از بخیل در شگفتم ، به فقرى مى‏شتابد که از آن گریزان است و توانگریى از دستش مى‏رود که آن را خواهان است ، پس در این جهان چون درویشان زید ، و در آن جهان چون توانگران حساب پس دهد ، و از متکبّرى در شگفتم که دیروز نطفه بود و فردا مردار است ، و از کسى در شگفتم که در خدا شک مى‏کند و آفریده‏هاى خدا پیش چشمش آشکار است ، و از کسى در شگفتم که مردن را از یاد برده و مردگان در دیده‏اش پدیدار ، و از کسى در شگفتم که زنده شدن آن جهان را نمى‏پذیرد ، و زنده شدن بار نخستین را مى‏بیند ، و در شگفتم از آن که به آبادانى ناپایدار مى‏پردازد و خانه جاودانه را رها مى‏سازد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :127
بازدید دیروز :27
کل بازدید :268103
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/2
6:8 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

یک شب توی حرف هایمان، حرف از سُکر به میان آورد ...

گفتم: سُکر؟ یعنی چی؟

گفت: یعنی مستی ... یعنی از خود بی خود شدن ...  

  گفتم: برای چی؟

گفت: برای انتخاب نام وبلاگی با موضوع « حج »

گفتم: من خیلی از این اصطلاحات عارفانه سر در نمی آوردم ... اما قشنگه ...

بیشتر برایم بگو ...  

گفت: هنگامی ‌که عشق و محبت به آخرین درجه برسد و بر قواى حیوانى و انسانى چیره بشود،
سُکر و حیرت، از مشاهده‌ی جمال محبوب دست می‌دهد که در آن مرحله در مقام فنا و نیستى محو شده،

و از شراب طهور سست و حیران،

و سر به خاک مذلت و نیستى نهاده،
سُکر حقیقى آن است که سالک در فنا مقام گیرد.

و ادامه داد:

از مسجد الحرام به میخانه می روم

در حلقه ی جماعت گمراه زلف تو

 

کامم از لذت این همصحبتی عجیب شیرین شده بود ...

... نگاهم خیره به صفحه ی مانیتور ...

و لبخندی که زائیده ی یک احساس فوق العاده بود که کلمات انصار به وجودم القا می کرد...

صبح روز بعد سُکر متولد شده بود ...

*  *  *

یک شب توی حرف هایمان گفت: دیگر نمی خواهم سُکر را به روز کنم ...

گفتم : چرا؟

گفت: از اولش هم قرار بود تا شهریور 87 ... هر چند بهش خیلی وابسته شدم!

گفتم: همه ی آن چه باید می گفتی را گفتی؟

گفت: کلیات را گفتم ...

امروز زنگ زدند از دبیرخانه جشنواره که جزء برگزیدگانی ...  

گفتم: اول شدی انشاالله ...

گفت: 80 تا وبلاگ دیگه هم بوده ...

گفتم: من نمی دونم! من فقط سُکر را می شناسم و می دانم که اصل کار سُکر است!

*  *  *  

چند روز بعد خبر رسید که :

به گزارش «وبلاگ نیوز» و به نقل از خبرگزاری قرآنی ایران(ایکنا)، وبلاگ «سکر» رتبه اول، وبلا‌گ‌های «هم‌قدم با هاجر» و «آیه‌های اشک» به طور مشترک رتبه دوم و وبلاگ «حاج حمید» رتبه سوم را به خود اختصاص دادند.
سهمیه و هزینه سفر عمره مفرده به همراه لوح تقدیر و تندیس جشنواره، سهمیه و یک دوم هزینه سفر عمره مفرده به همراه لوح تقدیر و تندیس جشنواره و سهمیه و یک‌سوم هزینه سفر عمره مفرده به همراه لوح تقدیر و تندیس جشنواره به ترتیب به نفرات اول تا سوم این مسابقه اعطا می‌شود.
کیفیت و محتوای مطالب، رعایت اصول نگارشی، هم‌خوانی محتوا و فرم(به‌خصوص در انتخاب قالب)، استمرار در نوشتن وبلاگ، استفاده از امکانات جانبی برای وبلاگ‌ها از قبیل موسیقی متناسب با موضوع وبلاگ، گرافیک در متن و قالب، عکس، طرح و غیره، ابتکاری و خلاقانه بودن مطالب، زیبایی و جذابیت ظاهری وبلاگ، میزان بازدید و نظرات خوانندگان از معیارهای مطرح شده در داوری این مسابقه بود.

 

پ.ن.1. هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند ...

پ.ن.2. کسب رتبه ی اول چهارمین جشنواره ی عمره ی دانشجوئی « تولدی نو » را خدمت انصار عزیزم و خانواده محترم ایشان تبریک عرض میکنم و بیشتر از آن دریافت دعوتنامه ی مشرف شدن به خانه ی خدا را 

 

تفسیر پست: سُکر نمونه ی ارزشمند و الگوئی از یک وبلاگ تخصصی دینی هست. ساده، صمیمی، پربار، جامع، جذاب و دوست داشتنی! 

  که از بعد شیوه ی وبلاگ نویسی هم منبع ارزشمندی برای ارجاع است!

مطمئنا برای همیشه در صدر وبلاگ های حج باقی خواهد ماند.


87/8/26::: 10:32 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

هر چند علی رغم وسواس هایی که دارم در لحظات حساس زندگی معمولا با اعتماد به نفس خاص خودم وارد معرکه می شوم

اما هرگز فکر نمی کردم که اینقدر راحت با این قضیه کنار بیایم و اینهمه ریلکس وارد گود بشوم ...

البته همیشه همراهی و قوت قلب اطرافیان توی چنین شرایطی بهم جرات می دهد

که توی این ماجرا حضور کسی که همیشه به او لقب جامعه شناس بالای شهر تهران را می دادم هم مزید بر علت شد!

البته این روزها فهمیدم لقبی که پدرم به ایشان می دهند یعنی معلمی با ضمانت مادام العمر که تا پایان عمر شاگردهایش را حمایت می کند برازنده تر و زیباتر است

و یا شاید صفت معتاد محبت که خودشان در گفتار و در رفتار ثابت کردند و بحق هست.  

*  *  *

هر چند دبستان ما بیشتر خانه ی خاله بود تا مدرسه و اجباری برای حجاب داشتن وجود نداشت،

اما یادم می آید از روز اول دبستان که مقنعه به سر کردم دیگه تصمیم گرفتم که همیشه حجاب داشته باشم ...

برای همین بیرون مدرسه هم به اقتضای سرمای هوا یه روسری بزرگ کلفت به سر می کردم و برای اینکه مبادا تار مویی فرصت درز کردن به بیرون را پیدا نکنه، هر پنج دقیقه یکبار  گره روسری را سفت می کردم، اونقدر که همیشه زیر گلویم قرمز می شد...

این روسری گره زدن من برای آقای شادمان - که اولین و همیشگی ترین معلم زندگیم هستند - شده بود یک سوژه برای شوخی و هر بار که من را می دیدند قسمم می داد که این گره کور را شل کنم!

تا دو سه سال قبل ...

که بعد از سال ها دیدار مجدد، من دیگه یک دختر دانشجو بودم اما باز هم شال کلفتی با همان گره معروف به سر کرده بودم و اقای شادمان بی مقدمه ازم پرسید:

   « شقایق! اگر یک وقتی یک آقا پسری بهت علاقه مند بشود اما شرطش این باشد که گره روسریت را شل کنی، تو چه کار می کنی؟»

 من به شوخی گفتم:

« شما اینهمه سال بهم گفتید تاثیری داشت؟ »

جمله ام که تمام شد، تازه فهمیدم که این جمله نه با شوخ طبعی بلکه با همان لحن خشک و جدیت شخصیت کودکیم ادا شده!

غافل از اینکه بالاخره یه روزی می رسد که این معلم مهربان و معتاد محبت زحمات اون تغییر بزرگی را که شاگرد دودلی مثل من جرات نداره تنهایی به پیشبازش برود متحمل می شود!

*  *  *

تازه یاد گرفته بودم بهانه تراشی کنم ...

فکر می کردم با این بهانه ها همه ی راه های ممکن را می بندم!

حرفش که می شد اخم هایم را تو هم می کردم و می گفتم:

1) من نمی خواهم بیهوش بشوم

2) من عقلم را دست فلانی نمی دهم

3) من زیر تیغ این دکترهای اصفهانی نمی روم!

 

ای دل غافل!

توی اون سفر مدیرعاملی قبل بود که ناغافل فهمیدیم علم انقدر پیشرفت کرده که با بی حسی موضعی هم می شه عمل کرد ...

یک معلم دلسوز مهربان معتاد محبتی هم آنجا نشسته بود تا افسار عقل ما را به دست بگیرد و

خب دیگه ... دکترش هم که دیگه اصفهانی نبود!

 

تمام راه های گریزم بسته شد ...

شروع کردم به سر هم کردن بهانه های جدید ...

بهانه هایی که برای همه شان توجیهات کاملا منطقی و در خیلی موارد پایتختی وجود داشت!

تا اینکه شنیدم پشت تلفن دارند می پرسند: اولین تاریخ ممکن برای عمل کی هست؟

اونجا بود که فهمیدم و به خودم گفتم: « من این وسط چی کاره بیدم؟ »

 

دکتر نرفته به دستور استاد رفتیم برای عکس ...

و بعد فقط دکتر مربوطه را در همین حد زیارت کردم که گفت:

خود شخص باید بخواهد!

... اینها عوارضش هست!

*  *  *

حدود یک ماه و نیم بعد تلفن خانه زنگ زده بود ...

و عجیب اینکه من به هیچ وجه صدای زنگ تلفن را نشنیدم ...

انگار قرار بود تاریخش قطعی بشود ...

و من باز به دنبال بهانه هایی برای گریز ...

این بار به نت پناه اوردم ...

توی سایت نظام پزشکی به دنبال اسم دکترم می گشتم،

اما نبود! 

یه جا نوشته بود ادم هایی که اعتماد به نفس ندارند عمل می کنند ... این حرف برایم گران بود ... چون در مورد من این طور نبوده و نیست ...

جای دیگه نوشته بود: بعد از عمل تنگی نفس گرفتم!

اما جای دیگه نوشته بود میزان رضایت از نتیجه ی عمل به  تمایل اولیه ی هر فرد بستگی دارد ...

و این دلیل لازم و کافی برای من شد تا فقط مثبت فکر کنم!

 

روزهای منتهی به عمل با مشغله ی فراوان و تراکم کاری سنگینی که داشت فرصت هر دل دل کردنی را ازم گرفت و من کاملا ریلکس توی جاده انار می خوردم و رازگشا گوش می دادم!

*  *  *

گفته بود 8:45 صبح مطب باشید!

8:30 بود که رسیدیم ...

من و مامان و بابا و خاله و اقای شادمان!

یه مرتبه برق سه فاز از سر پرستار پرید: چند نفر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   

می خواستم بهش بگویم خدا رحم کرده اصفهان نیستیم وگر نه یه مینی بوس همراه که سهله ...

یه خانمه اومد بیرون ... عمل کرده بود ... دو نفری با شوهرش اومده بودند ...

نمی دونم خاله گفت یا مامان: ا ِ! شقایق ببین! این عمل کرده!

یه مرتبه صدا زد: خانم صحرایی تشریف بیاورید ...

دکتر و دستیارش گویا توی اون یکی اتاق قایم شده بودند تا من نبینمشان استرس بگیرم!

اما من هی کنجکاوی می کردم ...

بی مقدمه رفتم توی اتاق ...

شبیه مطب دندانپزشکی بود ...

یه مرتبه یه آشنا دیدم آنجا ... ذوق زده شدم! 

عکس هایم را روی دیوار، جلوی چشم دکتر چسبانده بودند! 

یه روپوش زرد رنگ پوشیدم و یک کلاهی هم بر سرم گذاشتند و پرستار گفت: بخواب ...

یک چند دقیقه ای دراز کشیدم ... آرامش و سکوت خاصی حکمفرما بود و من از پنجره ی روبرو پرنده ها را نگاه می کردم ...

رادیو هم برای خودش داشت ساز می زد و آواز می خواند!

بالاخره در باز شد و دکتر محمدی آمد ...

یکی دو تا سرم بهم وصل کردند و دکتر هی حرف می زد و هی آمپول می زد!

قبلش بهم گفت و یک آمپولی زد که تمام اعضای بدنم به مدت یک دقیقه به خارش افتاد ...

آرام آرام پای آمپول های مبارک به صورتم داشت باز می شد که فهمیدم دیگر باید چشم ها را بست!

یکی یک آمپول روی گونه هایم و بعد روی بینی ...

قرار شد فقط از راه دهان نفس بکشم و هر چی می آید توی دهانم قورت بدهم ...

اول هایش چیز زیادی متوجه نمی شدم ...

فقط این رادیو خبرهای حوادث اقتصادی می گفت و دکتر مدام نوچ نوچ می کرد!

وسط های کار بود که دکتر دوباره گفت: خانم! با دهان نفس بکش!

من فکر کردم که می گوید: خانم! با دهان نفس نکش!

چند تا نفس با بینی کشیدم و حس کردم که الان روی استخوان های بینیم هیچ پوششی نیست ...

یه مرتبه دکتر فریاد زد: می گویم با بینی نفس نکش! د ِ هه!

: دی

بعد یکی دوبار روی استخوان های بالای بینیم را تراشیدند ...

و بعد پوست پائینش را می چیدند و من مدام فکر می کردم که داره می ریزه توی دهانم ...

با دستم نشان می دادم و می گفتم داره می ریزه توی دهانم ...

اما دستیار دکتر می گفت: نه! دستت را نیار جلو! اینها نخه!

از دو طرف صورتم داشت خون می رفت ... یک قسمتی از خون ها هم سر بالایی می رفت طرف پیشانیم که دکتر با دستش دوباره خون ها را می کشید به طرف پائین ...  

بعد از چند دقیقه گفتند: این کاری که می خواهیم بکنیم صدا داره، چیزی نیست نترس!

سه تا چکش زدند قسمت وسط بینیم ...

بعدش هم یه دستگاهی روشن کردند که خیلی صدا می داد ... فکر کنم با آن فیتیله ها را توی بینی و صورتم جا دادند ...

دیگه طاقتم طاق شده بود ...

اگه بیشتر می خواست طول بکشه دیگه نمی تونستم تحمل کنم.

پرسیدم: آقای دکتر کی تمام میشه؟

گفت: دارم چسب ها را می زنم ...

*  *  *

بعد از عمل تازه به دوران زندگی پارانوزادیک رسیدیم ...

 اون هم از نوع نوزاد قورباغه ایش؛ 

حرف نزن!

جویدنی نخور!

و فقط با دهان نفس بکش!

 

اما یک هفته بعدش دوران باکلاسی و مختالا فخورا یی راه رفتن شروع شد ...

می گویند کار و کتاب و نوشتن و نت و کلا دقت کردن هم مکروهه ...

اما ما از مکروه ها فقط اونایی شان را که خوش نداریم حرام کردیم!

 

خدا عاقبت دو ماه دیگه را ختم بخیر کنه که قراره نتیجه ی همه ی این رفتن ها و امدن ها و صدمه ها و مراقبت ها به بار بنشینه و جواب بدهد ...

خدایا به امید تو! 


87/8/7::: 2:54 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

در بازگشت از راه هر سفر، به ورودی اصفهان که می رسم از خداوند زندگی پر رحمت، پر برکت، پر تلاش، شاد و سرشار از سلامتی و خیر و خوبی و خوشی را طلب می کنم تا سفر بعد!

انگار که اصفهان فقط شده بستر گذر روزهای زندگی من و لاجرم هر تغییر و هر تفاوتی در گرو برخاستن و رهسپار شدنه ...

هرگز فکر نمی کردم که ممکنه جمله ی دوم این پست، روی دیگر سکه ی اون دعایی باشه که هر بار به زبان می آورم ...

تا این سفر آخر و شاید اگر می دانستم که اون سفر مدیرعاملی عاقبت کار دستم می ده، هرگز پایم را از اصفهان بیرون نمی گذاشتم ...

برای خودم هم باورکردنی نیست که این صحرا را این بار بخواهم با این نگاه گز کنم که:

از این سفر که باز می گردم، دیگر اینگونه نخواهم بود ...   

  خدایا! شکرت ...

به خاطر همه ی آرامشی که این روزها به من دادی تا با توکل به خودت پا در این راه بگذارم ... شکرت ...

خدایا! این آرامش خاطر را هر لحظه در دل من و پدرم و مادرم و همه ی کسانی که نگاه و دعای خیرشان را بدرقه ی راه این سفر من کردند افزون کن ...

خدایا! به امید تو!

 

پ.ن. حلالم کنید و دعایم ... دعایم کنید و حلالم ... که به دعایتان بیشتر از حلالیتتان و به حلالیتتان بیشتر از دعایتان نیازمندم     


87/7/24::: 5:33 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

معمولا روزهایی که قراره به یک نقطه ی عطف ختم بشوند، بخاطر فشردگی کار و -در مورد من- فشار جبران کارهای عقب افتاده، خودشان به تجربیات خاصی منجر می شوند.

هر چند که از دید خودم به روز موعودی که دارد نزدیک می شود مهر نقطه ی عطف نمی زنم اما به هر حال یک تغییر است ...

تجربه ی نخستین صفحه بندی اتفاق جالبی بود که حلاوت کار مطبوعاتی را دوباره در کام من زنده کرد ... 

و آنجا بود که منشا همه ی انگیزه ها و در عین حال استرس های پری را درک کردم ...

حذف یک خبرکوتاه در لحظه ی آخر ممکن است روی خیلی از پارامترها تاثیر بگذارد، حتی اگر توی ستون باشد ... اما خدا را شکر بخیر گذشت و توانستم ستون های صفحه را قرینه ببندم.

مطلب بالای صفحه را هر چقدر این اقاهه می گشت پیدا نمی کرد!

و مدام جلوی چشم دبیر سرویس می گفت این خبر کجاست؟!

یک آن عجیب حول کردم! 

و غلط گیری هزار باره ی صفحه و بدتر از همه اصلاح غلط هایی که از چشم نمونه خوان هم جامونده!

اما همه ی این استرس ها و دلهره هایی که کار اول به هر حال داشت، خستگی تلاشی که از صبح شروع شده با شنیدن صدای معاون تحریریه که به موازات بسته شدن صفحه ی من، تیتر یک و سرخط های آن را بلند بلند می خواند از جسم و روح آدم یک مرتبه بیرون می رود ...

هر چند تجربه ی تیتر یک دیگه یه جورایی برای ما روتین شده! اما توی اون لحظه ای که همه ی صفحات دارد بسته می شود و کار نشریه به اوج و پایان خودش نزدیک می شود، اون هم توی جمع نمایندگان همه ی سرویس ها، لذت و انگیزه ی خاصی به ادم دست می دهد.

خصوصا وقتی بی مقدمه قرار بشه که فردای آن روز فرصت تجربه ی بازدید از پروژه ی متروی اصفهان فراهم بشود.

*  *  *   

قرار شده بود که نماینده های مردم اصفهان در مجلس بازدیدی از پروژه ی مترو داشته باشند ...

مترویی که فقط بر اساس شایعه ها و گفت و شنودهای غیر رسمی در مورد وضعیت آن صحبت می شود و فکر می کنم مدت ها باشد که پای هیچ خبرنگاری به آنجا نرسیده باشه! (دوستان ایسناییم که اینهمه برای حفاظت از چهارباغ با مترو مبارزه کردند مرا خواهند کشت!) 

خوشبختانه اقای شهردار با لحاظ شروطی اجازه داده بودند که نماینده ی رسانه ی ما هم در این بازدید حضور داشته باشد.

اول یه نقشه هایی نشان دادند و با صحبت هایی که شد پرده از راز مترو اصفهان و (خط قرمزهای آن) برداشته شد ...

از دیروز تا حالا در محذوریت اخلاقی شدیدی به سر می برم که تا چه اندازه می بایست راز دار مترو و چهارباغ باشم تا زمانی که ...

قرار شد با لباس ایمنی برویم توی تونل ... و من چادر به سر و ... (جای نجمه خالی که من را چادر به سر با آن کلاه ایمنی نارنجی ببیند ... هه هه)

از پله های کارگاه تی بی ام بابلدشت که پائین می رفتم به یاد فاجعه ای افتادم که نزدیک بود در برج جهان نما برایم رخ بدهد ... 

همان جا بود که مطمئن شدم اگر مهندس می شدم خیلی زود جانم را در راه انجام وظیفه از دست می دادم!

تمام مسیر گام های مردانه می طلبید! مخصوصا سوار شدن بر واگن کارگری ...

 

 

 مترو اصفهان

 

داخل واگن که رسیدم در دم بوی گند مترو صد و سیزده ساله ی بوداپست را بازشناختم ... بوی گندی که صدها خاطره ی ریز و درشت در شامه ی خود پنهان کرده و نگهداشته بود تا امروز بعد از حداقل 13 سال آن هم در چنین موقعیتی در مترو اصفهان که هنوز در دوران جنینی به سر می برد و می ترسم عاقبت ناقص الخلقه به دنیا بیاید، در خاطر من زنده کند ...

قرار است نگویم که با مترو از بابلدشت تا کجا رفتیم و برای همین هم ذکر نکته ای که در ذهن دارم امکان پذیر نیست ...

*  *  *    

بعد از چهارباغ از ایستگاه اصلی مترو اصفهان یعنی ایستگاه کاوه بازدید کردیم که آشیانه ی واگن ها را هم در بردارد ...

ایستگاه زیبایی بود که نمای بیرونی آن به شکل موج که تداعی کننده ی امواج زاینده رود است و با الهام از طرح آجرهای ابنیه ی تاریخی اصفهان طراحی شده ...

قرار است قطار سریع السیر تهران- اصفهان هم به اینجا منتهی شود ...  

 

ایستگاه اصلی مترو اصفهان - کاوه

و بعد با ماشین از تونل شهید چمران بر رد واگن هایی که هنوز معلوم نیست از کجا و چگونه ساخته و خریداری شوند پاگذاشتیم و بعد با نردبان! از ایستگاه شهید مدرس بالا آمدیم ... هه هه

 

گاهی ما شهروندان و همیشه ما خبرنگاران وقتی در مورد یک پروژه ی عمرانی  صحبت می کنیم تصورمان شبیه تصویر یک خمره ی رنگ ریزی است ...

اگر دیدن این پشت صحنه ها برای افراد بیشتری میسر بود شاید منصفانه تر قضاوت می کردیم ... هر چند از کوتاهی ها نباید گذشت ...

 

حفاری تونل مترو با دستگاه تی بی ام

 پ.ن. دوست داشتم عکس های بیشتر و قشنگ تری از مترو اصفهان بگیرم اما حفظ کلاه ایمنی و چادر و بولتن و ام پی تری فرصت زیادی بهم نداد ... کمااینکه عکس های قشنگی را که از ایستگاه مدرس گرفته بودم به اشتباه حذف کردم


87/7/19::: 12:0 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

مسجد الاقصی

 

هر چقدر نصف شبی تلاش می کنم خودم را متقاعد کنم که کارهایی واجب تر از آپ کردن وبلاگ دارم، 

یه چیزی شبیه یک بغض ذهنم را از صفحات این کتاب که به بحث شیرین زبان پریشی! رسیده می پرونه و

به حکایت تلخ پریشون احوالی این عالم مشغول می کنه!

می گن وقتی نیم کره ی چپ مغز آدم آسیب ببینه زبان پریشی می یاره یا به قول خودشون « آفازیا»

و اگر نیمکره ی راست ضایعه ای را متحمل بشود اونوقت - به زبان من- شناخت پریشی! می یاره ... دیگه نمی تونه چهره ی اشنایی را تشخیص بدهد، الگوها را تطبیق بدهد، پس لابد از معرفت! باز می مونه! 

اما دردناک تر از همه وقتیه که وسط این مغز شکافته می شه!

اون وقت هر کدوم از اینا دیگه هییییییییییچ کاری با هم ندارند و هر کدومشون ساز خودش را می زنه!

 

چی می گم خدایا؟!

آفازیا از این کلاغه به من هم سرایت کرده!

مثل نیم کره ی چپ مُخ عالم که از وقتی سنگ بیداری به پس کله اش خورده به آفازیا از نوع ورنیکه اش مبتلا شده ...

به حرفام می خندی؟

برات سند می یارم!

دیدی چقدر روون و سلیس حرف می زنند!

کامپیلیتلی فلوا ِنت بات چرت و پرت می گند!

قسم می خورم ورنیکه است! 

تازه به مسجد صخره هم می گویند مسجد الاقصی!       

دلیل محکم تر از این؟!

دارند همه ی عالم را وادار به آلزایمر می کنند!

سر همین هم شد که مخ عالم را ژرف تر از قبل شکافتند و نیم کره ی راست عالم هم دیگه نتوانست الگوهایش را به یاد بیاره، و از قطار معرفت جا موند!

 

خدایا!

تو که می دونی چقدر به حال زبان پریشای توی این کتاب غصه می خورم!

 خیلی بده که یه حرفی نوک زبون آدم باشه اما هرگز به خاطرش نیاد!

چقدر دردناکه وقتی همسرت را فقط از روی صدایش بشناسی!

خیلی سخته که توی دست چپت سیبی باشه که بتونی بخوریش اما تا چشم هایت را باز نکنی نتونی نام آن را به یاد بیاری!

چقدر بده که صندلی بخواهی اما بهت میز بدهند!

 

اره اینا همش بده! خیلی هم بده!

 

اما بدتر از اون دنیایی هست که نیم کره ی چپ مغزش هر چی می خواد وارونه می کنه و با زبان بلیغ و بیان فصیح توی مخ ادم ها می کنه تا هر چی را که می خواد جایگزین هر چی که هست بکنه!

بدتر از اون دنیایی هست که نیم کره ی راست مغزش کرکره ی دکان معرفتش را پائین کشیده و خودش را مستعد دریافت ضربه ی این مته کرده!

و بدتر از همه اون فرق سری هست که این وسط شکافته شده ...

و این شکاف هر روز این معادله را بی معنی تر و گستاخ تر و کثیف تر می کنه!

این دنیا چطوری روی پای خودش بایسته؟

مگه اصلا می تونه تعادل خودش را حفظ کنه؟

 

خدایا!

دست این دنیا را بگیر!

نه!

محکم تر بگیر!

خدایا!

جراح های مغز عالمت را برسون ...

این آفازیائه خیلی داره حاد می شه ها!

 

 

پ.ن.1. می خواستم اندر جنایات و مکافات صهیونیست ها بنویسم ... یه کم در راستای توطئه ی پنهان کردن مسجدالاقصی در پشت نقاب مسجد صخره جوسازی کنم و به نوعی افشاگری ... اما مثل بچه ی ادم که نمی تونم بنویسم!

پ.ن.2. یه چیزی خوندم بدجوری آتیشم زد! براتون می نویسم، اگه دل شما هم سوخت به هر طریقی که از دستتان برمی اید منتشرش کنید:

بیت‏المقدس، خانه محترم و مقدسى است که در قرآن از آن با عنوان «ارض المقدسه» یاد شده است. این مجموعه بزرگ عبادى نزد مسلمانان موسوم به «حرم‏الشریف» است که دو جایگاه و مسجد مقدس اسلامى یعنى «مسجد الاقصى» و «مسجد القبّه» یا «قبةالصخره» را در خود جاى داده است.

حرم الشریف تقریباً به شکل یک سکو است که غالباً دو مسجد معروف آن با یکدیگر اشتباه گرفته مى‏شود. غیر مسلمانان و به‏خصوص یهودیان و مسیحیان به آن «تمپل مونت»  مى‏گویند. کوه یا تپه‏اى که به ادعاى آنان زمانى معبد سلیمان بر آن قرار داشته است.

مسجدالاقصى همان است که خداوند در اولین آیات سوره مبارک بنى‏اسراییل (اسراء) به آن اشاره کرده است. این مسجد نخستین قبله مسلمانان و دومین مسجدى است که صرفاً به خاطر عبادت و پرستش خداوند بنا شده است.

مسجد یاد شده بسیار جلوتر از مسجدالقبه قرار دارد و پیغمبر اسلام همه دورانى را که در مکه زندگى مى‏کردند و تا هفده ماه پس از هجرت به مدینه به سمت آن نماز مى‏گزارند.

این مسجد محل معراج حضرت خاتم‏الانبیا به افق اعلى است. خداوند در قرآن درباره این مسجد مى‏فرماید:

ما پیرامون آن را مبارک گردانیدیم . چرا که این مکان، مقر انبیاى الهى، از ابراهیم تا عیسى(ع) و مهبط وحى و محل نزول کتابهاى تورات و انجیل و زبور و دیگر صحف آسمانى پیش از قرآن است.

در حدیث امیرالمؤمنین(ع) آمده است که:

مسجدالحرام و مسجدالنبى و مسجد کوفه و مسجد بیت‏المقدس، کاخهاى بهشت‏اند که بر روى زمین قرار دارند.

مسجد القبه توسط خلیفه اموى، عبدالملک بن مروان به یادبود سفر بزرگ پیامبر(معراج) بنا شد. این مسجد از قاعده‏اى هشت وجهى تشکیل شده که صخره محل معراج پیامبر را احاطه کرده است. در بالاى قاعده این هشت وجهى نیز گنبد (قبه)اى دو لایه قرار دارد که بر کل ساختمان مسجد احاطه دارد.

به نظر مى‏رسد موضوع اشتباه گرفتن بین مسجدالاقصى و مسجدالقبه، ظاهراً به دلیل نزدیکى این دو بنا و اطلاقى است که در کل، به این مجموعه، شامل این دو مسجد و چند بناى غیر معروف دیگرى که در محوطه حرم‏الشریف قرار دارد، مى‏شود.

 اما دکتر مروان سعید صالح ابوالروب، استادیار ریاضیات دانشگاه زاید دوبى، این مسئله را طور دیگرى مى‏نگرد. او در نامه‏اى خطاب به سردبیر نشریه الدستور، چنین اظهار مى‏کند:

بین مسجدالاقصى و قبةالصخره (مسجد القبه) سردرگمى قابل توجهى وجود دارد. هرگاه در رسانه‏هاى محلى و بین‏المللى ذکرى از مسجدالاقصى به میان مى‏آید، عکسى از قبةالصخره در عوض آن نمایش داده مى‏شود. دلیل اصلى این مسئله، عدم اطلاع عموم مردم، هم‏راستا با توطئه‏هاى اسراییل است. در زمان اقامتم در ایالات متحده نیز کراراً با این مسئله مواجه بودم، تا آن که اطلاع یافتم صهیونیستها در آمریکا چنین تصاویرى را چاپ و منتشر کرده و به اعراب و مسلمانان مى‏فروشند، برخى اوقات با قیمتهاى بسیار اندک و حتى گاهى اوقات به صورت مجانى، و بدین ترتیب مسلمانان آن را به تمام نقاط نصب مى‏کنند، به دیوار منازل و دفاتر کارشان.

همین مسئله مؤید این قضیه است که [دولت] اسراییل مى‏خواهد تصویر مسجدالاقصى را از اذهان مردم پاک کند، تا بتواند آن را تخریب و معبد خود را پنهانى بنا کند. و اگر کسى شکایت یا اعتراضى داشته باشد، آنگاه به‏طور زنده تصویر قبةالصخره را نشان داده، اظهار خواهند داشت که آنها کارى نکرده‏اند.

عجب توطئه‏اى! هنگامى که از برخى اعراب، مسلمانان و حتى برخى فلسطینیها پرسش کردم، دریافتم که آنها نیز قادر به تمایز بین این دو مکان مقدس نیستند.

این واقعاً باعث اندوه و ناراحتى‏ام شد، که اسراییلیها چه‏قدر تا کنون در پیشبرد توطئه‏شان توفیق داشته‏اند!

 

 پ.ن.3. این هم عکس مساجد شریف بیت المقدس (مسجد الاقصی و مسجد صخره) و موقعیتشان نسبت به هم:

 

موقعیت مسجد الاقصی و مسجد صخره در بیت المقدس

 

چیه؟ تا حالا پ.ن. عکسدار ندیدید؟  

 

 پ.ن.4. عتبات عالیات هم داره بیت المقدس دوم می شه ها! نکنه غافل بشویم و بعد حسرت بخوریم! 

 


87/7/12::: 5:7 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

 

 

القدس لنا

 

میخواهیم آزادی را تصویر کنیم ، اکنون ،

با نگاهی به ظلم و جور ، در هنگامه اشغالگری و جنایت ، در هنگامه قتل و کشتار بیگناهان، در هنگامه سکوت حکمرانان و زورمندان ،

با نگاهی به امید ، در هنگامه فروپاشی هیمنه پوشالی غاصبان ، در هنگامه بروز بیش از پیش سستی خانه عنکبوت ،

با نگاهی به آینده ، آزادی قدس شریف ، در سرزمین آباد فلسطین ، همراه با عزت جاودانه مسلمین،

و در آستانه ماه خدا و فراخوان جهانی رهبر کبیرمان در روز قدس ، ما نیز از شما دعوت میکنیم تا آزادی نزدیک را تصویر کنید

به همت انجمن فرهنگ و هنر سایت تبیان ، مسابقه ای با عنوان تصویر آزادی ، در قالب داستان کوتاه ، برگزار میگردد که بدینوسلیه از شما کاربران خوش ذوق و دست به قلم سایت تبیان دعوت می شود تا با ارسال آثار خود در آن شرکت کنید.

همانگونه که ذکر شد شما میتوانید با نوشته ای کوتاه که ممکن است برگرفته از اطلاعات شما ، تخیل شما ، آرزوهای شما و نهایتا ذوق و سلیقه شما باشد ، داستانی را برای ما بنویسید،

 از یک شخص ، مسلمان یا غیر مسلمان ، فلسطینی یا غیر فلسطینی ،

از یک سرزمین، فلسطین یا غیر فلسطین،

از جنگ پیروزی یا پیروزی پس از جنگ،

سفری خیالی به سرزمینی دوردست یا سفرنامه ای واقعی،

آثار خود را میتوانید تا پایان ماه مبارک رمضان به آدرس پست الکترونیک anjoman@tebyan.net ارسال نمایید.

مطابق برنامه ریزی صورت گرفته ، ضمن تقدیر و اعطای جایزه به آثار برگزیده این فراخوان ، در صورتی که آثار حائز شرایط کیفی و کمی شوند ، مجموعه این آثار با همین عنوان و با نام خود عزیزان شرکت کننده بصورت کتاب چاپ شده و در اختیار عموم قرار میگیرد.

 

دور نیست که این تصویر های ترسیم شده شما محقق شود.

منتظر اظهار لطف شما عزیزان هستیم .


87/7/4::: 1:17 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

بزرگ دیوانی رنگ پریده، در کوچه پس کوچه هایی که هنوز هم صبحگاهان را با شمیم کاه گل سلام می گویند، خانه ی پدر مادربزرگ است.

بزرگ دیوانی که سالهاست فانوس آن خاموش گشته؛

 

به یاد می آرم شبی را که در غوغای کودکانه ی حیاط، از ایوانی بلند بر زمین افتادم ...

-         پس کجا رفت آن همه شور و سرور؟

به یاد می آرم سفره ی نذری مادربزرگ را در سرای میهمان نشین خانه ...

-         پس کجاست آن مادربزرگ؟

 

خانه ی پدربزرگ امروز ساکت و ساده و بی هیاهوست ...

امروز تنها پژواک تپش دل پدربزرگی پیر و مهربان از سینه ی این دیوارها به گوش می رسد...

ثانیه ها بر او چگونه می گذرند؟

-         هیچکس نمی داند!

 

قدم بر ردپای دیروز می گذارم ...

برنقش گام های دخترکان شیرین و پسرکان بازیگوشی که طنین ترانه هاشان غرقه در این سکوت سنگین است ...

شاید یگانه آوایی که پدربزرگ را دلبسته به این دیوارها نگاه می دارد!

 

اما امروز بر سکوی حوض حیاط، پوسته ی گردوهای شکسته ی باغچه ی پدربزرگ را می بینم ...

آری، هنوز در این سرای بی فروغ، زندگی جاریست؛

حتی اگر علف های باغچه حرص نشود،

حتی اگر سیراب نشود،

به یقین درخت باغچه ی مادربزرگ چشم به راه کودکی که از حیاط خانه ی پدربزرگ بگذرد، می بالد و ثمر می دهد!

 

پ.ن.1. این مطلب را وقتی یک جوجه تبیانی بودم و توی ثبت مطلب جیک جیک می کردم نوشتم ...

پ.ن.2. توی این شب ها برای پدربزرگ خیلی دعا کنید!


87/6/20::: 5:56 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

یکی نیست به من بگه آخه تهران رفتن هم سفرنومه نوشتن داره!

مخصوصا به قول انصار با این سفرهای مدیرعاملی من!

 

اما من می گویم، بله!

خیلی هم سفرنومه نوشتن داره ...

اگه در هر سفر به دنبال فرهنگ و تاریخ و طبیعت هر منطقه می گردم ...

سفر به تهران برای لاک پشت صفتی همچون من که در مقابل هر تغییر واکنش تدافعی داره و مدام در این وسواس که آیا این کار درسته و چطوری میشه این جوری شد و اصلا چه لزومی وجود داره که اونجوری بشه و اینا، هرزچندگاه یک بار لازمه ... حتی اگر سفر مدیرعاملی باشه!

  

در همه ی سفرها به محض پاگذاشتن به شهریار غم غربت عجیبی را حس می کنم و با ورود به کرج با نگاه به انبوه عابران برایشان غصه می خورم!  

این بار که از شرق وارد تهران شدیم باز همین حس را نسبت به رهگذران ورودی اتوبان رسالت داشتم!

و بعد که به اشتباه از خروجی دوم اتوبان امام علی (ع) بیرون اومدیم و دیگه راه برگشتی به داخل اتوبان نمونده بود تازه فهمیدم که توی این شهر راه برگشتی برایت وجود نداره! 

 

 تهران هنوز خیلی کار داره برای اینکه تمام بشه!

مثل اصفهان ...

(اصلا مگه قراره تمام بشوند)

اما خب ... انگار رقابت سازنده ای میان کلان شهرها برای ساختن و ساختن ایجاد شده اما ساختن های تهران کجا و ساختن های اصفهان کجا!

(شهردار اصفهان به خاطر این اظهار نظر مرا خواهد کشت ... هه هه)

اما تفاوت سکوت و پاکی هوای منطقه ی لویزان در مقایسه با شلوغی سرسام آور و دود و دم خیابان شریعتی به اندازه ای از منزل قبلی اقای مهندس اینا تا منزل جدیدشان محسوس بود که حتی در یک شب مهمانی هم این تفاوت را می توانی احساس کنی ... و این اولین تجلی تبعیض در مناطق مختلف شهر تهرانه ...

بعضی جاها پاک پاک ... بعضی جاها کثیف کثیف ... خیلی جاها شلوغ پلوغ و درهم برهم ...

یه جورایی شبیه تعابیری شده که از امریکا و کانادا شنیدم؛

"های و ِی" های بی سر و ته ...

اینجا فقط ساختمان های قشنگ می بینی ...

تازه همه جا هم نه ...

اما من شیفته ی سراشیبی های تهرانم ... هه هه

 

انگار تهران هم مثل دیوها لایه لایه است ...

 

* * *

توی این سفر دیدار مجددی داشتیم با دوستی که همسرشان مدیر یکی از مهدهای کودک تهرانه ...

شاید تهرانی ها اسم مجتمع آموزشی روشنگر را شنیده باشند ...

توی این مهد از روش های جدیدی برای تربیت بچه ها استفاده می کنند ...

توضیحات خانم مدیر و گفت و شنودهایی که درس های زندگی جالبی درونش نهفته بود برای من و نازی خیلی جذاب و آموزنده بود ...

مخصوصا برای من که از ضربه ی اولین "مردود"ی زندگیم توی جاده همش غرق در توهم بودم و دچار افسردگی سینوسی شده بودم ...

انرژی مثبت و شور و هیجانی که خانم مدیر داشت برایم خیلی مفید بود ... مخصوصا اینکه از لابه لای صحبت هاشان متوجه شدم یه جورایی شبیه خودمند ...

مثل اینکه جوان تر که بودند عکاس یه مجله ای بودند ...

و نکته ی همه خاطراتی که از فعالیت های قبل ترشان می گفتند این بود که:

« می دونید! اینها همش ابزاره!»

 

شیوه ای که مهد روشنگر در پیش گرفته یه جورایی تسلایی بود برای دل پردرد من که مدام دغدغه ی نسل آینده را داره و کم کم داره به بیهودگی و اشتباه بودن اصل صاحب فرزند شدن معتقد می شود و مدام کلنجار با این ذهنیت که چرا یکی دیگه باید بیاید توی این دنیا و خدا می داند که چه روزگاری را طی کند و بعدش بمیرد و ... خب اصلا این شخص بوجود نیاد! مگه چه اتفاقی می افته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خانم مدیر در خصوص نفوذ وهابیت در مهدهای کودک خیلی نگران بود ...     

 

این حرف را که زد یه جورایی به خودم امیدوارم شدم ... دیدم این افکار و دغدغه های من خیلی هم از دیوونگی نشات نمی گیره ... یه ذره هم مایه های واقع بینی داره (البته از نوع مزمنش)

اما روی دیگر سکه این هست که تلاش خوبی حداقل از جانب مهد روشنگر شروع شده ...

و اون بهره گیری از شیوه های جدیدی که در طی ان خیلی از ملزومات زندگی را به بچه ها یاد می دهند ...

مثل مسوولیت پذیری، مثل فلسفه ، مثل کنترل خشم و ووو

یک آن فکر کردم خوش به حال بچه های حالا ... ای کاش ما هم بچه بودیم ...

انشاالله بچه هایمان !!!!!!!!!!!

چی شد؟ چی شد؟ تو که تا حالا خود درگیری داشتی!

چه فایده! یه مهدکودک ... حالا برفرض چهارتا هم ... اون هم توی یه شهر دیگه ... خدا می دونه این متد اصلا به اصفهان برسه ... اون هم با ظرفیت محدود ...

تکلیف بقیه ی بچه ها چی می شه؟

بقیه همه شون ساز و کف و سوت و دست و رقص و دوباره فردا همین؟!

لازم نکرده جو گیر بشی ... تو برو با همون دغدغه های خودت خوددرگیری داشته باش تا صبح دولتت بدمد ...

اصلا من که می دونم تو خوشت می اید گیر بدهی ... به زمون و زمان ... به هر چیزی که برای باقی آدم ها عادیه ... پس همان به که در باتلاق تصورات چرند و پرند خودت غرق بشی!

تو که عُرضه ی تغییر دادن چیزی را نداری بنشین فقط خودخوری کن ... حقتّه ... چقدر هم که بهت می اید!

 

* * * 

بعد از ظهر راهی مقصد مقصود شدیم ...

آنجا که رسما در محل دائمی نمایشگاه های تهران گم شدم ...

عجب منطقه ی با صفائیه ... حیف نمایشگاه ها نیست از قلب تهران کنده بشه برود شهرک آفتاب؟

(توی این سفر یه جورایی حس کردم دارند شهر را به سمت حرم مطهر می کشند ... خیلی بیشتر از قبل ... ترسم خیلی بکشند سر از فرودگاه دربیاره ها! اونوقت دوباره دانکی بیار و باقالا سوارش کن) 

تجربه ی گم شدن توی محوطه ی نمایشگاه ها خیلی با حال بود ... مخصوصا بن بسته راه ... هه هه  

ترافیک راه ... هه هه

من بدو انصار بدو ... هه هه

اما چه کیفی داشت ... توفیق دیدار انصار عزیز که به این زودی ها قد نمی ده! (دل خیلی ها آب که کلی صفا کردیم) 

از انصار می پرسم رانندگی توی تهران سخت نیست؟

(رویم نشد بپرسم شما چطوری توی این شهر زندگی می کنید؟!)

برای دیدار انصار همیشه شور و شوق خاصی دارم ... 

چون برخلاف همه ی ارتباطات مجازیمون، در دیدارهای حقیقی همیشه تحت تاثیر وقار و شخصیت -بی اغراق- منحصر بفرد او قرار می گیرم ... 

چرا که می دونم شبیه انصار عزیزم نه تنها در تهران وجود نداره بلکه دنیا دیگه اصلا نداره ... نمی تونه بیاره ... 

(باز هم سانسور می کنیم)

 

 ظاهرا  سطرهای بالایی نشان می دهد که نمایشگاه ها این وسط خیلی زیادیه ...

همون سالن اجلاس بمونه کافیه ... صدا و سیما هم که هست ... مورد دیگری هم فعلا به نظرمون نرسید ...  نقطه.

* *  *

مسیر بعدی شهرزیبا بود ... تا حالا حوالی پشت دهکده المپیک را ندیده بودم ...

خیلی جالبه شهری که حتی پلیس هایش هم نمی دونند خیابان آلاله کجاست!

باز تازه شدن دیدارها و بعد از شام قرار شد برویم "رقص آب"

و تنها به اندازه ی یک کیف برداشتن طول کشید و هنوز به طبقه پائین نرسیده بودم که با گوش های مبارک خود شنیدم که نُقل مجلس دوستان گشته ام و شد آنچه که نمی بایست می شد!

هق هق  

و من مرکز ثقل همه ی پیشنهادات تکلیف مآب و همه ی تردیدها و بهانه های از دست رفته ام ...

و خلع سلاح در مقابل تلاش های کسی که خودش را "معتاد محبت" می خواند!

و من مثل همیشه دو دل و تسلیم و عاقبت سر فرود آوردن!

... بگذریم ...

 

* * *     

 

رفتیم پارک ملت ... هی می گفتند: "رقص آب"  ... استغفرالله ... "حرکات موزون آب همراه با پخش موسیقی مجاز"

نگو شهرداری تهران چند تا فواره وارد کرده، آهنگ می زنند و آب ها مدام بالا پائین می پرند و چراغ می زنند!

اما شهرفرنگی شده واسه خودش  ...

هر چند به قول میثم پل بزرگمهر چندین ساله این جوریه ... فقط کسی نمی ایسته نگاه کنه، همه رد می شوند! هه هه

 

هر بار وارد پارک ملت می شوم شعار "تهران شهر اخلاق، شهر زندگی" نظرم را به خودش جلب می کنه ...

خب هر شهری آرمانی داره واسه خودش دیگه ...

مثل اصفهان که قراره "شهر زیبای خدا" بشه ...

حالا اینکه شهرداری تهران به هدفش نزدیک تره یا شهرداری اصفهان الله اعلم!

اما شنیدم شهروندان تهران از شهردارشان راضی بودند ... خدا همه ی مسوولان را عاقبت بخیر کنه ...

 

 * * * * * * * * * * * * * * 

پ.ن. و خداوند عاقبت این تهرون رفتن های ما را ختم بخیر کند ... الهی آمین


87/6/11::: 4:55 ع
نظر()
  
  

 با یاد دوست

 

On frappe

Qui est là?

Personne.

C" est simplement mon cœur qui bat

Qui bat très fort

A cause de toi

Mais dehors

La petite main de bronze sur la porte de bois

Ne bouge pas

Ne remue pas

Ne remue pas seulement le petit bout du doigt

 

                                   «Jacques Prévert»

 

بر در می کوبند

کیست آنجا؟

هیچکس.

تنها قلب من است که می تپد

                            که چنین پرتوان برای تو می تپد  

اما بیرون

دسته ی کوچک مفرغی بر در چوبی حرکت نمی کند

تکان نمی خورد

حتی سرانگشت کوچک خود را هم نمی جنباند


87/6/5::: 2:12 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

گرفته است صدایت ولی رساست هنوز
اذان ماست هنوز و نماز ماست هنوز
فدای درد تو گردم! بخوان به خاطر ما
که دردمند تو را این صدا شفاست هنوز
دوباره شنگی «آهنگ دیگر» ت شده ام
که بی مبالغه سرفصل تازه هاست هنوز
سپید و وحشی و مغرور _ شعر یعنی این
که ورد حافظه شهر و روستاست هنوز
تو «آتشی» و چراغ من از تو شعله ور است
نه من، که روشنی نسلم از شماست هنوز
«فقط صداست که باقی ست». گفت و باقی ماند
صدای توست که مصداق آن صداست _ هنوز
چقدر قافیه صف بسته و یکی که تو را
شناسه ای بشود _ باز کیمیاست هنوز

 

محمد علی بهمنی

-----------------------------------------------------------------------

پ.ن.1. امیدوار بودم 31 مردادماه روز قشنگتری باشد ... خیلی زیباتر ... اما نشد ...

پ.ن.2. باز جای شکرش باقیست که در این سیکل جدید "ضد حال" خوردن من، حداقل 31 مردادم به دیدار محمد علی بهمنی ختم شد!

پ.ن.3. دست کم می توانم این دو پ.ن. را تلفیق کنم و به بهانه ی 31 مرداد غزل استاد را از جانب خودم هم تقدیم به موذن اردبیلی کنم!

پ.ن.4. لطفا به صمیمیت و سادگی صاحب اثر بخونید.  

پ.ن.5. روز مسجد مبارک! 


87/6/1::: 3:6 ص
نظر()
  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >