعیدن و از چنگ و دندان هم ربودن و بر روی هم پریدن و
این مر آن را همی زند منقار و آن مرین را همی کشد مخلب
مجموعه ی فعالیت های او را تشکیل می دهد. چنین انسانی به آنچه تکنیک از آوردنش عاجز است خود را نیازمند احساس نمی کند. این است یک سیری کاذب، یک قناعت پست، کوتاه کردن آرزوها و نیازها ... به مقدور بسنده کردن!
8.انسان امروز، برخلاف آنچه مشهور است قانع تر شده است، آنچه را نصیحتگران و حکیمان اندرز می دادند که از « امل طویل » و آرزوهای دور و دراز بپرهیزید و به داده شکر کنید به گونه ی مسخ شده و منحطی قبول کرده است!
9. انسان قدیم قناعتش سخت زیبا بود: قناعت به اندک از آن چه بدن را به کار آید برای افزون طلبی در آن چه روح و دل بدان نیازمند است.
دو گزک بوریا و پوستکی
« دلکی پر ز درد و دوستکی »
« در جهان » بس بود جمالی را
شاعر رند لاابالی را
10. اما انسان امروز عظمت و غنای زیبا و لذت بخشی را که در « دلکی پر ز درد و دوستکی » نهفته است نمی شناسد!
11. انسان امروز همه در تلاش خاک را کیمیا کردن است و در جستجوی داروئی که: خاک را زر کند، اما انسان دیروز در آرزوی «اکسیری» بود که جان خاکی و قلب مسین او را کیمیا سازد، به زر بدل کند.
12. این است فرق شیمی یی که امروز هست و کیمیائی که دیروز بود. این «اکسیر» نام دیگری، تعبیر دیگری از همان موعود منتظر همیشگی انسان است.
13. این اکسیر خود یک گودو است. کیمیای محبت تکنیک انسان است، تکنیکی که نه از نفت متعفن پلاستیک بسازد یا از خاک، کود، تکنیکی که آدمیزاده، این حیوانی را که فقط «ناطق» است و دگر هیچ «انسان» گرداند، از نوعی، نوعی متعالی تر برآورد، خاکی را خدائی کند. من ِ خر را خر ِ من کند و سپس پیوند من و خر را به هر گونه بگسلد و رهایم کند ...
14. رها! نجات! چه کلمه ای جاویدتر و مقدس تر و پرتحرک و تحریک تر و اسرار انگیزتر در زبان های گوناگون بشری می توان یافت؟ نجات خویشاوند موعود منتظر است. مگر نه رسالت منتظر نجات است و منجی درخشنده ترین صفت ممتاز او؟
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن.1. کمتر به خودم اجازه می دهم که از انتظار و از « منتَظَر » بگویم یا بنویسم؛ برای همین از گفتگوهای تنهائی دکتر شریعتی نوشتم تا گفتگوهای تنهائی خودم باشد.
پ.ن.2. حالا که فکر می کنم می بینم این « کمتر به خود اجازه دادن» من هم ریشه در همان « ماورائی اندیشیدن به منتَظَر » دارد.
پ.ن.3. اما نمی خواهم، شاید هم دوست ندارم که کسی حرف های مرا بشنود.
پ.ن.4. در باب گودو و در انتظار گودو شاید روزی اینجا نوشتم یا در تارنمای فرانسه یا شاید هم یک جای دیگر ...
پ.ن.5 .شرمنده ... خصوصی است!
با یاد دوست
چیه؟
دهنتان آب افتاد؟
حالا حتما پیش خودتان فکر می کنید امروز توی تحریریه چه خبره
کیک و شیرینی و شربت و شکلات و آتیش بازی
شاید هم فکر می کنید امروز چقدر خوش به حال خبرنگارهاست و حتما بزن و بکوب و و و
یا شاید هم اول و بعدش
-
نه خیر! نه جانم!
اصلا می دونی چیه؟
هیشکی خبرنگارها را دوست نداره ...
اما خب خبرنگارها هم که کم نمی آورند ... استاد خودتحویل گیری!
این کیک را می بینید؟
سال پیش همچین روزی بود ...
نزدیکهای ظهر بود که بچه ها دیگه ناامید شدند و طی یک اقدام خودجوش برای خودشان جشن گرفتند
اما فکر کنم متعاقبا مقادیر متنابهی و دریافت نموده فلذا اجالتا و اختیار نموده اند
* * *
اینها که همش شوخی بود!
خدا نیاره اون روزی را که روز خبرنگار پرشکوه برگزار بشه!
ما به همین چند سطر دست نوشته توی ویژه نامه نون و القلم راضی هستیم ... اصلا همینش هم از سرمان زیاده!
انگار توی این شهر گم شدم!
حالا که می شمارم می بینم چهار ساله!
چهار ساله که این شکلی شدم!
هر چند طی مدتی حتی این سیر کاملا متوقف شد اما هر بار که تلاش کردم خودم را از این جریان جدا کنم انگار بیشتر و عمیق تر غرق شدم!
همیشه خودم را جدا از جامعه ی خبری می دانستم و همواره از خارج گود به این جریان نگاه می کردم!
اون موقع هایی که خبر برایم یک تفنن بود و سوژه ی هر گزارش را با احساسم انتخاب می کردم!
اما حالا اوضاع خیلی عوض شده! هر چند هنوز هم دنیای خبر برایم یک تفریح است اما این تمایل به بااحساس و باوسواس کارکردنم مثل همیشه سرعتم را کاهش داده!
الان دیگه به جایی رسیدم ... نه تنها من بلکه شرایط و جامعه ی خبری اصفهان به نقطه ای رسیده که تلاش و نوآوری و شکوفایی را همراه با سرعت می خواهد!
فکر نکن می خواهم شعار بدهم، نه!
از خلال همون وسواس ها این نیاز را لمس می کنم و پیش از دیگران در راهی که خودم در پیش رو دارم به ان نیازمندم!
در شرایطی قرار گرفتم که دیگه بود و نبودم مساله نیست بلکه لطف خداوندی که من را علی رغم همه ی آهسته رفتن هایم امروز در این جایگاه قرار داده و همه ی موهبت هایی که در هر مرحله بودنم را ثمربخش و حتی گاه لذت بخش کرده، نسبت به بهتر شدن و بهتر از این شدن حساسم کرده است!
هر چند خودم را هنوز هم که هنوزه یک خبرنگار غیر حرفه ای غیر حرفه ای می دانم اما دیگران به واسطه ی مجموعه ی متبوعم و فضای حاکم بر رسانه های اصفهان من را هم یک نیمه حرفه ای می دانند و اطلاق این صفت نیمه حرفه ای عجیب انتقاد تلخ ِتند ِمحترمانه ای است!
نیمه حرفه ای یعنی اینکه باید حرفه ای باشی اما نیستی!
می دانم که باید بخوانم و بخوانم و بشنوم و بفهمم اما ...
نیاز به یک نقاد دارم تا تمام پارامترهایی را که مرا در جایگاه نیمه حرفه ای قرار داده برایم بازگوید!
نیاز به یک نقاد دارم تا تمامی مثال هایی که حرفه ای بودنم را نقض می کند برایم اثبات کند!
نیاز به یک نقاد دارم هر چند می دانم کسی وقتش را وقف گزارش های غیرحرفه ای من نمی کند!
--------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن. آیا کسی هست مرا یاری کند
با یاد دوست
برق جدا می رود
تلفن جدا
بنزین کم داریم
کوپن ها هم سوخت
وای که چقدر دلم می خواهد غُر بزنم ...
دیگر اعصاب برق رفتن را ندارم!
خبر آمده که از این ماه طول مدت قطعی برق بیشتر هم می شود ...
ده روز کابل برگردان تلفن خانه طول می کشد!
توی این اوضاع بی بنزینی سهمیه مان هم سوخت!
وای خدا چقدر دلم می خواهد غُر بزنم!
خسته ام ... خیلی خسته ...
دلایل متعددی برای این خستگی وجود دارد ...
و مهم تر از همه اینکه انگار به پوچی رسیدم ...
شاید هم به احساس بیهودگی ...
مدام با خودم کلنجار می روم که مبادا این قلم لغزشی کنه؟!
مبادا گناهی مرتکب بشه که گناه قلم نه تنها در آخرت که تا قیام قیامت توی همین دنیا سند داره ... مگر نه اینکه به قول خودشان آرشیو می شود!
فکر اینکه احساس کنی داری تبدیل به یک آمیرزابنویس می شی از هر آفتی نابودکننده تره ...
وای! حوصله ام سر رفت دیگه ...
نمی خواهم دیگه به این موضوع حتی فکر کنم ...
این وسواس ها خیلی حساس و آسیب پذیرم کرده ...
اصلا به من چه؟
اگر راست می گویی مبارزه کن! تا اونجایی که فضا در اختیار داری مبارزه کن!
- آخه چطوری؟
دلم به گزارش تپه اشرف خوش بود ...
اصلا ببین منی که روزگاری با جسارت تمام از شهردار می پرسیدم که آقای شهردار! نظرتان در خصوص رویش روز افزون جهان نماهای جدید در حاشیه ی زاینده رود چیه؟! و شهردار کلی از دستم حرص می خورد! حالا چقدر دچار رکود شدم که تپه اشرف با آن تیتر بی نمکش شده دلخوشی من!
نتیجه دو سال تجربه! به گمان خودم تازه یاد گرفته بودم چطور حرف های خودم را در قالب جملاتی خشک و منفعل بریزم و بدون اینکه عبارت ها را چالشی نشان بدهم، به خواننده القا کنم که: من دیگه بیشتر از این نمی تونستم! خودت دیگه بفهم قضیه از چه قراره!
حالا این شده دلخوشی ما! با هزار و یک آرزو که اگه از فیلتر به سلامتی بگذرد که البته گذشت، راه برای سنت شکنی های بعدی هم هموار می شود!
اما ...
تغییر طبیعیه و شاید لازم ... اما نه به هر شکل، اما نه به هر قیمت!
شکل این تغییرات کلافه ام کرده!
ایسنا که بودیم می گفتند: ایسنا جای ماندن نیست!
نگو هیچ نهاد به قولی فرهنگی جای ماندن نیست!
آنوقت من می خواهم فردا از نماینده ی مجلس بپرسم که نقش رسانه ها در جریان سازی فرهنگی چیست؟!
چقدر تضاد! چقدر تناقض!
* * *
انگار کفگیر اراده ام به ته ِ دیگ ِ انگیزه هام خورده و دندان های تنبل من مثل همیشه طاقت جویدن ته دیگ را نداره!
دلم می خواهد رها کنم ... پیش از آنکه نگاه های پرسشگر دیگران ِ جدیدی فضای تحریریه را سنگین تر از آنچه که امروز هست بکند!
دلم می خواهد رها کنم ... تا حداقل من نباشم که می نویسم!
دلم می خواهد رها کنم ... تا نبینم که می آیند و می روند و .......
دلم می خواهد رها کنم ... تا غرق در این یکپارچه سازی نشوم!
دلم می خواهد رها کنم ... تا مبادا در منجلاب شخص گرایی و یارکشی گرفتار بشوم!
دلم می خواهد رها کنم ... تنها منتظر یک بهانه ام!
و گاه چقدر زیبا نوشته ها و ابیات قدیمی ها ذهن آشفته ای را آرام و سر به راه می کنه ...
دیروز بیدل دهلوی در آن وانفسای چهار ساعت قطعی برق می گفت:
من نمی گویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بی خبر در هر چه هستی زود باش
شاید برای همین دوباره فراموش کردم که باید برای بعضی ها کلاس بگذارم! اونطوری بهتر می شد ... اما دیگه کار از کار گذشت!
و دیشب آندره ژید که در بی تابی و سرگشتگی شبیه ترین فرد به خودم هست از پس نوشته ی های سالیان پیش سر به درآورد و من بی اختیار مائده هایش را فریاد می زدم:
ناتانائیل، از انتظارها برایت سخن خواهم گفت.
ناتانائیل، کاش در تو هیچ انتظاری، حتی میل هم نباشد- و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد.
آنچه را که به سویت می آید منتظر باش، اما جز آنچه را که به سویت می آید خواستار مباش.
جز آن چه داری آرزو مکن ... بفهم که در هر لحظه ای از روز می توانی مالک خدا، با همه ی ملکوتش باشی. آرزوی تو از عشق باشد و مالک شدنت عاشفانه... زیرا آرزویی که مؤثر نباشد، به چه کار می آید؟
آخر چه! ناتانائیل، تو خدا را داری و او را نمی بینی!- خدا را داشتن، دیدن اوست، اما مردم به او نمی نگرند.
بر سر پیچ هیچ کوره راهی، ای « بلعم »، آیا خدا را ندیده ای که خرت پیش وی باز می ایستد؟ - چون تو او را دیگر گونه می پنداشتی.
اما ناتانائیل، تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند. در انتظار خدا به سر بردن یعنی درنیافتن این که خدا در توست.
خدا را با خوشبختی مسنج و همه ی خوشبختیت را در لحظه ی گذار بنه.
ناتانائیل، برایت از « لحظات » سخن خواهم گفت.
آیا فهمیده ای که « حضور » آنها چه نیرویی در بردارد؟
اندیشه ای نه چندان استوار درباره ی مرگ آن ارزشی را که درخور کوچکترین لحظات حیات توست به تو نبخشیده است. و تو درنیافته ای که هر لحظه اگر به مثل بر زمینه ی بس تاریک مرگ گسترده نبود، این درخشش ستودنی را بخود نمی گرفت؟
اگر برایم گفته شده بود، اگر اثبات شده بود که حیات نامحدودی در اختیار دارم، دیگر درصدد کاری بر نمی آمدم، از آنجا که برای هر کار زمان و فرصت کافی دراختیار داشتم دیگر از شروع به فلان کار مشخص اجتناب می ورزیدم. و هرچه باداباد کاری انجام می دادم ... مگر آنکه برایم ثابت شده بود که لااقل این مشکل حیات باید پایان بپذیرد- و من از آن دست خواهم شست و در خوابی عمیق تر و فراموشی آور تر از آنچه هر شب در انتظار آنم فرورفته به آن زندگی ادامه خواهم داد....
و نیز عادت می کردم که هر لحظه از حیات تنها مانده ی خود را بخاطر کمال سرور از دیگر لحظات « جدا سازم » - تا کیفیت مخصوص و کاملی از خوشبختی را در آن چنان متمرکز سازم که حتی در تازه ترین خاطراتم خویشتن را بازنشناسم.
پس تو نفهمیده ای که همه ی خوشبختی در برخورد است و در هر لحظه همچون گدای سر راه خود را به تو معرفی می کند. بدا بحال تو اگر بگویی که خوشبختی ات مرده، زیرا که تو آن خوشبختی را که اکنون داری حتی در خواب هم ندیده ای – و آن را جز آنگاه که درخور امیالت باشد نخواهی پذیرفت.
رؤیای فردا شادی و سروری است - اما شادی فردا سرور دیگری است - و خوشبختانه هیچ چیز شبیه رؤیایی نیست که انسان از شادی های خود دیده باشد، زیرا که هر چیز بر اثر اختلاف ارزش دارد.
دوست ندارم به من بگویید: بیا که فلان شادی و سرور را برایت آماده کرده ام، من فقط شادی های تصادفی را دوست دارم، و شادی هایی را که ندای من از صخره ها می جهاند. اینگونه شادی ها همچون شراب تازه ای که از خم سر کرده باشد، برای ما تازه و قوی است.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن.1. در مقدمه کتاب مائده های زمینی، آندره ژید می نویسد: « و آنگاه که مرا خواندی، این کتاب را بیفکن و بیرون رو. می خواستم که این کتاب میل خروج را در تو بر انگیزد- خروج از هر کجا، از شهر و دیارت، از اطاقت و یا از اندیشه ات. ... و امیدوارم این کتاب به تو بیاموزد که به خویشتن بیشتر علاقه بورزی تا به کتاب - و سپس به چیز های دیگر بیشتر از خودت»
با یاد دوست
تعبیر زیبایی است؛ شما هم بخوانید ...
به نام تنهاترین شقایق صحرایی
همان که بر تپه ای سبز و بلند در سبک ترین احساس ها رویید و در زلال ترین عشق ها شکفت.
همان که از آن بالا به جنگل افسانه ای می نگرد که چگونه تا بی کران کشیده و سرمست درختان و رودخانه های سحرآسایش است.
همان که باران های لطیف و نسیم های رها را می شناسد.
همان که هیچگاه نمی پژمرد و همیشه با طراوت می ماند.
همان که صدای چنگ را می شنود.
همان که در ابهام افق های مه آلود چشم انتظار پرستویی است که خواهد آمد و در پای او جان خواهد داد.
با یاد دوست
با خودم عهد کرده بودم که شب ها زودتر بخوابم ...
یعنی از ساعت دو دیرتر نشه دیگه ...
فوق فوقش نخوابیدم، حداقل خودم را دربند این ماسماسک و صدای آزاردهنده ی دایل اپ در دل شب نکنم!
اما چه فرقی می کنه؟!
من که دیگه شدم یک عهد شکن حرفه ای!
این عهد را هم می شکنم!
این پست از آن دسته نوشته های صادقانه و بی ریای منه!
با ویژگی هایی که دنیای مجازی به لطف و مکاری خودش همواره واکسش زده!
مثل تاخیر ... که همیشه ی خدا همراهمه ...
و مثل وقت نشناسی که از آن لذت می برم!
چه کنم؟!
داغ خمینی را هنوز مرور نکردم ...
انگار تا این بغض نشکند و این درد تکرار نشه، این دل با خیال آسوده از سر خرداد نمی گذرد ...
تکراری می نویسم ...
که حرف همان است و درد همان!
دل ...
آری دل ...
در عزای تو دل ها می گرید ای راهبر دل!
نیمه ی خرداد هر سال این تپش تکرار می شود ...
بارها دیده ام؛ هر بار که خرداد به نیمه می رسد!
خاطرم پر ز غوغای خاطرات دور کودکیست ...
آن دم که در شهر آشوب سینه ی این قوم باروت اندوه را استشمام می کردم!
غربت روزهای نوجوانیم با ضرب آهنگ نام تو تسلی می یافت،
و تو تمام دریافت من از انقلاب بودی!
آن روزها که دستاورد دسترنج فرزندان تو در ساحل آلستر یگانه روزنه ی دریافت پیام تو بود،
تو را با نام (( امام )) شناختم!
امام؟!
و چه سخت است تعبیر این گلواژه!
سال ها نام تو زیباترین معمای ذهن پرشور من بود ؛
و امروز تنها یک عبارت از آن همه کنکاش در ذهن کودک من بر جای مانده:
(( امشب آمده ام تا همراه با برادرانم در غم هجران تو زار زار بگریم ))
این تک عبارت از مجموعه دست نوشته های کودکانی از جنس خودم، عطش مرا برای جستجوی تو صد چندان می کرد؛
(( امشب آمده ام تا همراه با برادرانم در غم هجران تو زار زار بگریم ))
شگفتا ...
و شگفتا بر آن لحظات که در پی یافتن خط عبور تو، دیار به دیار سفر کردم؛
سنگر خمین،
میعادگاه جماران،
عشق آباد بهشت زهرا!
وقتی که با ورود به حسینیه ی جماران چشمان مادرم را غرقه در اشک فراق دیدم،
تازه فهمیدم نه تنها دوری مکان ذره ای از جذبه ی نگاه تو نمی کاهد، بلکه حتی گذشت زمان نیز یارای کاستن از غم هجران تو را ندارد!
اینک می دانم که چرا خاک کوی تو، زیارتگاه رندان جهان است!
می دانم که چرا دوست می دارم با خود زمزمه کنم: (( السلام علیک یا روح الله ))
که تو خود یک حجتی!
حجتی بر انسانیت!
حجتی بر خواستن،
حجتی بر توانستن،
و حجتی بر بحول الله و قوته اقوم و اقعد!
که
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیدار تو را دیدم و تیمار شدم
با یاد دوست
این بار سفر شمال خیلی متفاوت بود ...
شاید به دلیل اینکه سفر کردن در میانه ی راه امتحانات خرداد بی سابقه است ...
و شاید برای اینکه از بدو ورود به کرج ترافیک راه گریبانگیرمان شد ...
با یاد دوست
گاهی بعضی از اظهار نظرها برای آدمی خیلی گران تمام می شود ...
چند روز پیش مقاله ای با عنوان « تعریف واژه ی آریا » که به زبان فرانسه در یکی از سایت ها نوشته شده بود نظرم را به خودش جلب کرد.
در خلال این مقاله هر چند نکات جالب توجهی در خصوص آریایی ها و خصوصا ایرانیان بیان شده، اما نویسنده تلویحا قصد دارد واژه ی آریا و آریایی را به گونه ای معنی کند که ثابت کند هیتلر به اشتباه یهودیان را غیرآریایی می دانسته و آنها را به غلط به جرم آریایی نبودنشان قتل عام می کرده است!
نویسنده معتقد است که واژه ی « آریا » از جمله واژه هایی هست که در طول زمان مورد سوء استفاده قرار گرفته اما به قول وی خوشبختانه امروز همه ی دنیا معنی آن را می دانند! چرا که امروزه همه جا واژه ی آریا و آریایی مشاهده می شود، در اروپا، در ایالات متحده، در سرزمین های پارسی و حتی در اسرائیل! بطوریکه اگر مطبوعات زرد هر کدام از شهرهای اسرائیل را ورق بزنی، واژه های آریا و آریایی را خیلی زیاد در آنها مشاهده می کنی!
قابل توجه ترین قسمت مقاله جایی هست که نویسنده علنا بیان می کند که یکی از دانشگاه های اسرائیلی در حدود سه یا چهار سال پیش با تاکید بر اینکه بهشت آدم در ایران کشف شده ادعا می کند که یهودیان آریایی هستند.
نویسنده خاطر نشان می کند: « در یکی از کتاب های من با نام « آئین اوستا » که به زبان فارسی نوشته شده، توضیح داده شده که یهودیان در اصل آریایی هستند. چرا که ریشه ی اصلی بخش عظیمی از یهودیان از منطقه ی دریای کاسپین نشات می گیرد و دریای خزر همواره جزیی از سرزمین پارسیان بوده است. از سوی دیگر نباید فراموش کرد که بهشت آدم در کتاب عهد عتیق یا تورات در سرزمین ایران، در نزدیکی خلیج فارس و دقیقا در شوش جایی که مقبره ی دانیال قرار گرفته، تعیین شده است.»
نویسنده تا آنجا پیش می رود که به نقل از استاد فریدون جنیدی، پژوهشگر و مورخ ایرانی بیان می کند که ژرمن ها افرادی هستند که از منطقه ی کرمان مهاجرت کرده اند، (german/kerman) و اهالی اسپانیا از اصفهان (espagne/Ispahan) و گُل ها – یعنی ساکنان فرانسه- از گیلان که ناحیه ای در جوار دریای خزر است (gaul/gilan) ... و در نهایت همه ی بشریت را آریایی می داند.
در اینکه اصل و ریشه ی بشریت به یک اصل باز می گردد شکی نیست و بحث من در اثبات آریایی بودن و یا نبودن یک قوم و یا برتری نژاد آریایی بر گونه های دیگر نیست. بلکه قصد من توجه به این نکته است که صهیونیست ها با سوء استفاده و ایجاد شبهه در بخش هایی از تاریخ که نزد عموم کمتر شناخته شده و متون قدیمی، چگونه تاریخ را به نفع خود تفسیر می کنند و برای خود تاریخ و اصل و نسب می سازند!
و من می خواهم به شیوه ی خودشان ثابت کنم که اینها نه تنها آریایی نیستند، بلکه اصلا هیچ چیزی نیستند!
کتابی دارم که اساسا نمی دانم چرا و چگونه به دست من رسیده است!!!(شاید فقط برای نوشتن این پست)
کتاب « تاریخ اروپا » نوشته شده توسط جان ریچارد گرین و منتشر شده به سال 1878 در لندن!
یعنی حداقل 20 سال قبل از تولد صهیونیسم!
در این کتاب تقسیم بندی نژادهای آریایی، سامی و ملت های غیر آریایی اروپا معرفی شده است. بطوریکه اغلب ملل ریشه ی آریایی دارند و سامی ها نژاد مهم دیگری هستند که ساکن در قسمت هایی از آسیا می باشند که در فاصله ی مابین اقوام شرقی و غربی گروه آریایی قرار دارند؛ یعنی یهودیان، فلسطینیان، سوری ها و اعراب.
کاربرد واژه ی Mohametan به جای Islam که نشاندهنده ی غرض ورزی نویسنده است این سوال را بوجود می آورد که اگر یهودیان سامی اند و اگر صهیونیست ها به ادعای یهودی بودنشان امروز بر سرزمین سامی ها ادعا دارند پس چرا می گویند آریایی هستیم؟
و نکته ی جالب تر اینکه هرتصل که بنیانگذار سازمان جهانی صهیونیسم و پدر صهیونیسم به شمار می آید اهل مجارستان است ... و مجارها هم به نقل از همین کتاب تاریخ اروپا تا سال 1878 از معدود اقوام اروپایی غیرآریایی بوده اند که با غلبه بر آریایی ها در سرزمین مجارستان سکنی گزیده اند. مجارها حتی هنوز هم به زبان غیرآریایی خود تکلم می کنند و آن را در خدمت مذهب و آداب اروپایی قرار داده اند.
و چگونه از پدر غیرآریایی فرزندان آریایی متولد می شوند؟!
نکته ی دیگر اینکه در مقاله ی « تعریف واژه ی آریا » می خوانیم که یهودیان از نواحی خزر نشات گرفته اند و نیز فرانسویان هم از گیلان! پس لابد ارض موعود همان فرانسه است! اگر گیلان نباشد!!!
و سوال بزرگ دیگر اینکه قرار داشتن بهشت آدم در سرزمین پارس چه ربطی می تواند به اسرائیل داشته باشد؟! ولو اینکه نام آن در تورات آمده باشد ...
در تورات نام بسیاری از اماکن دیگر هم آمده است؛ دجله و فرات هم از بهشت آدم عبور می کنند ...
و در افسانه های فرانسویان آدم وقتی به زمین هبوط کرد، در اصفهان فرود آمد ... (خاورمیانه ی بزرگ)
...
به گمانم دانشگاه های اسرائیلی تاکنون تنها دو فصل از کتاب اول موسی (عهد عتیق) را خوانده اند ...
به گمانم هنوز به قصه ی هابیل و قابیل نرسیده اند ...
اما من تا قصه ی ابراهیم را خوانده ام ...
و می دانم که هویت نداشته شان به قابیل می رسد ... چرا که مثل قابیل در زمین سرگردانند و خداوند بر پیشانی آنان نگاشته که انتقام هابیل را هفت برابر از قابیل بگیرید!
" If any one slays Cain, vengeance shall be taken on him sevenfold. And the Lord put a mark on Cain, lest any who came upon him should kill him".
پ.ن. از وقتی در وبلاگ « در دانشگاه تهران چه می گذرد» خوانده ام که : « با خرید محصولات Nestle ارتش اسرائیل را یاری کنید»، وجدانم خیلی درد می کند! به حجم تمامی شیرکاکائو هایی که در طول زندگی نوشیده ام و به قدر تمام شکلات ها و کیت کت هایی که تاکنون خورده ام!
اما چگونه می توان از یک کیلو پودر کاکائوی Nesquik چشم پوشید؟!
آهان! کشف کردم!
نستله در سال 1866 راه اندازی شده ... زمانی که هنوز اسرائیل وجود نداشت ...
... خودم را دارم گول می زنم ... نه؟
با یاد دوست
آه که چون محمد چشم از جهان فروبست، دنیا در تلخ کام کابوس مرگ فروخفت؛
کدامین همهمه پژواک فریاد فاطمه را بی بازگشت کرده است؟
کدامین شهرفرنگ چشمان مدینه را این چنین حریصانه فریفته است؟
اهریمن، چه شرافتمندانه می تازد!
جهالت، چه قدیسانه بازیافته می شود!
امروز حجاز، دیروز محمد است؛
پیمان غدیر در دخمه ی این سینه های سنگین زنده به گور گشته است،
صحابه برملک مولای خویش دست یازیده،
بت بزرگ خلافت از پس نقاب نفاق، سیمای سنت یافته و
سنت محمد معتکف خانه ی کوچک فاطمه گردیده؛
تا چشمی نبیند، تا گوشی نشنود؛ انذار قرآن ناطق را، تبشیر بانوی عترت را.
در کورسوی این کوره ی سرد، شمعی از دور سوسو می زند
و سرشک آن، نور دیدگان فاطمه؛
آن دم که این اشک فروبنشیند، مدینه در غربت خویش به قعر تاریخ هبوط خواهد کرد...
و زهرا منتظر است، منتظر ...
بر در سرای علی؛
اینجا خندق است و
احزاب، اصحاب
و دردانه ی احمد؛
رادمرد پیکار...
و زهرا منتظر است، منتظر ...
فدک سلاح او،
دلیل ادعای او
و بهانه ی انقلاب او...
و زهرا منتظر است، منتظر ...
چشم افلاک امروز دوخته به راه فاطمه است
و وارث محمد؛
همو که خانه زاد رسالت است و دست پرورده ی رسول،
قدم در راه کوچه های تنگ مدینه می نهد؛
گویا محمد به عزم طائف گام برمی دارد،
تا بگوید و بازگوید و متذکر شود...
و زهرا منتظر است، منتظر ...
آنجا که مدینه نگاه از پرتو احمدی برمی تابد،
دیگر فاطمه را یارای چراغ افروزی بر فردای بی فروغ حجاز نیست ...
و زهرا منتظر است، منتظر ...
تا وثیقه ی الهی که با دستان آسمانی مریم و ساره و آسیه و کلثم در زمین به ودیعه نهاده شد،
بر شانه های یگانه مولود حریم خدا، تا سرای او، بهشت، بدرقه شود؛
و زمین به کفاره ی کفران امانت، تا صبح موعود سرگشته ی بوی فاطمه گردد ...
و زهرا منتظر است، منتظر ...
با یاد دوست
س.ن. خوب ما هم خواهی نخواهی به این راه کشیده شدیم و هر چند بشنو از نی هنوز خیلی کوچولوئه اما خانم گل عزیز لطف کردند و از من خواستند که بهترین پستم را معرفی کنم ...
باید بگویم که برعکس خانم گل انتخاب بهترین پست برای من اصلا کار سختی نبود ...
چون در تمام عمرم تنها یک مطلب توانسته ام بنویسم که روایت برآورده شدن بزرگترین آرزویم است ...
دست نوشته ای که تجلی وجوه مختلف عقاید، افکار و سرگذشت ذهنم هست ...
و سند عزیزترین و مبارک ترین روز زندگیم ...
حتی اگر تنها برای نفس کشیدن در همین یک روز به دنیا دعوت شده باشم ...
حتی اگر تنها برای زیستن در همین چند ساعت بار سنگین حیات را برجان خریده باشم ...
و این مطلب دست نوشته ای نیست مگر زرین ترین برگ سفرنامه ی لمحه، یعنی روایت
پ.ن. فکر کنم رسم این هست که هر کسی باید سه نفر دیگر را به بازی دعوت کند ...
پس من هم از شوق پرواز عزیز، زیباترین شکیب مهربان و سُکر دوست داشتنی دعوت می کنم که با انتخاب بهترین پست وبلاگشان این بازی هیجان انگیز را ادامه بدهند
*س.ن. همان سر نوشت است
ب.ن. (بعد نوشت) ظاهرا مهمان های ما قبلا دعوت شدند ... بنابراین با اجازه دو نفر دیگر را جایگزین می کنیم ...
وبلاگ یک لیوان چای داغ با مدیریت طفل عشق و وبلاگ کبوتر خوشبختی با مدیریت سعدانه جان
خانم گل جان بی زحمت اگر مهمان هایم باز هم تکراری هستند بهم خبر بده تا دعوتم را پس بگیرم
شرمنده دیگه! جا تنگیه!
الف.ن. (اشک نوشت) شرمنده ی همه ی دوستان ... در جریان افزودن بعد نوشت پست اصلی به کلی حذف شد و متعاقب آن نظرات قشنگ دوستان که پاسخ هم داده بودم ناباورانه پرید
اگر دوست داشتید دوباره نظر بدهید ... اگر هم دوست نداشتید انشاالله تو شادی هاتون جبران می کنم
با یاد دوست
« دمدمه های اردیبهشت، اصفهان چون شاهزاده ی افسون شده ی افسانه است که طلسمش را شکسته اند و آرام و آرام از خواب بیدار می شود. شکوفه های به و بادام، رویاهای پرپرشده ی اویند و بیدمجنون، معشوقه ای که زلف های خود را بر او افشانده است. اما بهار جاویدان، در این رنگ ها و نقش های کاشی ها جای دارد؛ بهار منجمد و رمزآلود، چنان که گویی کالبد بنا مینایی است که روح ایران را در آن حبس کرده اند.»
صفیر سیمرغ، دکتر محمد علی اسلامی ندوشن