سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرا با عصمت تأیید فرما و زبانم را به حکمت بگشای . [امام زین العابدین علیه السلام ـ در دعای استغفار ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :30
بازدید دیروز :17
کل بازدید :265542
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/15
9:16 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

قربون بزرگی و جلال و جبروتت برم ...
قربونت برم که اینقدر به حرف هام گوش می دی و دعاهام را زود به زود اجابت می کنی ...
قربونت برم که مدام مات و مبهوتم می کنی!
فکر می کنم با این عقل ناقصم حکمت تمام این بازی ها را -یا حداقل یه ذره اش را- دیگه تا حالا فهمیده باشم!
ای خدایی که این نقاط اکسترمم را بهم نشان دادی ... ای خدایی که می دونی نقطه ی اکسترمم به کار من نمی آید!
ای خدایی که می دونم خودت هم اینجور می پسندی که هر چیزی یه «حدی» داشته باشه!
با قدرت و جبروت خودت

جدول ِ OT ِ روزگار من را تکمیل کن،
با هر رنکینگی که خودت بر constraint
هایی که خودت می پسندی، می پسندی ...
آنچنانکه انگشت ِ index ، چشم بسته candidate درست  را نشانه بره!

یا ارحمن الراحمین!

پ.ن. اُ.تی، یک نظریه ی زبان شناسی است که تازگی ها بدم نمی آید دل در گرواَش بسپارم!

 


89/3/17::: 12:30 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

* دانشگاه ما پنج استاد دارد! پنج آموزگار! پنج مدرس! پنج رهبر! پنج شهید گمنام! به نیت پنج تن!
حبیب ... سعید ... شفیع ... رفیع ... و ...
و هر پنج تن فرزند ِ روح الله

** اگر کتاب های آسمانی راست می گویند، اگر زبان شناسان درست می فهمند، اگر پروردگار عالمیان هر آفرینشی را با نام نهادن بر مخلوقات به کمال رساند، از همان روز ازل تو را «روح الله» نام نهاد!

*** روح خدایی و یقین دارم که حجتش بر آدمیان آخرالزمان! که با نگاهت، با سکوتت، با خشمت، با فریادت، با لبخندت اثبات کردی که انسان کامل شدن، علی وار زیستن و تا نزدیکی مرزهای عصمت پیش رفتن افسانه نیست!

**** و تو روح خدایی که هر خرداد دمیده می شوی در کالبد ِ این شهر ... 
هر خرداد ... هر بار که فصل امتحان فرا می رسد ... روح خدایی که در کالبد این شهر دمیده می شوی ...
چه رازی است در این خرداد، که هم زاده می شوی و هم جاودانه می مانی؟!

***** تو ودیعه ی خدایی و نعمتی که با آن حجت بر ما تمام شد! و چه نعمتی برتر از «روح خدا»؟!
پس بر ماست شکر نعمت ، که تو نعمتی و چه نعمتی برتر از «روح ِ خدا»؟ 

السلام علیک یا روح الله

صفحه ی یادبود موج وبلاگی 14 خرداد


89/3/14::: 1:53 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

در مقام یک جوجه زبان شناسی که به جامعه شناسی زبان هم به عنوان ابزاری سهل الوصول جهت قلم فرسایی دلبستگی خاصی پیدا کرده  (چقدر خودم را تحویل گرفتم) این روزها و البته از قبل هم در مورد اس ام اس ببخشید همان پیامک خیلی کنجکاو شدم ...
و البته از آنجایی که اینباکس ِ مبارک همیشه در حال انفجار است اغلب پیام ها به محض دریافت و پاسخ یا فوروارد و بعضا ثبت در سررسید حذف می شوند ... بجز پیامک هایی که اِندِش باشند و  هیچ انگشتی دلش نیاد از صفحه ی روزگار حذفشان کند!
یکی از این اس ام اس ها، پیامکی هست که خیلی وقت پیش، شاید نزدیک به یک سال پیش از یاسان عزیز دریافت کرده بودم، با این محتوا:

اگر با آمدن « آفتاب » بیدار شویم، نمازمان « قضا» ست! 

یادم می آید صبحی که این اس ام اس را دریافت کردم خواب دیدم نمازم داره قضا میشه و سراسیمه بیدار شدم!
همون لحظه این اس ام اس رسید و من رسما مات و مبهوط شده بودم!

امروز صبح که نمازم را خواندم باز دیدم اس ام اس اومده: « هر کجا هستی باش!! آسمانت آبی و تمام دلت از غصه دنیا خالی ...»
نشستم جواب پیامک اعظم را بدهم، شیطونه رفت تو جلدم که سر صبحی برای ملت فلسفه بافی کنم ...
یه بیست سی نفری را هدف اس ام اس صبحگاهی قرار دادم و خودم مجددا به خواب غفلت همی فرورفتم
مرتب اس ام اس می رسید از جانب حضرات سحرخیز و فیلسوف گرانقدر در غفلت!

یه نکته اضافه کنم!: اصولا اس ام اس های مختلف از جانب افراد مختلف با بازخوردهای کاملا مختلفی مواجه می شوند
جواب ها را مشاهده کنید:
الناز: زمان، غارتگر عجیبی است همه چیز را می برد، بجز حس دوست داشتن را ...
عمو مجتبی: اگر خودمان فکر کنیم آخریشم عین ِ خطاست، اگه فکر آخرتمان باشیم امید همیشه به لطف خداست.
عادله: آب پاش به خاطر رسیدن به گلش دلش رو پرمیکنه، سنگینی رو تحمل میکنه و به خاطر شادابی گلش اشک می ریزه،
آهای گلم؛ آب پاشتم!
پیمانه: شقایق جان خوبی عزیزم؟ جریان اس ام اس صبح چیه؟ اول صبحی غیب گفتی؟؟
جواب دادم: سلام عزیزم. با یک دید کلی تر بهش نگاه کن
پیمانه: درست شد  البته باید حق بدی وقتی صبح خوندمش گیج خواب بودم فکرم کار نمیکرد!
جواب دادم: ببخشید عزیزم. اما از اون اس ام اس هایی بود که زمان خاص خودش را داشت
پیمانه: خواهش می کنم البته چیز دیگه ای که عجیب بود این بود که تو صبح زود بیدار شدی
* * *

مبادا آفتاب طلوع کند و من همچنان خواب باشم؟!
مبادا تمام نمازهایم مهر ِ «قضا» بخورد؟

* * *
پ. ن.
چه پست عجیب غریبی شد! از عرش به فرش! از طلوع تا خواب!


  


89/3/11::: 1:13 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

اینی را که من به آن می گویم «سقوط» درست تر می گویم تا دکتر که به آن می گوید: «هبوط»!
اصلا بگذار ببینم، وقتی حوا سیب را به خورد آدم داد بازی شروع شد یا ماجرا خیلی قبل از این حرف ها آغاز شده بود؟

* * *

این چند صباحی که به غزل جدی تر و رسمی تر از قبل نگاه می کنم، کمتر پیش آمده که به اشعار دخترانه توجه خاصی داشته باشم ... شاید به این دلیل باشد که کمتر پیش آمده که برایم جذابیت داشته باشند ... دلیلش را نمی دانم ... اما می دانم هرگز نخواسته ام که مبادا در اشعار دخترانه خودم را ببینم ... شاید برای همین از آن فرار می کنم ...
شاید این یکی از اشتباهات زندگیم باشد ... اغلب در پی انسان بودن بوده ام تا ...
 

بیدار مانده ام وسط تختخواب ها

از خودکشی خیس تمام ِ کتاب ها

تا خط به خط نگاه تو را حفظ می شوم

از یاد می برند مرا اضطراب ها

از چشم های بسته ی من در کلاس درس

از گم شدن میان حضور و غیاب ها

انگشت می گذاشت کسی روی زندگی م

تا له کنند روح ِ مرا انتخاب ها

از امتحان چشم تو افتاده ام،ببین!

سر ریزتر شدند به سویم عذاب ها

دیگر به هیچ نقطه ی دنیا نمی رسم

بی فایده ست خودخوری و اعتصاب ها

از من نپرس این که چرا خسته ام چرا؟!

خسته تر از شروع سوال و جواب ها...

یک دلیل دیگر هم دارد! آن هم اینکه دخترها در اشعارشان از «مرگ» و متعلقات آن زیاد می گویند و این برای من خوشایند نیست ...
شاید به این دلیل که هرگز آنقدر دخترانه فکر نکرده ام که از مرگ انتظار معجزه داشته باشم!
پیرو همان باور  ِ در جستجوی انسانیت بودن، بیشتر به بهره برداری از حیات و به درست و خوب زیستن فکر کرده ام ...
اما به نظرم شاعره هایی که بر سرنوشت سه حرفی زوم می کنند پر بیراه نگفته اند ...
چرا که هر دختری قبل از آنکه به فرشتگان خداوند جواب پس دهد بارها و بارها می بایست به سوترهای بعضا از خدا بی خبر جواب پس دهد!


  
  

با یاد دوست

همیشه دلم می خواسته توی این -به قول خودم - کلبه خرابه ای که دیگه خیلی زیاد شده آیینه ی زندگی و روزگارم در مورد وطن دومم بنویسم ... البته نه این وقت سال با اینهمه درس و مشغله ... اما هر نوشته ای خودش باید پیش بیاید تا بی تکلف بر قلم جاری بشود ...
نه اینکه «گودولو» یا «بوداپست» اصل من باشند و من به دنبالشان بگردند اما همانطور که گفتم وطن دوم من هستند ...
اگر به واسطه ی شناسنامه و محل تولد اصفهانیم، از زمانی که چشمانم به «شناخت ِ جهان» باز شد خودم را در آن سرزمین یافتم!
دیشب خودم را خیلی زیاد مرور کردم ...
البته در این مرور بخش های اصفهانش خیلی برجسته بود، خیلی بزرگانه و خیلی دلنشین برایم!
آخر بخش های اصفهان فیلم ها به دوران دبیرستان بازمی گشت و آغاز شور و جوانی من! 
فیلم های بوداپست مربوط می شد به مراسم بزرگداشت روز معلم در سال 1995 ...
15 سال پیش از این!
و قیافه ها و چهره های بچه هایی که حالا دیگر هر کدام برای خودشان ماجراها دارند!
شب خواب گودولو را دیدم ... و شاید بوداپست هم ...
هرزگاهی از این دست خواب ها می بینم ... که نقطه ی اوج آن حسرتیست که حتی در خواب هم همراه منست!
این حسرت که چرا «زبان مجاری» را جدی جدی یاد نگرفتم! و حتی آلمانی را ... 
اگر می دانستم روزی سر از زبان شناسی درمی آوردم در همان سنین نسبتا بحرانی چکسلواکیایی هم یاد می گرفتم!:دی
این بچه های گودولو هم با من راه نمی آیند و راضی نمی شوند به اینکه وبلاگ « بچه های گودولو » را راه اندازی کنم ...
مهم نیست ... بگذار فوق لیسانس را بگیرم اول مجاری می خوانم ... بعد اسپانیولی ... بعد آلمانی ... بعدش هم می زنم تو کار زبان های افریقایی هرچند لاتین و سانسکریت در اولویت است!
تعجب نکن از حرف هایم ... این روزها زیاد در خواب و خیال سیر می کنم ... 
به گودولو بپردازیم و عکس هایی که دیگر به راحتی در دسترس است ...
چند سال پیش در نت عکسی دیدم از سقف ورودی بازار روزانه ی شهر که ایرانی ها به آن بازار مکاره می گفتند ...
هر چقدر گشتم دیگر پیدایش نکردم ... در عوض این عکس دوست داشتنی را از بازار یافتم :


    

بغرنج ترین خاطره ای که از این بازار دارم، مربوط به روزیست که یکی از این مجارهای از خدا بی خبر می خواست مرا از پدر و مادرم بخرد!
به 100 فورینت!
هنوز برایم سخت است و غیر قابل درک که چرا این اتفاق ِ تلخ تکرار هم می شد! حالا هر چقدر هم که قحطی چشم و موی سیاه باشد، یعنی واقعا خرید و فروش بچه اینقدر عادیست برای آنها؟ 
گاهی فکر می کنم اگر یکی از دفعاتی که در بازار گم شدم دیگر هرگز پیدا نمی شدم، الان چه روزگاری به سرم بود!
فکر احمقانه و مسخره ایست اما احتمالا الان مسیحی بودم و یا شاید کمونیست ... وای! چه کابوس بی سرو تهی!


اینجا دانشگاه گودولو است ... همان دانشگاهی که در سریال «مدار صفر درجه» به نام فرانسه معرفی اش کردند ... حتی لوکیشن های نظامی سریال هم در تالارها و کریدور های این ساختمان عظیم و زیبا ضبط شده است!


 

این منظره ایست که از بالای پل راه آهن وقتی از دانشگاه قشنگ گودولو به سمت شهر و مشخصا جنگل و محله ی اشترانفل می آیی دیده می شود... با ساختمان های ده طبقه ای که در جای جای گودولو دیده می شود.

 

مجارها به این نوع قطار « هیو » می گویند که یکی از اصلی ترین مسیرهایش خط بیست و پنج کیلومتریست که گودولو را به بوداپست می رساند...
جنگل اشترانفل، جنگلی بزرگ و بکر و دوست داشتنیست و حالا بهتر می فهمم که چقدر سرشار از زندگی بود ...
زندگی به باطراوت ترین شکل آن هر صبح و هر عصر در جنگل اشترانفل جاری بود ... 
هرز چند بار یکبار هم فضای باز و روح بخش آن صحنه ی برگزاری جشنواره ها و سیرک ها می شد ... کلا مجارها در برگزار سیرک شهرت دارند ... 

* * *


از دیدن این عکس ذوق زده شدم ... اینجا ایستگاه شرکت اتوبوسیست که سرویس مدرسه ی ما هم از آن کرایه شده بود ...


خانه ی فرهنگ گودولو قدری دورتر از آن ایستگاه اتوبوس قرار دارد ...
و عکس بعد حوالی محله ی ساباچاکتر را نشان می دهد که مرکز شهر گودولوی زیبای من است.  


   

کلیساها، ساختمان ها و خانه های ویلایی گودولو معماری ساده و دوست داشتنی دارند:

 

این هم مجسمه ی الیزابت در پارک محله ی ما ملقب به ارژبت پارک (همان الیزابت):

* *‏ *

مجارها آداب و رسوم و لباس های محلی خاص خودشان را دارند ...
کلا قوم خاصی هستند با ویژگی های خوب و بد خاص خودشان ...
باید خیلی بیشتر درباره شان بخوانم تا بدانم ...

* * *  

و این عکس، آخرین ایستگاه هیو ِ گودولو-بوداپست را نشان می دهد، یعنی محله ی « اورشوِِِزِرتِر » بوداپست را:

 

خاطرات ِ اورشوزرتر برای من تمامی ندارد ...
از نوشابه ها و شیرکاکائوهایش با طعم ناب و خالص کودکی تا نماز خواندن های روزهای نوجوانی ...

پ.ن. حرف های گودولو تمامی ندارد ... شاید باز هم نوشتم مفصل تر ... 

بعد نوشت: بخشی از موسیقی ِ متن ِ گودولو را از لینک های زیر دانلود کنید ...

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67939

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67940

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67937

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67936

هرچند آوای غربتند اما من را سرمست می کنند ...

بعدتر نوشت: این روزها به علاوه ی این آواهای غربت که دیوانه کننده!  دلنشین اند، از بس آواز و تصنیف لُری گوش می دهم (مشخصا آلبوم همسایه استاد افتخاری) خودم هم کلافه میشم گاهی ... اما اعتیاد عجیبی پیدا کردم! اون هم این وقت سال و با این تکنولوژی ِ های کلاس ِ درس خوندن ما در دوران محترم ارشد که به جای خواندن اغلب باید شنید! 
به هر حال آوازهای لری برای من سمبل اصیل ترین آثار فولکلور ِ ایران زمین است و لبریز از شور و عشق!  


89/2/29::: 1:27 ع
نظر()
  

با یاد دوست  


تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان

از روی خاک با کمی اکراه پا شدی
رفتی وضو گرفتی از اشراق و بعد از آن

هجده نفس کشیدی و رکعت به رکعتش
نزدیک تر شدی به خودت،ذات بی نشان

کم مانده بود در ده پیغمبر خدا
مردم خدایشان بشود:یک زن جوان!

می خواستی جلوه کنی بر زمین ولی
توحید غیرتی شد و بردت به آسمان

از عصر جاهلیت آن ها، تو را گرفت
دادت به درک ناقص این آخرالزمان

حالا هزار سال پس از تو رسیده اند
اهل زمین به قسمت جذاب داستان

جایی که آسمان به زمین رزق می دهد
از سفره ی نگاه تو، بانوی مهربان!

در کوچه های ساکت و مرطوب شهر ما
حس می شود حضور شما موقع اذان

اما هنوز منظره ی بکر خالقی
که وا نشد به دیدن تو چشم دیگران

این شعر را بگیر و برای فرشته ها
با لهجه ی خدا و صدای خودت بخوان...

هادی جان فدا


89/2/25::: 9:6 ع
نظر()
  

بسمه تعالی

* * *

(فصل دوم این پست هیچ گونه ارتباطی با عکس (فصل اول) ندارد!)

فصل دوم: آرزوهای دست نیافتنی من

1) یکماه نه! فقط یک هفته زندگی در سیاه چادر عشایر لردگان! برای بررسی ویژگی های زبانی این قوم و دیگر برای آنکه از ترانه شان سرشار شوم!
منبع الهام: آلبوم « همسایه » استاد افتخاری
تاریخ: گویا 17 اردیبهشت 89

* * *

فصل سوم:

هوس آپ نمودن به سرم زده ... اما چه کنم که ساعت از یک بامداد گذشته و این نوت بوک قشنگ با ما راه نمی اید و البته حسابش را هم که بخواهی بکنی این فصل با عکس هم همخوانی دارد ... اصلا خیلی زیاد پیرو همان است! (جمله را!)

پارسال چنین روزی کنکور داشتم و امسال در اوج خواندن ها و نوشتن های ترم دوم!
امان از آدمیزاد!
هر چند این روزها خیلی بیشتر از ترم اول از درس خواندن لذت می برم و به لطف خدا ذهنم برای یافتن موضوعات پژوهشی تا حد امیدوار کننده ای فعال شده است اما هنوز که هنوز است می ترسم از اینکه آنگونه که باید نگاه علمی درستی به مسائل نداشته باشم!
می ترسم از اینکه به «بایس» بودن و تعصب غیرعلمی متهم شوم! 
شاید برای همین است که باید به هر طریقی که هست حال و هوایم عوض شود!
شاید لازم باشد کمی بیشتر «جوگیر» شوم! شاید چاره ساز باشد!
برای همین فکر می کنم که برای پائین امدن از قله ی بی سوادی و حس خالی بودن و رسیدن به دره ی « نابایس» بودن، این سفر نه تنها برای من بلکه برای خیلی ها لازم باشد ... 
رسیدن به قله ی دانشی که استاد را در اوج آن می بینم فعلا پیش کش ...
امیدوارم گمانم درست باشد ... و من مشتری هر ساله شوم!


89/2/15::: 1:17 ص
نظر()
  
  

بسمه تعالی

زن عشق می کارد و کینه درو می کند

دیه اش نصف دیه توست...

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی...

برای ازدواجش _در هر سنی_ اجازه ولی لازم است

و توهر زمان بخواهی به لطف قانوگذار میتوانی ازدواج کنی...

او کتک میخورد و تو محاکمه نمی شوی...

او می زاید و توبرای فرزندش نام انتحاب میکنی...

او درد می کشد و تو نگرانی کودک دختر نباشد...

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر...

و هروز متولد می شود؛عاشق می شود؛مادر می شود

پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛عشق می کارد و کینه درو می کند

چرا که او در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش ؛

گام های شتابزده جوانی برای رفتن و دردهای منقطع قلب مرد ؛

سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده

و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است!

 

علی شریعتی

پ.ن. کجایی دکتر که قصه ی « سیندرلا 10 سال پس از ازدواج » را بشنوی؟

ب.ن. حقیقتش بین علما اختلاف افتاده و دوستان معتقدند این سطور از دکتر شریعتی نیست ...
نظر شما چیه؟


89/2/5::: 12:19 ع
نظر()
  

با یاد دوست

cid:1.458655881@web37404.mail.mud.yahoo.com

 

خیلی خیلی الکی هوس آپ نمودن به سرم زده ... شاید فقط برای اینکه برای اولین بار یک مقاله را یک شبه تونسته بخونم که البته با توجه به این عمل آپ نمودن یک صفحه از 5 صفحه باقی می مونه برای فردا:دی

مهم نیست ... مهم انرژی مثبتیه که این روزها از در و دیوار می باره ...

البته اگر از مطالعه ی مباحث معنی شناسی فاکتور بگیریم ... خدا را شکر فاکتور گرفتن های من هم که به معنای حذف کامل هست ... اما چاره چیه که ویتگنشتاین رسما مغز و حتی چشم هایم را متلاشی کرده است! ای کاش همان وینگنشتاین 1920 می ماند و بزرگتر نمیشد!

احساس خیلی بدی نسبت به پروفسور چامسکی پیدا کرده ام! نمی دونم این احساس از کجا نشات می گیره چون احتمال می دم دلایل زیادی در این زمینه دخیل باشند، فقط می دونم یک دانشجوی سال صفری زبان شناسی نباید اینقدر سرکش و بی چشم و رو باشه! 

راستی قرار بود در میان غزل ها گم بشم ... خدا را شکر این پروسه به بهترین شکل ممکن در جریان است ... تنها ایرادی که وجود داره اینه که من به دنبال غزل می گردم اما توی صندوقخونه ی این شاعرن جوان بیشتر شعر نو پیدا می کنم! و جالب اینکه تیر قلمم جرات میکنه  غزلیات را نشانه بگیره اما شعر نو را نه! این هم از اون عجیبا غریباهای مختص این حقیره احتمالا!

امشب تفسیر غزل تفال رادیو پیام این بود که: « کار شدنی میشه ... اینقدر خودت را آزار نده و سخت نگیر ... مجری می گفت:دقت کردید آدم هایی که سختگیرترند کارهاشان هم بیشتر خراب میشه؟!»

البته من نیت نکردم چون رادیو را دیر روشن کردم اما تفسیر غزل خیلی برام سودمند و آموزنده بود ...

بعد از اون هم تصنیف « تنها تو می مانی » با شعر قیصر امین پور و صدای آسمانی استاد علیرضا افتخاری پخش شد ...

خیلی عجیبه و شاید دور از ذهن که من این تصنیف را نشنیده بودم ...

دل داده ام بر باد 
برهرچه باداباد
مجنون تر از لیلی
شیرین تر از فرهاد

وای خدای من! چقدر خوشگل بود!

باید اعتراف کنم که بعد از رازگشا دیگه پیش نیامده آلبوم های استاد را بخرم ... نوای روزگارم که این آخریا نیلوفرانه ی 2 شده بود، فلش بک کرده به « امان از جدایی »! و همه ی آلبوم را گوش میدم تا به اینجا برسه که میگه:

به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی

با رادیو خیلی مانوس شده ام این روزها و امروز (یعینی دقیقا دیروز) برای اولین بار برنامه ی « نفس عمیق» رادیو جوان پیامکم را خواند ... خیلی هم اتفاقا با دقت و نوستالژیک خوند و این هم از قدم مبارک آی سی رکوردر ِ نو رسیده بود که خیلی دوستش دارم (گاهی اوقات از شدت مادی گرایی از کارها و احساسات خودم خنده ام میگیره) اما خب چکار کنم، سرنوشت من هم با این آی سی رکوردرها به هم گره کوری خورده و هر چقدر ورژن دستگاه ها بالاتر میره احساسات و وابستگی من هم بیشتر قلمبه میشه! :دی

متن پیامکم هم این بود:

« بدترین نوع ِ رودست خوردن وقتیست که دوستت دوستی و محبت تو را باور نکند!»

امیدوارم خودم از این نوع رودست ها به کسی نخورانده باشم، و اگر هم خورانده ام امیدوارم خدا من را ببخشد و  دیگه از این کارها نکنم!

جومونگ هم که بحمدالله دوباره شروع شد:دی

و بعد اینکه ... مقاله ی علمی-مطبوعاتی نوشته بودم و با کمال اعتماد به نفس رفتم به استادمون نشان دادم هر چند می دانستم مخالف حرفهای من هستند ... با اینکه همون سخنان علمی سر کلاس را در کامنتشان ذکر کرده اند و من را در نخستین مقاله ی علمی-مطبوعاتی کاملا ضربه فنی نموده اند، اما نمی دانم چرا این اتفاق هم انرژی بسی مثبتی از خود ساطع نموده است!

گمانم این نگاه من است که تغییر کرده است، نه جنس انرژی ها!   

نه! از حق نمی توانم بگذرم ... مطمئنا بعضی حضورها ... بعضی هم صحبتی ها ...

جایی نوشتم (در یکی از نوشته های سر به مهر و فوق محرمانه ام) : « زندگی با هر آدمی رنگ و شکل خاص خودش را دارد! چه زن، چه مرد، چه کودک، چه کهنسال! هر آدمی وجودی دارد و وجود او سرمنشا رنگ ها و نقش ها و الفاظ و نگاه و عالم متفاوتی است!»   

پ.ن. الان که داشتم عکس این پست را جا به جا می کردم چیزی دیدم که دهانم رسما از تعجب باز موند!

تا باد چنین بادا!

 


89/2/1::: 1:39 ص
نظر()
  

با یاد دوست

من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغ ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می شود
این گونه روزگار تو -فردا- شبیه من

ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این جا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من

پ.ن.1. دیدی راست می گفتم؟ قسم می خورم که تک تک باران های بهاری در این روزها برای دل پرسشگر من می بارد ...

پ.ن.2. نشانه ها برایم سنگ تمام گذاشته اند این روزها! اما نمی دانم چرا کاری از پیش نمی برند ...

پ.ن.3. قرار بود خیلی چیزها را با خود به سال 89 نیاورم ... اما برخی از آنها رهایم نمی کنند ... مثل منچ ِ هشت نفره- چرا که مال بد بیخ ِ ریش صاحبش می ماند- ... و نیز آنچه که نامش را سقوط گذاشته ام!

پ.ن.4. ای کاش وقت بیشتری داشتم این روزها برای آنکه از این روزها بنویسم ... از تفکرات و احساسی که مدتی است همراه من است ... و هر چه فرار می کنم باز از توی صندوقخانه ی خانه مان پیدایم می کند، بیرونم می کشد و به یکباره می خوردم! البته شاید هم برای اینکه دم به تله اش ندهم هنوز مفصل مفصل ننوشته ام ... هر چند سقوط تجربه ی شیرینی نیست اما اگر ننویسم این احساس هرگز دیگر برایم دست یافتنی نخواهد بود و حس این سقوط را گم خواهد کرد ... که ای کاش گم شود ... زودتر ِ زودتر ... هر چه سریعتر بهتر:دی (البته آش دهن سوزی نیست بی مروت اما اگر به زنجیر بکشمش شاید فرداها بهانه ی لبخندی باشد برای خودم) 

پ.ن.5. البته یقینا اینجا نخواهم نوشت ... پس شما منتظرش نباشید ... حتی شما دوست عزیز!

پ.ن.6. اما می دانم ... یعنی امروز دیگر مطمئن شدم که درست دارم می روم ... خدایا مدام خودت بالا می کشی مرا! از این بعد بیشتر مراقبم باش ... مثل همیشه ...

پ.ن.ن.
خیلی خودخواه شده ام
و بی خبر
این روزها!
می دانم که او نیز مرا اینگونه نمی پسندد!
* * *
ای کاش گم شوم میان غزل ها!
  


89/1/25::: 1:14 ص
نظر()
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >